رمان اردیبهشت پارت ۸۸

4.2
(22)

 

 

چند دقیقه ی بعد هر دو از فروشگاه خارج شدند . توی پارکینگ روبازِ خلوت … فراز ماسکش رو از صورتش برداشت و نفس عمیقی کشید . آرام گفت :

 

– یک بار بهم گفتی از اینکه دیگران می شناسنت ، خوشت میاد !

 

فراز چرخ دستی رو هل داد به سمت ماشین و همزمان با ریموت قفل درها رو باز کرد … گفت :

 

– آره ، ولی نه دیگه همیشه . آدما به خلوت هم نیاز دارن .

 

– خلوت وسط یک فروشگاه شلوغ ؟!

 

فراز کیسه های خرید رو روی صندلی عقب چید … گفت :

 

– خلوت توی مغز آدما اتفاق می افته !

 

نوک انگشتش رو به شقیقه ی آرام زد … بعد ماشین رو دور زد و پشت رل نشست . آرام پرسید :

 

– پس همیشه برای انجام دادن کارهات چیکار می کنی ؟ وقتی می خوای بری خرید … یا رستوران … یا حتی یک قدم زدن معمولی !

 

– معمولاً یه سری جاهای به خصوص فقط رفت و آمد دارم … جاهایی که منو می شناسن و براشون عادیه ! برای قدم زدن هم می رم روی تردمیل ! همین !

 

لبخند زد به آرام و بعد ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد . آرام شیشه رو پایین کشید ، بال شالش رو از روی شونه اش انداخت و رو به خنکای هوای آزاد … به صورت دلپذیری حالش خوب بود و حس سبکبالی می کرد . اون روز عصر برای بار سوم به دیدن دکترش رفته بود . دفعه ی قبل دکتر گفته بود کیست تخمدانش به داروها واکنش خوبی نشون داده و احتمالاً مشکل حل میشه … آرام دو هفته ی دیگه هم داروها رو خورده بود … و اون روز عصر با سونوگرافی جدید به مطب دکتر رفته بود … و دکتر خیالش رو راحت کرده بود . این براش خبر خیلی خیلی خوبی بود !

 

– ولی به نظرم به جای ماسک زدن … باید لنز بذاری توی چشمات ! بیشتر مردم تو رو از چشمات می شناسن !

 

– جدی ؟!

 

آرام صادقانه اضافه کرد :

 

– چشمات قشنگن !

 

چند ثانیه ای گذشت … متوجه سکوت فراز شد . دلش هری پایین ریخت ! به سرعت چرخید به عقب و نگاهش کرد … نگاه فراز به روبرو بود و دستهاش محکم فرمون رو گرفته بودن . عضله ی فکش تکونی خورد … به سختی گفت :

 

– اگه تو میگی … پس حتماً همین طوره !

 

 

 

 

خیلی سخت نبود برای اینکه آرام بفهمه فراز از چیزی ناراحت شده … شاید چون رنگ چشم هاش شبیه مادرش بود … . بلافاصله به خاطر چیزی که گفته بود پشیمون شد . دوست داشت مسیر حرف رو تغییر بده ، ولی چیزی به ذهنش نمی رسید . آهی کشید و بعد پیچ صدای سیستم رو چرخوند … صدای موسیقی لذت بخشی توی سکوت سردشون جاری شد .

 

لئونارد کوهن … با من برقص !

 

بی اختیار چشم هاش رو بست و لبخند لذت بخشی زد .

 

فراز از گوشه ی چشم نگاهش کرد … بدجوری رفته بود توی حس ! سیگاری گذاشت گوشه لبش و همونطوری که دنبال فندکش می گشت ، پرسید :

 

– دوست داری این موسیقی رو ؟!

 

– خیلی ! منو یاد خاطرات قشنگی میندازه !

