روی مبل نشست و کش و قوسی به بدن خسته اش داد و بعد کفش های پاشنه بلندش رو از پا در آورد . اینقدر رقصیده بود که انگشتانش کمی ورم کرده بودند و درد می کرد . مشغول ماساژ دادن کف پاهاش شد و همزمان باز نگاهش افتاد به لباس های زیر و خندید :
– خل و چلا !
یکی از شورتها رو برداشت و نگاهش کرد . واقعاً براش عجیب بود … فک می کرد پوشیدن این چیزا حتی برای زن هایی که رابطه ی فوق العاده خوبی با شوهرشون دارند هم عجیب و غریبه ! اصلاً راحت به نظر نمی رسیدن !
باید اونا رو بالا می برد و یه جایی پنهان می کرد … تا قبل از اینکه فراز برگرده . اگه فراز اونا رو می دید ، شرف براش باقی نمی موند !
ولی خسته بود … خیلی خیلی خسته ! حس می کرد در اون لحظه سخت ترین کار دنیا اینه که دوباره روی پاهاش دردناکش بلند شه و کاری انجام بده .
همونجا روی مبل دراز کشید و کوسنی رو توی بغلش گرفت . فقط چند دقیقه به خودش استراحت می داد … فقط چند دقیقه پلک های سوزان و سنگینش رو روی هم می گذاشت و بعد قول می داد که خیلی زود همه ی کارا رو انجام بده ! …
نفهمید کی به خواب فرو رفت … .
***
نیمه شب بود که فراز سرش خلوت شد و به خونه برگشت .
توی آسانسور که بود ، فکر کرد شاید بهتر باشه به آرام زنگ بزنه و مطمئن بشه که دوستاش رفتن . ولی نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با خوندن عدد دوازده و ربع ، بی خیال زنگ زدن شد . تا این ساعت دیگه حتماً همه شون رفته بودند … حتی احتمالاً آرام هم خوابیده بود .
دستی میون موهاش کشید و گردن دردناکش رو کمی عقب و جلو برد . خسته بود ، ولی فکر کردن به سوپرایزی که برای آرام تدارک دیده بود … باعث می شد خواب از پلک هاش بپره .
با این احتمال که آرام خوابیده ، در آپارتمان رو بی سر و صدا باز کرد و وارد شد .
سکوت سنگین خونه … همراه با هوایی که هنوز بوی برف شادی می داد … .
فراز پلک هاشو تقریباً به سختی باز نگه داشته بود . درو با پشت پا بست و راه افتاد به سمت سالن خونه … نگاهش بی تفاوت از همه ی شلوغی های سالن و ظرف های کثیف و کاغذ کادوهای پاره پوره عبور کرد و بعد … یکدفعه میخکوب شد .
آرام رو دید که طبق انتظارش خوابیده بود ، ولی روی کاناپه ی مقابل ال ای دی … با زیباترین حالتی که فراز می تونست اونو تجسم کنه … .
با پیراهن کوتاه و زیبای سورمه ای و موهای زیباش که روی صورتش ریخته بودند و لب های نیمه بازش … مثل شاهزاده ی توی قصه ها که منتظر بود با بوسه ای از خواب بیدار بشه ! …
فراز مثل بچه ای که مسحور شعله ی شمع شده باشه … قدم به قدم جلو رفت … و جلوتر . نفسش به سختی از گلوش بالا می اومد .
حس بیچارگی می کرد ! نیازش و اشتیاقش به این دختر براش فلج کننده شده بود . می خواست جون بده برای اینهمه زیبایی !
یک لحظه ی کوتاه نگاهش سر خورد روی انبوهی از لباس های زیر رنگارنگ که روی میز رها شده بودند … لابد کادوهای تولدش بودند !
شاید اگر در موقعیت دیگه ای بود به این صحنه می خندید … ولی حالا … .
باز نگاه کرد به آرام … داشت ویران می شد ! … خدایا … داشت از دست می رفت !
دستی کشید به گردنش و بزاق دهانش رو قورت داد . داغ بود … گرما از زیر یقه ی لباسش تنوره می کشید ! بعد دیگه نتونست مقاومت کنه … همونجا زانو زد !
نگاهش هنوز هم خیره به لب های نیمه باز و سرخ آرام بود … این لبهای زیبا و آماده ی بوسیدن ! … ولی ممنوعه برای فراز !
چقدر بدبخت بود که زنش براش ممنوعه بود ! این تاوانی بود که باید برای همه ی اشتباهاتش پس می داد ؟!
مغلوب و تسلیم در برابر حس شیرینی که داشت ذوبش میکرد … سر خم کرد و بینیشو نزدیک صورت آرام برد و نفس کشید … عمیق نفس کشید ! مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه … صورتش رو نفس کشید و موهاشو و گردنش رو … بعد نگاه کرد به پاهای عریان آرام … .
