رمان اردیبهشت پارت ۸۹

4.3
(20)

 

 

 

کیمیا دست های تند و تیزی داشت … موهای بلند و خرمایی آرام رو دسته بندی کرد و بعد مشغول صاف کردنشون شد .

 

در حالیکه اون مشغول بود ، آرام هم ناخن هاشو لاک مشکی زد .

 

یک ساعت بعد آرام تقریباً آماده شده بود … با موهای صاف و زیبا و آرایشی جذاب .

 

کیمیا قدمی به عقب برداشت و دستی به چونه اش کشید و با نگاهی دقیق و ارزیابانه گفت :

 

– تقریباً تکمیلی ! … چه لباسی میخوای بپوشی ؟

 

آرام بلند شد و به سمت رگال لباس هاش رفت . تمام پیراهن هاشو ورق زد و بعد از بین اونا دو تا پیراهن کوتاه بیرون کشید .

 

یکی به رنگ زرشکی تیره بود … یقه ی قایقی با دست دوزی های نقره ای و زیبا داشت . دیگری آبی سورمه ای بود … به جنس ساتن آمریکایی و یقه ی دکلته … خیلی ساده و زیبا !

 

هر دو رو جلوی صورت کیمیا گرفت :

 

– به نظرت کدوم بهتره ؟

 

کیمیا بدون تردید پیراهن سورمه ای رو نشون داد . آرام سرش رو تکون داد … خودش هم نظرش همین بود .

 

– خوبه … با جوراب شلواری …

 

کیمیا پرید وسط حرفش :

 

– واقعاً آرام فکر کردی این لباسو اینقدر کوتاه طراحی کردن که تو با جوراب شلواری گند بزنی به زیباییش ؟! … شل کن بابا … مجلس دخترونه است !

 

آرام با دهان بسته خندید . بعد سرشو تکون داد و لباس زرشکی رو به رگال برگردوند .

 

دقایقی بعد حاضر و آماده مقابل آینه ایستاده بود … با پیراهن سات سورمه ای که دامن تنگِ خمره ایش زانوهاشو نمی پوشوند … موهای خرمایی صافش و آرایش زیبا … .

 

لبخندی به خودش زد … ادکلن رو برداشت و کمی از عطر شیرین رو روی گردن و تخت سینه اش اسپری کرد .

 

باز به خودش نگاه کرد … هنوز هم یه چیزی در مورد کم بود . بلافاصله فهمید چی … .

 

حلقه ی ازدواجش …

 

نفسش رو آهسته از سینه اش خارج کرد . نشست پشت میز توالت و از توی کشو جعبه های کوچیک جواهراتش رو بیرون آورد . همه ی چیزهایی که تا اون روز هدیه گرفته بود … نیم ست روز عقدش ، نیم ست اهدایی هرمز … و حلقه ی ازدواجش .

 

جعبه ی کوچیک و مخملی حلقه رو برداشت و میون انگشتانش فشرد و بعد از مدتها صدای فراز توی گوش هاش پیچید : ” سنگ روی حلقه ات الماسه ! … واقعاً هیچوقت کنجکاو نشدی ببینیش ؟ … حتی وقتی من نیستم ؟! ”

 

گوشه ی لب رژ خورده اش رو آروم میون دندوناش گرفت و در جعبه رو باز کرد … و برای اولین بار اونو دید !

 

نفسش برای لحظاتی زیر جناق سینه اش بند اومد .

 

کیمیا پشت سرش ایستاد و با اشتیاق گفت :

 

– وای … چقدر قشنگه !

 

و واقعاً هم قشنگ بود … قشنگ تر از تمام حلقه هایی که پشت ویترین مغازه ها دیده بود … و حتی قشنگ تر از تمام عکس های توی اینترنت !

 

شیک ، ظریف و ساده بود … یک حلقه ی ظریف طلا سفید با تک نگین الماس تراش خورده شبیه قلب که تلائلوی جذابش چشم رو مسحور می کرد … به همراه پشت حلقه که یک رینگ باریک دو تا دور نگین کاری شده بود .

 

گرم ، اصیل ، رومانتیک !

 

کیمیا گفت :

 

– بقیه شون هم باز کن ببینم !

 

و دو جعبه ی بعدی رو باز کرد … چشم هاش برق می زد … باز تکرار کرد :

 

– قشنگن ! … همه شون قشنگن ! باید یکیشون رو امشب استفاده کنی !

 

دست برد و یک لنگه از گوشواره های نیم ست اهدایی هرمز رو برداشت ، اونو کنار گوش آرام نگه داشت و از توی آینه بهش خیره شد :

 

– محشر میشی آرام ! بندازم تو گوشت ؟

 

آرام از دیدن حلقه انگار توی یک خلسه رفته بود … بی حواس سرشو تکون داد . کیمیا گوشواره ها رو به گوشش زد و بعد تو گردنی رو برداشت . نگاهش یک لحظه موند روی زنجیر بدلی دور گردن آرام و اون حلقه ی مردونه و ساده که روی سینه اش رها بود . لب هاشو روی هم فشرد . نمی دونست واکنش آرام چیه ، ولی بدون اینکه چیزی بگه قفل زنجیر رو باز کرد … حلقه از دور گردن آرام سر خورد و افتاد کف اتاق .