 

– چه خاطراتی ؟

 

لحن فراز برای یک ثانیه تند … حتی شاید خشن شد . معلوم نبود توی ذهنش چه فکری خطور کرده ! آرام چشم هاشو باز کرد و جا خورده نگاه دوخت بهش :

 

– دانشگاهم … دوستام ! …

 

فراز چیزی نگفت … از نگاه سفت و سختش معلوم بود هنوز قانع نشده . آرام ادامه داد :

 

– تازه ترم اول بودیم … یکی از اساتیدمون بهمون گفت زبان خیلی فرّاره ! برای اینکه مسلط بشیم باید همیشه خودمون رو در موقعیت قرار بدیم … فیلم های زبان اصلی ببینیم ، موسیقی های انگلیسی گوش بدیم ! این موسیقی توی اکیپ ما معروف بود !

 

بلاخره حالت نگاه فراز از اون گارد سفت و آهنی خارج شد … سیگارش رو روشن کرد و اونو بین دو انگشتش گرفت و باز هم نگاهش رو به روبرو داد .

 

– الان می فهمی این چی می گه ؟

 

– آره ، معلومه !

 

فراز خندید … .

 

– می دونی من توی درس زبان خیلی ضعیف بودم ؟! شاهکارم سال اول دبیرستان بود … امتحان ترم اولم رو معلمم بهم بیست و پنج صدم داد ! گفت این هم برای اینه که حداقل اسمت رو درست بالای برگه نوشتی !

 

آرام زد زیر خنده … فراز ادامه داد :

 

– البته نمره های بدتر از این هم داشتم من ! یک بار ریاضی منفی پنج گرفتم … منفی پنج میفهمی یعنی چی ؟! یعنی پنج نمره از صفر کمتر ! … یک بار هم ورزشم رو صفر گرفتم … چون به معلمم فحش ناموس داده بودم ! حالا که بهش فکر می کنم … جدی می گم آرام ، واقعاً احساس شرمندگی بهم دست میده ! دیوونه ای بودم برای خودم ! … آها اینم بگم … انضباط هم یک بار تجدید شدم ! همون سالی که معلمم رو فحش داده بودم … سیگار هم چند باری پیدا کرده بودن تو جیبم … اصلاً بساطی بود ! آخر معاون مدرسه اومد گفت بابا به این نمره بدین بره ! آبروی مدرسه مون در خطره ! نمی دونی چه کتکی از بابام خوردم …

 

آرام دستش رو توی هوا تکون داد … میون خنده ی دیوونه وارش به سختی گفت :

 

– بسه … لطفاً فراز ! … دارم خفه میشم ! بس کن !

 

فراز از گوشه ی چشم نگاهش کرد … .

 

– اینقدر خوشم میاد وقتی می خندی !

 

آرام واقعاً از شدت خنده دل درد گرفته بود . توی مدارس دخترانه … حتی در بدترین حالتش هم نمی تونست چنین چیزی رو تصور کنه که کسی به معلمش فحش ناموس بده ! … اصلاً به نظرش این یک مدل کفر گفتن بود ! حالا که فراز داشت از شاهکارهای دوران تحصیلش حرف می زد … اینقدر طبیعی بود که انگار این مسائل توی مدارس پسرانه چیز نرمالی بوده !

 

دستمالی از توی کیفش در آورد و خیسی پلک هاشو پاک کرد . واقعاً هیچوقت فکرش رو هم نمی کرد فراز بتونه اونو وادار به قهقهه زدن کنه ! اون شب انگار جمع همه ی غیر ممکن ها بود !

 

فراز گفت :

 

– حالا این آهنگو برای من ترجمه می کنی ؟ … منم ازش حس خوبی میگیرم ! دلم میخواد بدونم چی می خونه !

 

آرام با اشتیاق گفت :

 

– البته !