لطافت بی نظیر پوستش … رایحه ی گرم و زنانه ی بدنش … سر خم کرد و لب هاشو روی مچ پای آرام گذاشت و بوسید ! … . کمی بالاتر و باز هم بوسه ی دیگه ای … و باز بوسه ای در امتداد بوسه ی قبلی … .
از نفس افتاده بود . قلبش داشت سینه اش رو می شکافت . حالش بی نظیر بود … اوج می گرفت و باز هم اوج می گرفت . می تونست همه ی عمر به بوسیدن این پاهای زیبا ادامه بده … ولی تکون خوردن آرام … .
پر سرعت و اندکی وحشت زده خودش رو عقب کشید و نگاهش خیره به چهره ی آرام … مثل آدم خطاکاری … اگر آرام می فهمید که فراز بدون اجازه اونو بوسیده …
آرام لحظاتی در جدالی شیرین برای خواب و بیداری … پلک هاش لرزید … بعد نگاهی خمار و نامفهوم به فراز انداخت .
– فراز !
صداش سست و آهسته بود … یک لحظه بعد … ناگهان وحشت صورتش رو پر کرد :
– وای ! وای ! وای !
خواب از چشم هاش رفته بود … از جا پرید و وحشت زده دست هاش تکون داد :
– چشماتو ببند فراز ! … لطفاً چشماتو ببند !
فراز هنوز مات مونده بود چشه … که آرام خودشو پرتاپ کرد روی لباس های زیر !
– فراز تو رو خدا چشماتو ببند ! … تو رو خدا !
تقریباً نزدیک بود گریه اش بگیره . فراز ناگهان براش روشن شد که قضیه از چه قراره … زد زیر خنده . آرام کاملاً پهن شده بود روی لباسها و سعی می کرد اونا رو توی بغلش پنهان کنه … حتی حواسش به پاها و شونه های لختش نبود . باز التماس کرد :
– فراز نگاه نکن ! … فراز به خدا قسم بخوای اذیت کنی … فراز ! فراز ! فراز !
فراز همونطوری که می خندید ، کف دستش رو گذاشت روی چشماش و روشو از آرام برگردوند . آرام تمام لباس ها رو توی بغلش مچاله کرد و بعد بلند شد و دوید به سمت بالا … .
فراز که مطمئن شد اون رفته .. چرخید و با سرخوشی روی کاناپه نشست … همون جایی که چند لحظه قبل آرام خوابیده بود ! دستی کشید روی پارچه ی کاناپه … هنوز هم می تونست گرمای لذت بخش بدنش رو احساس کنه !
همونجا دراز کشید … چشم هاشو بست … .
***
دوست داشت توی خواب هم آرامو ببینه … همونقدر زیبا و دوست داشتنی که واقعاً بود … دوست داشت اونو ببوسه … در حالیکه آرام بیداره و زل زده توی چشم هاش .
تشنه ی بوسیدنش بود … می خواست اونو ببوسه و پرستش کنه . بهش فکر که می کرد … نوک انگشتاش از لذت به گز گز می افتاد .
موهای نرم و زیباش … پوست لطیفش که می شد رگ های ظریف آبیشو ببینه … انگشتای کوچیکش … کف پاهاش … همه چیزش ! خدایا … همه چیزِ بی نقصش !
می تونست اونو بین دست هاش تصور کنه … که نشسته بود روی زانوش و انگشتای زیباش موهای فرازو به بازی گرفته بود و می خندید و حرف می زد … مهم نبود چی می گفت ، کلمات مهم نبودند … مهم زیبایی لب هاش بود وقت تکون خوردن … و خنده ای که اونقدر کودکانه و سر خوش بود … و توی گوشش مثل بغبغوی کبوتر سبک پر می زد .
فراز جادو شده ی لب هاش بود … اونو نزدیک خودش کشید و روی لب هاش زمزمه کرد : آرام ، عشق من !
و بعد اونو بوسید ! عمیق … دیوانه وار … پی در پی ….
