کیمیا دست های تند و تیزی داشت … موهای بلند و خرمایی آرام رو دسته بندی کرد و بعد مشغول صاف کردنشون شد .
در حالیکه اون مشغول بود ، آرام هم ناخن هاشو لاک مشکی زد .
یک ساعت بعد آرام تقریباً آماده شده بود … با موهای صاف و زیبا و آرایشی جذاب .
کیمیا قدمی به عقب برداشت و دستی به چونه اش کشید و با نگاهی دقیق و ارزیابانه گفت :
– تقریباً تکمیلی ! … چه لباسی میخوای بپوشی ؟
آرام بلند شد و به سمت رگال لباس هاش رفت . تمام پیراهن هاشو ورق زد و بعد از بین اونا دو تا پیراهن کوتاه بیرون کشید .
یکی به رنگ زرشکی تیره بود … یقه ی قایقی با دست دوزی های نقره ای و زیبا داشت . دیگری آبی سورمه ای بود … به جنس ساتن آمریکایی و یقه ی دکلته … خیلی ساده و زیبا !
هر دو رو جلوی صورت کیمیا گرفت :
– به نظرت کدوم بهتره ؟
کیمیا بدون تردید پیراهن سورمه ای رو نشون داد . آرام سرش رو تکون داد … خودش هم نظرش همین بود .
– خوبه … با جوراب شلواری …
کیمیا پرید وسط حرفش :
– واقعاً آرام فکر کردی این لباسو اینقدر کوتاه طراحی کردن که تو با جوراب شلواری گند بزنی به زیباییش ؟! … شل کن بابا … مجلس دخترونه است !
آرام با دهان بسته خندید . بعد سرشو تکون داد و لباس زرشکی رو به رگال برگردوند .
دقایقی بعد حاضر و آماده مقابل آینه ایستاده بود … با پیراهن سات سورمه ای که دامن تنگِ خمره ایش زانوهاشو نمی پوشوند … موهای خرمایی صافش و آرایش زیبا … .
لبخندی به خودش زد … ادکلن رو برداشت و کمی از عطر شیرین رو روی گردن و تخت سینه اش اسپری کرد .
باز به خودش نگاه کرد … هنوز هم یه چیزی در مورد کم بود . بلافاصله فهمید چی … .
حلقه ی ازدواجش …
نفسش رو آهسته از سینه اش خارج کرد . نشست پشت میز توالت و از توی کشو جعبه های کوچیک جواهراتش رو بیرون آورد . همه ی چیزهایی که تا اون روز هدیه گرفته بود … نیم ست روز عقدش ، نیم ست اهدایی هرمز … و حلقه ی ازدواجش .
جعبه ی کوچیک و مخملی حلقه رو برداشت و میون انگشتانش فشرد و بعد از مدتها صدای فراز توی گوش هاش پیچید : ” سنگ روی حلقه ات الماسه ! … واقعاً هیچوقت کنجکاو نشدی ببینیش ؟ … حتی وقتی من نیستم ؟! ”
گوشه ی لب رژ خورده اش رو آروم میون دندوناش گرفت و در جعبه رو باز کرد … و برای اولین بار اونو دید !
نفسش برای لحظاتی زیر جناق سینه اش بند اومد .
کیمیا پشت سرش ایستاد و با اشتیاق گفت :
– وای … چقدر قشنگه !
و واقعاً هم قشنگ بود … قشنگ تر از تمام حلقه هایی که پشت ویترین مغازه ها دیده بود … و حتی قشنگ تر از تمام عکس های توی اینترنت !
شیک ، ظریف و ساده بود … یک حلقه ی ظریف طلا سفید با تک نگین الماس تراش خورده شبیه قلب که تلائلوی جذابش چشم رو مسحور می کرد … به همراه پشت حلقه که یک رینگ باریک دو تا دور نگین کاری شده بود .
گرم ، اصیل ، رومانتیک !
کیمیا گفت :
– بقیه شون هم باز کن ببینم !
و دو جعبه ی بعدی رو باز کرد … چشم هاش برق می زد … باز تکرار کرد :
– قشنگن ! … همه شون قشنگن ! باید یکیشون رو امشب استفاده کنی !
دست برد و یک لنگه از گوشواره های نیم ست اهدایی هرمز رو برداشت ، اونو کنار گوش آرام نگه داشت و از توی آینه بهش خیره شد :
– محشر میشی آرام ! بندازم تو گوشت ؟
آرام از دیدن حلقه انگار توی یک خلسه رفته بود … بی حواس سرشو تکون داد . کیمیا گوشواره ها رو به گوشش زد و بعد تو گردنی رو برداشت . نگاهش یک لحظه موند روی زنجیر بدلی دور گردن آرام و اون حلقه ی مردونه و ساده که روی سینه اش رها بود . لب هاشو روی هم فشرد . نمی دونست واکنش آرام چیه ، ولی بدون اینکه چیزی بگه قفل زنجیر رو باز کرد … حلقه از دور گردن آرام سر خورد و افتاد کف اتاق .