 

آرام شوکه شده نگاهش کرد :

 

– کیمیا … چیکار می …

 

کیمیا دوید وسط حرفش :

 

– یه دقیقه وول نخور این قفلشو ببندم !

 

و تو گردنی رو دور گردن آرام بست . آرام خواست چیزی بگه که صدای زنگ خونه مجدد بلند شد … و بعد هم صدای بلند سمانه :

 

– آرام خانم … مهموناتون اومدن !

 

 

 

– آرام خانم … مهموناتون اومدن !

 

کیمیا از خدا خواسته گفت :

 

– حلقه بپوش بیا پایین … بجنب پرنسس !

 

و خودش رفت .

 

آرام نگاهی به پایین پاش انداخت … اثری از حلقه ی مجید نبود . احتمالاً افتاده بود زیر میز توالت . حس بدی داشت ، ولی فرصت نداشت کف زمین زانو بزنه و دنبال حلقه بگرده . به ناچار حلقه اش رو دستش کرد و بیرون رفت .

 

همه ی دوستاش با هم اومده بودند ، توی سالن چرخ می زدند و با کیمیا خوش و بش می کردند .

 

اولین نفری که اونو بالای پله ها دید ، سحر بود :

 

– به … عشقم آرام ! بیست و چهار سالگیت مبارک !

 

لبخندی نقش لب های آرام شد . پایین رفت و یکی یکی دوستاشو با محبت بغل گرفت . از ته قلبش خوشحال بود .

 

– خیلی خوش اومدین !

 

آیلین با کف دستش ضربه ای به باسن اون زد که باعث شد آرام بپره هوا .

 

– جوون … چه پر و پاچه ای !

 

پریسا و کیمیا غش غش خندیدن … عطیه ویشگونی از آیلین گرفت و بعد رو به آرام گفت :

 

– آره دیگه این آیلین هم خیلی هورنیه ! به همه مون نظر داره !

 

آرام دست به کمر گرفت و مثل مدل هایی که روی کت واک ایستادن ، ژست گرفت . آیلین ادای تشنج کردن در آورد . فاطمه در حالیکه دکمه های مانتوشو باز می کرد ، نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند … گفت :

 

– خونه ی خودته آرام ؟

 

– آره !

 

– آخه می گفتی هنوز نامزدی و عروسی نگرفتی !

 

آرام لبخندی زد و دروغی رو که از قبل آماده کرده بود ، گفت :

 

– خونه ی نامزدمه … چند ساله مستقل زندگی می کنه !

 

ابروهای فاطمه به حالتی نامفهوم بالا پرید :

 

– که اینطور !

 

 

 

لحنش یه جوری بود ، انگار قانع نشده بود . آرام می ترسید بیشتر از اون سوال پیچ بشه . سحر از پشت سرشون صداشو بالا برد :

 

– خب … کیکت کجاست آرام ؟ الویه ات کجاست ؟ خوراکی های کوفتیت کجاست ؟! بیار وسط ، من گشنمه !

 

آرام بی خیال فاطمه شد و به طرف سحر چرخید و جواب داد :

 

– تا کادو ندی ، کوفت هم نمی دم بخوری !

 

عطیه دستاشو توی هوا تکون داد :

 

– یزیده بابا … یزیده !

 

سمانه از توی آشپزخونه بیرون اومد … گفت :

 

– آرام خانم من کارا رو کردم … برای فراز خان هم شام جدا کردم گذاشتم یخچال . دیگه برم خونه ام ؟

 

آرام دهان باز کرد جوابش رو بده که پریسا گفت :

 

– پس واقعاً اسمش فرازه ! … از سری قبل توی مخم مونده هنوز که چطور یک فراز تبدیل به یک شوهر شده !

 

عطیه هم گفت :

 

– عکسش هم ندیدیم ! منم توی مخم مونده شوهر آرام چه شکلیه !

 

سمانه نگاهش یه جوری شد … انگار چیز مزخرفی شنیده بود :

 

– شما نمی دونید فراز خان چه شکلیه ؟! نمی شناسینش یعنی ؟!

 

آرام نگاه هراسونی به کیمیا انداخت … کیمیا خودش مونده بود باید چیکار کنه . آرام دستپاچه بحث رو تغییر داد :

 

– برید سمانه جان ! مرسی ، امروز خیلی زحمت کشیدین !

 

سمانه پشت چشمی نازک کرد :

 

– وظیفه ام رو انجام دادم خانم !

 

بعد چرخید و با خداحافظی سرسری … رفت تا مانتو بپوشه . سحر نوک موهای آرام رو یواشکی کشید :

 

– پس خانم هم که شدی … ها ؟!

 

شوخی کرده بود … آرام الکی خندید . می ترسید بحث فراز با هم کش داده بشه . دیگه واقعاً نمی دونست چطوری اونا رو بپیچونه … که یهو صدای موسیقی توی خونه ترکید :

 

اسمت چی چیه ؟ لبات واسه کی کیه ؟!

