رمان اردیبهشت پارت ۹۱

3.6
(20)

 

 

 

آرام همراهی می کرد … انگار که از این بازی لب هاشون لذت می برد … فراز می تونست طعم خنده هاشو روی زبونش مزه مزه کنه … وقتی بازی بوسه هاشو کشوند تا چونه ی ظریف دخترکش … و بعد زیر گلوی اون و بعد گردنش … و آرام می خندید ! پر از ناز و زیبایی … .

 

فراز صورتش رو چسبوند به تخت سینه ی دخترکش و حریصانه نفس کشید … انگشتانش بدن ظریف اونو به خودش می چسبوند . بیشتر می خواست … بیشتر و بیشتر … .

 

و بعد ناگهان از خواب پرید !

 

نیمه نفس … عرق آلود … نگاه کرد به خودش و … گندش بزنن ! حمام لازم شده بود !

 

پلک هاشو روی هم فشرد . بدنش هنوز سست از خواب خوشی که دیده بود … و کمی هم خجالت زده از اینکه مثل پسر بچه های تازه به بلوغ رسیده رفتار کرده بود … اگر آرام می فهمید اونو به چه جایی رسونده ! …

 

نفس عمیقی کشید و نگاهی به ساعت مچیش انداخت . چیزی تا صبح باقی نمونده بود .

از جا بلند شد و به طبقه ی بالا رفت . باید دوش می گرفت تا بدن گر گرفته اش کمی آروم بگیره … .

****

 

 

 

 

 

فصل بیستم :

 

یکی از اون بعد از ظهرهای کسالت آور بود که انگار قرار بود به شب کسالت آوری هم منتهی بشه .

 

آرام نشسته بود روی کاناپه … آرنجش رو به کوسن نرمی تکیه زده بود و بی حوصله جلد اول رمان برادران کارامازوف رو ورق می زد .

 

نه اینکه خوندن کتاب رو دوست نداشته باشه ، نه … فقط دلش کار هیجان آور تری می خواست !

دیروز در همین ساعت در تکاپوی تولدش بود و حالا …

 

خمیازه ای کشید ، به بدنش کش و قوسی داد و باز هم کتابش رو بی هدف ورق زد . در اوایل یکی از صفحه ها جمله ای توجهش رو جلب کرد :

 

” عشق در عمل در قیاس با عشق در رویا چیزی خشن و سهمگین است ! ”

 

برای لحظه ای مکث کرد … عمیق فکر کرد به این جمله … و به چیزی که به نام عشق در زندگیش اتفاق افتاده بود .

 

تا قبل از اون عشق رو چیزی لطیف و معطر تصور می کرد . وقتی توی کتابا در موردش می خوند … فکر می کرد که عشق چیزیه که با گل و موسیقی و چنگ و عود آمیخته .

 

ولی حالا … نه ! چیزی که در زندگیش به نام عشق اتفاق افتاده بود … هیچ شباهتی به قصه ها نداشت . فراز شبیه شاهزاده های سوار بر اسب سفید قصه ها نبود .

 

چیزی که در زندگیش اتفاق افتاده بود مثل آتیش سوزنده بود … مثل طوفان سهمگین … نه مقل کفش گمشده ی سیندرلا ، ظریف و بلوری .

 

 

 

صدای قدمهای فراز توی پله ها … آرام بی اختیار سر چرخوند به طرفش و نگاهش کرد .

فراز اومد پایین . حاضر و آماده بود … با استایل ساده و مینیمالی که اغلب داشت . شلوار جین مشکی و تیشرت یقه گرد ساده وسفید و کت تک اسپرتش … مثل همیشه بوی ادکلنش چند قدمی جلوتر از خودش بود . به آرام نگاه کرد و لبخند زد … و آرام با اندکی بدبینی جوابش رو داد . می خواست جایی بره ؟!

 

– جایی می ری ؟!

 

فراز هوومی گفت و در حالیکه سرش رو به نشونه ی تأیید تکون می داد ، روی مبل مقابل آرام نشست . آرام به سختی جلوی زبونش رو گرفت تا ازش نپرسه کجا می ره ! … نفسی گرفت و گفت :

 

– منم باید برم خونه ی مامانم !

 

فراز نگاهش می کرد … ادامه داد :

 

– امسال اولین سالی بود که روز تولدم کنارشون نبودم . سالهای قبل مامان برام یک کیک کوچیک می پخت و با خامه و اسمارتیز تزئینش می کرد و یک هدیه هم …

 

– خودش ؟ … مادرت خودش برات کیک می پخت ؟!

 

لحنش کمی عجیب بود …آرام با تردید پاسخ داد :

 

– خب … آره ! اشکالی داره ؟!

 

فراز گفت :

 

– نه ! … معلومه نه !

 

بعد آهسته خندید … کمی تلخ و پر حسرت . صورتش حالتی گرفته بود ، انگار با خودش می جنگید تا کلمات رو ناگفته محو کنه … ولی سرانجام نتونست جلوی زبونش رو بگیره و اعتراف کرد :

 

– فقط فکر کردم … باید حس خوبی باشه اینکه مامانت به خاطرت کاری انجام بده !

 

چند ثانیه ای طول کشید تا ذهن آرام معنای حرف اونو تحلیل کرد … بعد ناگهان قلبش آتیش گرفت ! دلش عمیقاً سوخت ، ولی اجازه نداد رنگ ترحم به چشماش بیا . به سرعت بحث رو تغییر داد :

 

– تو متولد چه ماهی هستی ؟

 

– توی شناسنامه ات دقیقاً قید شده !