آرام شوکه شده نگاهش کرد :
– کیمیا … چیکار می …
کیمیا دوید وسط حرفش :
– یه دقیقه وول نخور این قفلشو ببندم !
و تو گردنی رو دور گردن آرام بست . آرام خواست چیزی بگه که صدای زنگ خونه مجدد بلند شد … و بعد هم صدای بلند سمانه :
– آرام خانم … مهموناتون اومدن !
– آرام خانم … مهموناتون اومدن !
کیمیا از خدا خواسته گفت :
– حلقه بپوش بیا پایین … بجنب پرنسس !
و خودش رفت .
آرام نگاهی به پایین پاش انداخت … اثری از حلقه ی مجید نبود . احتمالاً افتاده بود زیر میز توالت . حس بدی داشت ، ولی فرصت نداشت کف زمین زانو بزنه و دنبال حلقه بگرده . به ناچار حلقه اش رو دستش کرد و بیرون رفت .
همه ی دوستاش با هم اومده بودند ، توی سالن چرخ می زدند و با کیمیا خوش و بش می کردند .
اولین نفری که اونو بالای پله ها دید ، سحر بود :
– به … عشقم آرام ! بیست و چهار سالگیت مبارک !
لبخندی نقش لب های آرام شد . پایین رفت و یکی یکی دوستاشو با محبت بغل گرفت . از ته قلبش خوشحال بود .
– خیلی خوش اومدین !
آیلین با کف دستش ضربه ای به باسن اون زد که باعث شد آرام بپره هوا .
– جوون … چه پر و پاچه ای !
پریسا و کیمیا غش غش خندیدن … عطیه ویشگونی از آیلین گرفت و بعد رو به آرام گفت :
– آره دیگه این آیلین هم خیلی هورنیه ! به همه مون نظر داره !
آرام دست به کمر گرفت و مثل مدل هایی که روی کت واک ایستادن ، ژست گرفت . آیلین ادای تشنج کردن در آورد . فاطمه در حالیکه دکمه های مانتوشو باز می کرد ، نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند … گفت :
– خونه ی خودته آرام ؟
– آره !
– آخه می گفتی هنوز نامزدی و عروسی نگرفتی !
آرام لبخندی زد و دروغی رو که از قبل آماده کرده بود ، گفت :
– خونه ی نامزدمه … چند ساله مستقل زندگی می کنه !
ابروهای فاطمه به حالتی نامفهوم بالا پرید :
– که اینطور !
لحنش یه جوری بود ، انگار قانع نشده بود . آرام می ترسید بیشتر از اون سوال پیچ بشه . سحر از پشت سرشون صداشو بالا برد :
– خب … کیکت کجاست آرام ؟ الویه ات کجاست ؟ خوراکی های کوفتیت کجاست ؟! بیار وسط ، من گشنمه !
آرام بی خیال فاطمه شد و به طرف سحر چرخید و جواب داد :
– تا کادو ندی ، کوفت هم نمی دم بخوری !
عطیه دستاشو توی هوا تکون داد :
– یزیده بابا … یزیده !
سمانه از توی آشپزخونه بیرون اومد … گفت :
– آرام خانم من کارا رو کردم … برای فراز خان هم شام جدا کردم گذاشتم یخچال . دیگه برم خونه ام ؟
آرام دهان باز کرد جوابش رو بده که پریسا گفت :
– پس واقعاً اسمش فرازه ! … از سری قبل توی مخم مونده هنوز که چطور یک فراز تبدیل به یک شوهر شده !
عطیه هم گفت :
– عکسش هم ندیدیم ! منم توی مخم مونده شوهر آرام چه شکلیه !
سمانه نگاهش یه جوری شد … انگار چیز مزخرفی شنیده بود :
– شما نمی دونید فراز خان چه شکلیه ؟! نمی شناسینش یعنی ؟!
آرام نگاه هراسونی به کیمیا انداخت … کیمیا خودش مونده بود باید چیکار کنه . آرام دستپاچه بحث رو تغییر داد :
– برید سمانه جان ! مرسی ، امروز خیلی زحمت کشیدین !
سمانه پشت چشمی نازک کرد :
– وظیفه ام رو انجام دادم خانم !
بعد چرخید و با خداحافظی سرسری … رفت تا مانتو بپوشه . سحر نوک موهای آرام رو یواشکی کشید :
– پس خانم هم که شدی … ها ؟!
شوخی کرده بود … آرام الکی خندید . می ترسید بحث فراز با هم کش داده بشه . دیگه واقعاً نمی دونست چطوری اونا رو بپیچونه … که یهو صدای موسیقی توی خونه ترکید :
اسمت چی چیه ؟ لبات واسه کی کیه ؟!