 

بعد موسیقی لئونارد کوهن رو که تموم شده بود ، به عقب برگردوند … چرخید و نگاه دوخت به نیمرخ فراز … و بعد همراه با موسیقی شروع کرد به ترجمه :

 

همراه با زیبایی ات و نوای گرم ویولون با من برقص

 

برای پایان دادن به ترس و رسیدن به امنیت با من برقص

مرا مثل شاخه ی زیتون بلند کن ، پرنده ی من باش و به خانه باز گرد

 

تا پایان عشق با من برقص !

تا پایان عشق با من برقص !

 

وقتی همه ی نگاهها مرده اند ، زیباییت ات را به من نشان بده

می خواهم حرکت کردنت را مانند آنهایی که در بابل دیدند ، ببینم

به آهستگی نشانم بده چیزهایی را که فقط تا مرز آنها می دانم

 

تا پایان عشق با من برقص !

تا پایان عشق با من برقص !

 

تا مراسم ازدواج با من برقص … بارها با من برقص

به نرمی و لطافت … برای مدت طولانی برای من برقص

هر دوی ما زیر نفوذ عشق هستیم … هر دوی ما در اوجیم

 

تا پایان عشق با من برقص !

 

با من برقص به خاطر کودکانی که منتظر زاده شدن هستند

با من برقص در میان پرده هایی که بوسه هایمان آنها را فرسوده

برای سر پناهمان حالا خیمه ای بر پا کن … هر چند اگر همه ی رشته ها گسسته باشند

 

تا پایان عشق با من برقص !

تا پایان عشق با من برقص !

 

 

***

ساعت کمی از چهار گذشته بود که زنگ آپارتمان به صدا در اومد … سمانه درو باز کرد و کیمیا وارد شد .

 

آرام به استقبالش رفت … با تیشرت سفیدی که یقه ی گله گشادش رو شونه اش افتاده بود و موهایی که نصفش رو با یک کلیپس پلاستیکی بالای سرش جمع کرده بود .

 

– اوه … بلاخره اومدی ! چقدر دیر کردی !

 

– تو که هنوز آرایش نکردی !

 

– داشتم موهامو اتو می کردم … به کمکت احتیاج دارم !

 

چشمش افتاد به بسته ی کادوپیچ شده ای که توی دست کیمیا بود . لبخند تند و سریعی زد :

 

– مرسی عزیزم … راضی به زحمت نبودم !

 

کادو رو ازش گرفت و داد دست سمانه . بعد دست کیمیا رو گرفت و اونو همراه خودش بالا برد . کیمیا پرسید :

 

– فراز نیست ؟

 

– نیست ! … بهش گفتم دوستام رو دعوت کردم … تا آخر شب نمیاد !

 

کیمیا شالش رو از سر برداشت و همراه کیفش روی تختخواب انداخت . دستی کشید میون موهای کوتاه و مرتبش و به شوخی گفت :

 

– حالا میومد … ما همه جای خواهراش ! از تو چی کم میشد مگه حسود پلاستیکی ؟!

 

آرام نفهمید چطور یهو دستش بالا رفت و محکم کوبید به شونه ی دوستش . کیمیا اول شوک زده نگاهش کرد … بعد پقی زد زیر خنده .

 

– به … می بینم که غیرتی شدی !

 

آرام خودش هم خنده اش گرفته بود از این واکنش غیر ارادی . گفت :

 

– بیا کیمی کم چرت و پرت بگو … دیرم شد !

 

و باز هم دستش رو گرفت و اونو کشید سمت میز توالت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mmmm
Mmmm
1 سال قبل

عاشقم😍😍 هر روز منتظرش میمونممم

رویا
رویا
1 سال قبل

عالییییی

...
...
1 سال قبل

عالیییییی مچکرررررررر♥️♥️♥️♥️♥️♥️

...
...
1 سال قبل

قاصدک جونم پارت بده😂😆
از بس عاشق خودتو رمانتم هی میگماااا یه وق ناراحت نشی🥺🥺🥺

...
...
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

نه تورو اول می‌خوام 😂😂👀👀👀👀

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x