 

 

 

کیمیا صدای موسیقی رو زیاد کرده بود ! عطیه هووی بلندی کشید و پرید وسط و با مانتو مشغول رقص شد ! بقیه هم همین کارو کردن .

 

کیمیا لبخند زد و با علامت چشم و ابرو … به آرام حالی کرد که بحث جمع شده ! آرام خندید … بعد دست کیمیا رو گرفت و کشید وسط … و مشغول رقص شدن … .

 

تا دیر وقت رقصیدن … خندیدن و عکس گرفتن و خوش گذروندن . خسته که می شدن چیزی می خوردن … روی میز ظرف های تزئین شده ی اسنک و الویه و انواع خوراکیهای خوشمزه چیده شده بود به همراه دلستر و نوشابه … بعد باز می رقصیدن .

 

بعد نوبت فوت کردن شمع و بریدن کیک رسید . آیلین میخواست صورت آرام رو بکوبه توی کیک … آرام به موقع خودش رو عقب کشید و بعد دور تا دور سالن دنبال آیلین دوید و اینقدر برف شادی روی موهاش خالی کرد تا اسپری کاملاً خالی شد ! دوستانش به زور اونا برگردوندن پای میز … .

 

آرام فراموش کرد آرزویی بکنه … شمع ها رو فورت کرد و میون کف زدن دوستاش کیک رو برید و تقسیم کرد .

 

دقایقی بعد هر کسی یک طرف بشقاب کیک به دست پخش و پلا بود . آرام بسته های هدیه اش رو آورد و روی کاناپه نشست :

 

– خب … حالا قسمت مورد علاقه ی من !

 

اول از همه هدیه ی کیمیا رو برداشت … دستی به کاغذ کادوی طلایی رنگ کشید و توی ذهنش حدس زد چی می تونست باشه ؟ … کتاب ؟!

 

– کتاب ! … به به !

 

رمان دو جلدی برادران کارامازوف ! آرام با محبت به کیمیا نگاه کرد .

 

– مرسی عشقم … عالیه !

 

کیمیا براش بوسه ای توی هوا فرستاد . آرام هدیه ی دوم رو برداشت … از طرف پریسا بود . بسته ای سبک و جمع و جور . پرسید :

 

– چیه این ؟ لباسه ؟!

 

بسته رو باز کرد و بعد … نفسش یک لحظه بند اومد … بعد زد زیر خنده .

 

یک ست لباس زیر سرخ رنگ بود !

 

– مرسی عزیزم از اینکه به فکرم بودی !

 

– در واقعا به فکر نامزدت بودم !

 

 

 

آیلین کادوی خودش رو برداشت و پرتاپ کرد به سمت آرام … آرام بسته رو توی هوا گرفت و بازش کرد . باز هم لباس زیر … ایندفعه به رنگ زرد !

 

آیلین گفت :

 

– جوون ! زرد قناری من !

 

عطیه کوبید توی سرش :

 

– آخه اینم رنگه خریدی ؟ خز !

 

آرام غش غش می خندید … انگار دوستاش هماهنگ کرده بودند براش لباس زیر بخرن ! هدیه ی سحر رو هم باز کرد … یک برالت مشکی گیپور با شورتک ساتن شرابی و حاشیه دوزی شده ! عطیه براش ست صورتی پردار آورده بود … فاطمه ست مشکی فلز کاری شده … سحر ست سفید مرروارید دوز شده !

 

آرام خودش رو محصور می دید میون یک عالمه لباس زیر فانتزی و رنگارنگ … در حالی که نمی تونست خنده اش رو کنترل کنه .

 

– مرسی بچه ها ! … همه شون عالی بودن !

 

سحر گفت :

 

– تا ببینیم نظر فراز خان چی چیه !

 

و عطیه ادامه داد :

 

– انشاالله با دل خوش توی تنت جر بخورن !

***

دیر وقت بود که مهمونا رفتن … .

 

آرام ناگهان خودش رو میون یک عالمه ظرف کثیف و ست های رنگارنگ تنها دید . چقدر خسته بود و چقدر کار برای انجام دادن داشت !

 

سر راهش دو سه لیوانی که روی زمین رها شده بودند رو برداشت و روی میز گذاشت . نگاه کرد به لکه ی مایونز روی شیشه ی میز و نفس خسته اش رو فوت کرد بیرون . واقعاً اینهمه تمیز کاری رو نمی تونست تنهایی انجام بده … باید به سمانه زنگ می زد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

این ووستای خنگش چطوری ازش عکس نخواستن و در ضمناین قسمت فراز نبود مزه اش کم بود

...
...
پاسخ به  رویا
1 سال قبل

ما بیشتر از آرام ،فراز و می‌خوایم 😆

رویا
رویا
1 سال قبل

یه سوال
این لباسها رو فراز برای آرام خریده یا همه اش توی همون یک چمدون که از خونه باباش آورده جا شده

...
...
1 سال قبل

قاصدکمممم🥺🥺🥺🥺🥺

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x