کیمیا صدای موسیقی رو زیاد کرده بود ! عطیه هووی بلندی کشید و پرید وسط و با مانتو مشغول رقص شد ! بقیه هم همین کارو کردن .
کیمیا لبخند زد و با علامت چشم و ابرو … به آرام حالی کرد که بحث جمع شده ! آرام خندید … بعد دست کیمیا رو گرفت و کشید وسط … و مشغول رقص شدن … .
تا دیر وقت رقصیدن … خندیدن و عکس گرفتن و خوش گذروندن . خسته که می شدن چیزی می خوردن … روی میز ظرف های تزئین شده ی اسنک و الویه و انواع خوراکیهای خوشمزه چیده شده بود به همراه دلستر و نوشابه … بعد باز می رقصیدن .
بعد نوبت فوت کردن شمع و بریدن کیک رسید . آیلین میخواست صورت آرام رو بکوبه توی کیک … آرام به موقع خودش رو عقب کشید و بعد دور تا دور سالن دنبال آیلین دوید و اینقدر برف شادی روی موهاش خالی کرد تا اسپری کاملاً خالی شد ! دوستانش به زور اونا برگردوندن پای میز … .
آرام فراموش کرد آرزویی بکنه … شمع ها رو فورت کرد و میون کف زدن دوستاش کیک رو برید و تقسیم کرد .
دقایقی بعد هر کسی یک طرف بشقاب کیک به دست پخش و پلا بود . آرام بسته های هدیه اش رو آورد و روی کاناپه نشست :
– خب … حالا قسمت مورد علاقه ی من !
اول از همه هدیه ی کیمیا رو برداشت … دستی به کاغذ کادوی طلایی رنگ کشید و توی ذهنش حدس زد چی می تونست باشه ؟ … کتاب ؟!
– کتاب ! … به به !
رمان دو جلدی برادران کارامازوف ! آرام با محبت به کیمیا نگاه کرد .
– مرسی عشقم … عالیه !
کیمیا براش بوسه ای توی هوا فرستاد . آرام هدیه ی دوم رو برداشت … از طرف پریسا بود . بسته ای سبک و جمع و جور . پرسید :
– چیه این ؟ لباسه ؟!
بسته رو باز کرد و بعد … نفسش یک لحظه بند اومد … بعد زد زیر خنده .
یک ست لباس زیر سرخ رنگ بود !
– مرسی عزیزم از اینکه به فکرم بودی !
– در واقعا به فکر نامزدت بودم !
آیلین کادوی خودش رو برداشت و پرتاپ کرد به سمت آرام … آرام بسته رو توی هوا گرفت و بازش کرد . باز هم لباس زیر … ایندفعه به رنگ زرد !
آیلین گفت :
– جوون ! زرد قناری من !
عطیه کوبید توی سرش :
– آخه اینم رنگه خریدی ؟ خز !
آرام غش غش می خندید … انگار دوستاش هماهنگ کرده بودند براش لباس زیر بخرن ! هدیه ی سحر رو هم باز کرد … یک برالت مشکی گیپور با شورتک ساتن شرابی و حاشیه دوزی شده ! عطیه براش ست صورتی پردار آورده بود … فاطمه ست مشکی فلز کاری شده … سحر ست سفید مرروارید دوز شده !
آرام خودش رو محصور می دید میون یک عالمه لباس زیر فانتزی و رنگارنگ … در حالی که نمی تونست خنده اش رو کنترل کنه .
– مرسی بچه ها ! … همه شون عالی بودن !
سحر گفت :
– تا ببینیم نظر فراز خان چی چیه !
و عطیه ادامه داد :
– انشاالله با دل خوش توی تنت جر بخورن !
***
دیر وقت بود که مهمونا رفتن … .
آرام ناگهان خودش رو میون یک عالمه ظرف کثیف و ست های رنگارنگ تنها دید . چقدر خسته بود و چقدر کار برای انجام دادن داشت !
سر راهش دو سه لیوانی که روی زمین رها شده بودند رو برداشت و روی میز گذاشت . نگاه کرد به لکه ی مایونز روی شیشه ی میز و نفس خسته اش رو فوت کرد بیرون . واقعاً اینهمه تمیز کاری رو نمی تونست تنهایی انجام بده … باید به سمانه زنگ می زد
این ووستای خنگش چطوری ازش عکس نخواستن و در ضمناین قسمت فراز نبود مزه اش کم بود
ما بیشتر از آرام ،فراز و میخوایم 😆
یه سوال
این لباسها رو فراز برای آرام خریده یا همه اش توی همون یک چمدون که از خونه باباش آورده جا شده
قاصدکمممم🥺🥺🥺🥺🥺
جااااانم ؟؟پارت جدیدو گذاشتم🥺