*دوستان عزیزم ازفردا این رمان یکبار در روز پارت گذاری میشه چون قراره رمان های جدید بزارن و اینطوری ترافیک رمان درست میشه **
وای چه بد 😭
عزیزم خیلیا اعتراض میکنن کانال شلوغه و گیج میشن🥺
نهههههههههههههههه تو رو خداااااا
بقیه رماناشونو نزارن😐😑😑😑😑😑😑
وای قلبم چقدر قشنگ مینویسی
یه رحمی بکنید تازه یه رمان عالی با نویسنده منظم پیدا کردیم چرا می خواهید یک بارش کنید اینطوری بازدید کانالتون کمتر میشه
نه قاصدکممممممم نههههههههههههه 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
😥😥😥
بچه ها بنظرتون صب پارت بزارم یا عصر؟؟؟؟
هیچکدوم،شب😂
اون رمان ترسناک حال میده مثل رمان نیستی😈
آدم دیگه نتونه بخوابه😂
ودف نخوندمش😂🐍
یه چی میگم فقط تو این سایت یکم عحیبه 😂
ندیده بودم اینجا نویسنده ی پسر هم داشته باشه😂
بیشتریا دختر بودیم
ولی با این حال خوش اومدی به جمع نویسندگان و دسرسی داران🤪😂
جالبه منم میخونم اصلا ترسناک نی
محمد امین خان نویسنده کدوم رمانی؟؟
مسامحه😅🤗
صبح
😂عیبش چیه؟؟
پسرا دل ندارن؟؟ما پسرا رو دس کم گرفتینااا😑🚶🏼♂️
نکفتم که عیب داره بره🤦♀️
گفتم اینحا تا حالا ندیده بودم و منظورم این بود که زیاد پسرا توی این سایت پیش قدم برای رمان گذاشتن نمیشن و خوبه که یکی اینطوری علاقه داره به این چیزا و پیش قدم شده
عام..
خب دیگه هر کسی ی سبک علاقه ای داره..
علاقه ی منم ب رمان و رمان نوشتنه..✍
خوبه 💜
به هرحال خوش اومدی
دست کم نگرفتم عزیز
اصل بده حالا
اول کاری سوتفاهم پیش میاد😂
محمد امین؛۱۹..تهران و تو بانو؟؟
النا ۱۴ گیلان
خوش
همچنین🖐!
اگه دوست داشتی بیا چت روم رمان دونی
اونجا بچه ها هستن
اینجا زیاد چت نمیکنن بیشتر اون یکی سایتیم
پسرم هست نگرون نباش تنها نمیوفتی😂
بچه های باحالین در کل
البته بگم معلوم نیست دوشنبه چه امتحانی دارن همه غیبن🌚
😂زبان خارجی..
ابجی منم دوشنبه امتحان داره؛مث خر میخونع فقد🔪
ما که کل کتاب علوم رو دارن آزمون میگیرن بیشعورا برای امتحان تفکیک نکردن
فقط من بیخیالم این وسط فک کنم😂
😂😂😂اوه اوه امتحان علوم..
خوبع خونسردی!!
حالا خواهر من ؛پدرمو در میاره..
_ محمد امین اینجا رو توضیح بده
_محمد امین اونجا رو توضیح بده
پیرم در اومد😓😂
عاخرم گند میزنع!!😑
من مامانمو میگم بیاد زیستو بگه فقط😂
شیمی و فیزیک رو خیلی دوست دارما ولی زیست رو متنفرم😑
زیست ک عشقه اصن..
درس ب اون خوبیع🙄😂
من حوصله دل و روده ندارم خدایی😂
دهنت😂💔
چندمه خواهرت؟ 😂
هشتم😕☄
عه😂
م دوشنب امتحا زبا درم💔😏
من چهارشنبه😂
چندمی؟
اوه نع نمیخوام مزاحم شم
مزاحم چیه بابا
بیا برو تو چت روم دیگه خودت بیرون نمیای 😂
سولی هم بچه ی اونطرفه😂
😂فعلا یکم درگیرم..
اگ تونستم حتما میام!♨️
اوک
اسم منو گرفتی ایا؟
👽😈
والا دیگه کلم ورم اومد😂😑
ینه چ؟
میگم والا دیگه سرم ورم کرده انقدر دنبال گشتم ببینم چی هستی😂
دگه نگرت وگرنه گیج میشی🤨😂
یه مرضی دارم به نام فضولی😂
سلام سلام راه رو باز کنین که حضرتتان امد👽💜🪐
مو حه مد امین اصل میدی
من نمدم چو فلن وقت نی تو بده
اینا من و مشناسن تو جدید؟
یکم پیش اصل داد
کوجا؟
تو رمان مسامحه
دیدم مو حه مد امین ۱۹ تهران👽💚
چرا چت روم تار عنکبوت زده اونجا بحث نمیکنید😑
سولومون قرار بود بیای چت رو بترکونی پ کو؟؟🤔
شوما بیاین زود باشیننننن
یس..جدیدم؛قبلن بودم توو سایت؛دنبال میکردم چن تا ع رمانارو ولی کامنت..نوچ نمیدادم
چرا همه از دس من فرارین؟
تا من میام همه میرن😒🗿
بیا اینجور فک کنیم ک تا ما میریم ت میای😁😂
عه👽🤨
میگم چت روم جدید بزنین چون سر صفحه باشه
پس اگه روزی یه پارته باید طولانی ترم کنین دیگه
چشم وقت کنم دو پارت میزارم💞
ممنون قاصدکی ♥️♥️♥️
فقط الان صبح میزاری؟؟
اره فدات