 

آرام چپ چپی نگاهش کرد و خندید … فراز ادامه داد :

 

– هفتم اردیبهشت !

 

– هووم ! … اردیبهشتیِ حسود شکمو !

 

فراز خندید … آرام هم .

 

 

 

– حالا بهم بگو … بهترین هدیه ای که تا الان گرفتی چی بوده ؟

 

– یک توله سگ !

 

– واقعاً ؟!

 

آرام با هیجان چشم هاشو گرد کرد … فراز ادامه داد :

 

– محسن بهم داد . از نژاد روتوایلر بود … خیلی باهوش و جذاب ! اون زمان بهترین دوستم محسوب می شد !

 

– اسمش رو چی گذاشته بودی ؟

 

– ایوانِ مخوف !

 

آرام خندید .

 

– البته خیلی هم مخوف نبود … اتفاقاً پسر خیلی خوبی بود ! پنج سال بزرگش کردم که طی اتفاقاتی … به پسر عموم حمله کرد و صورتش رو داغون کرد ! …

 

– خودش حمله کرد یا اینکه تو …

 

فراز به سرعت حرفش رو قطع کرد :

 

– معلومه که خودش حمله کرد ! نمی دونم چرا هیچ کسی حرفمو باور نمی کنه ! … دروغ ندارم بگم !

 

راستش آرام هم حرفش رو باور نکرد ، ولی نخواست بیخودی این بحث رو کش بده . فراز ادامه داد :

 

– بهر حال … پدرم مجبورم کرد ایوان رو به محسن پس بدم . ولی محسن هم ازش خوب مراقبت کرد … الان یک باغ خارج از شهر داره ، نوه های ایوان رو اونجا نگه می داره ! … اوه چقدر حرف زدم !

 

نگاه کرد به ساعت مچیش … گفت :

 

– آرام جان … تقریباً یک ساعت فرصت داری تا آماده بشی !

 

آرام نفس عمیقی کشید … کتابش رو بست و کناری گذاشت و با کمی تردید گفت :

 

– تو اگه عجله داری … برو ! من اسنپ می گیرم و می رم خونه ی مامان .

 

– خونه ی مادرت نه … امروز قراره بریم یه جای دیگه !

 

– کجا ؟!

 

فراز کف دستاشو روی میزی که بینشون فاصله انداخته بود گذاشت و صورتش رو نزدیک صورت آرام برد و با لحنی مرموز گفت :

 

– یه جای خاص !

 

آرام گیج نگاهش می کرد … که فراز بلند شد و دست آرام رو گرفت .

 

 

 

آرام گیج نگاهش می کرد … که فراز بلند شد و دست آرام رو گرفت .

 

– بلند شو آرام !

 

– اما آخه قراره کجا …

 

حرفش نصفه و نیمه باقی موند … فراز یهو دستش رو کشید به سمت خودش . آرام با شتاب بلند شد و تقریباً پرتاپ شد توی بغل اون . تا قبل از اینکه بتونه قدمی به عقب برداره … فراز دستش رو حلقه کرد دور کمرش و اونو نزدیک خودش نگه داشت .

 

– میشه در موردش سوال نپرسی آرام ؟ … میشه فقط اعتماد کنی و بیای ؟!

 

صدای آروم و اغواگرش میون تارهای موهای آرام پیچید … . آرام خیره به فرو رفتگی مثلثی شکل و جذاب زیر گلوی فراز … آهسته لب زد :

 

– فقط … می خوام بدونم باید چطوری لباس بپوشم !

 

– یه جوری که خوشگل باشی … مثل همیشه !

 

و بعد آرام رو رها کرد .

 

– برو عزیزم … دیرمون می شه !

 

آرام چرخید و با قدم های بلند به سمت اتاق تقریباً دوید . از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد و بعد هم اتاق لباس … اون وقت به در بسته تکیه زد و دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت و نفس های عمیق و پی در پی کشید .

 

قلبش گامپ گامپ توی سینه اش می کوبید … گونه هاش سرخ شده بودند . واقعاً تازگی ها از فراز خجالت می کشید ؟! … خنده دار بود !

تکیه اش رو از در برداشت و نگاهی به دور و برش انداخت . زیاد فرصت نداشت ، باید آماده می شد .

 

لباس های آویخته به رگال رو ورق زد و پیراهن آستین حلقه و اندامی مشکی رنگی رو که پارسال مادرش براش دوخته بود ، برداشت … جنس پیراهن کرپ گواردین بود و بلندیش تا قوزک پاش می رسید .

 

پیراهن رو با شال مشکی و مانتوی نخ طبیعی سبز رنگی ست کرد که بدون دکمه بود و حاشیه ی آستین های سه ربعش گلدوزی های ظریف و سنتی داشت .

 

موهاش رو ساده بافت و روی شونه اش انداخت … آرایش کرد ، عطر زد … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

خیای کم بود تا بیاییم حس بگیریم تموم شد خواهش میکنم دو پارت روزانه ات رو بگذار

...
...
1 سال قبل

یعنی الان پارت نداریم قاصدکی ؟قاصدک جونم
قاصدک پاییز !!!!!!!!!!!!!!!
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

دامینیک
1 سال قبل

بیایین چت رومممم

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x