آرام همراهی می کرد … انگار که از این بازی لب هاشون لذت می برد … فراز می تونست طعم خنده هاشو روی زبونش مزه مزه کنه … وقتی بازی بوسه هاشو کشوند تا چونه ی ظریف دخترکش … و بعد زیر گلوی اون و بعد گردنش … و آرام می خندید ! پر از ناز و زیبایی … .
فراز صورتش رو چسبوند به تخت سینه ی دخترکش و حریصانه نفس کشید … انگشتانش بدن ظریف اونو به خودش می چسبوند . بیشتر می خواست … بیشتر و بیشتر … .
و بعد ناگهان از خواب پرید !
نیمه نفس … عرق آلود … نگاه کرد به خودش و … گندش بزنن ! حمام لازم شده بود !
پلک هاشو روی هم فشرد . بدنش هنوز سست از خواب خوشی که دیده بود … و کمی هم خجالت زده از اینکه مثل پسر بچه های تازه به بلوغ رسیده رفتار کرده بود … اگر آرام می فهمید اونو به چه جایی رسونده ! …
نفس عمیقی کشید و نگاهی به ساعت مچیش انداخت . چیزی تا صبح باقی نمونده بود .
از جا بلند شد و به طبقه ی بالا رفت . باید دوش می گرفت تا بدن گر گرفته اش کمی آروم بگیره … .
****
فصل بیستم :
یکی از اون بعد از ظهرهای کسالت آور بود که انگار قرار بود به شب کسالت آوری هم منتهی بشه .
آرام نشسته بود روی کاناپه … آرنجش رو به کوسن نرمی تکیه زده بود و بی حوصله جلد اول رمان برادران کارامازوف رو ورق می زد .
نه اینکه خوندن کتاب رو دوست نداشته باشه ، نه … فقط دلش کار هیجان آور تری می خواست !
دیروز در همین ساعت در تکاپوی تولدش بود و حالا …
خمیازه ای کشید ، به بدنش کش و قوسی داد و باز هم کتابش رو بی هدف ورق زد . در اوایل یکی از صفحه ها جمله ای توجهش رو جلب کرد :
” عشق در عمل در قیاس با عشق در رویا چیزی خشن و سهمگین است ! ”
برای لحظه ای مکث کرد … عمیق فکر کرد به این جمله … و به چیزی که به نام عشق در زندگیش اتفاق افتاده بود .
تا قبل از اون عشق رو چیزی لطیف و معطر تصور می کرد . وقتی توی کتابا در موردش می خوند … فکر می کرد که عشق چیزیه که با گل و موسیقی و چنگ و عود آمیخته .
ولی حالا … نه ! چیزی که در زندگیش به نام عشق اتفاق افتاده بود … هیچ شباهتی به قصه ها نداشت . فراز شبیه شاهزاده های سوار بر اسب سفید قصه ها نبود .
چیزی که در زندگیش اتفاق افتاده بود مثل آتیش سوزنده بود … مثل طوفان سهمگین … نه مقل کفش گمشده ی سیندرلا ، ظریف و بلوری .
صدای قدمهای فراز توی پله ها … آرام بی اختیار سر چرخوند به طرفش و نگاهش کرد .
فراز اومد پایین . حاضر و آماده بود … با استایل ساده و مینیمالی که اغلب داشت . شلوار جین مشکی و تیشرت یقه گرد ساده وسفید و کت تک اسپرتش … مثل همیشه بوی ادکلنش چند قدمی جلوتر از خودش بود . به آرام نگاه کرد و لبخند زد … و آرام با اندکی بدبینی جوابش رو داد . می خواست جایی بره ؟!
– جایی می ری ؟!
فراز هوومی گفت و در حالیکه سرش رو به نشونه ی تأیید تکون می داد ، روی مبل مقابل آرام نشست . آرام به سختی جلوی زبونش رو گرفت تا ازش نپرسه کجا می ره ! … نفسی گرفت و گفت :
– منم باید برم خونه ی مامانم !
فراز نگاهش می کرد … ادامه داد :
– امسال اولین سالی بود که روز تولدم کنارشون نبودم . سالهای قبل مامان برام یک کیک کوچیک می پخت و با خامه و اسمارتیز تزئینش می کرد و یک هدیه هم …
– خودش ؟ … مادرت خودش برات کیک می پخت ؟!
لحنش کمی عجیب بود …آرام با تردید پاسخ داد :
– خب … آره ! اشکالی داره ؟!
فراز گفت :
– نه ! … معلومه نه !
بعد آهسته خندید … کمی تلخ و پر حسرت . صورتش حالتی گرفته بود ، انگار با خودش می جنگید تا کلمات رو ناگفته محو کنه … ولی سرانجام نتونست جلوی زبونش رو بگیره و اعتراف کرد :
– فقط فکر کردم … باید حس خوبی باشه اینکه مامانت به خاطرت کاری انجام بده !
چند ثانیه ای طول کشید تا ذهن آرام معنای حرف اونو تحلیل کرد … بعد ناگهان قلبش آتیش گرفت ! دلش عمیقاً سوخت ، ولی اجازه نداد رنگ ترحم به چشماش بیا . به سرعت بحث رو تغییر داد :
– تو متولد چه ماهی هستی ؟
– توی شناسنامه ات دقیقاً قید شده !
آرام چپ چپی نگاهش کرد و خندید … فراز ادامه داد :
– هفتم اردیبهشت !
– هووم ! … اردیبهشتیِ حسود شکمو !
فراز خندید … آرام هم .
– حالا بهم بگو … بهترین هدیه ای که تا الان گرفتی چی بوده ؟
– یک توله سگ !
– واقعاً ؟!
آرام با هیجان چشم هاشو گرد کرد … فراز ادامه داد :
– محسن بهم داد . از نژاد روتوایلر بود … خیلی باهوش و جذاب ! اون زمان بهترین دوستم محسوب می شد !
– اسمش رو چی گذاشته بودی ؟
– ایوانِ مخوف !
آرام خندید .
– البته خیلی هم مخوف نبود … اتفاقاً پسر خیلی خوبی بود ! پنج سال بزرگش کردم که طی اتفاقاتی … به پسر عموم حمله کرد و صورتش رو داغون کرد ! …
– خودش حمله کرد یا اینکه تو …
فراز به سرعت حرفش رو قطع کرد :
– معلومه که خودش حمله کرد ! نمی دونم چرا هیچ کسی حرفمو باور نمی کنه ! … دروغ ندارم بگم !
راستش آرام هم حرفش رو باور نکرد ، ولی نخواست بیخودی این بحث رو کش بده . فراز ادامه داد :
– بهر حال … پدرم مجبورم کرد ایوان رو به محسن پس بدم . ولی محسن هم ازش خوب مراقبت کرد … الان یک باغ خارج از شهر داره ، نوه های ایوان رو اونجا نگه می داره ! … اوه چقدر حرف زدم !
نگاه کرد به ساعت مچیش … گفت :
– آرام جان … تقریباً یک ساعت فرصت داری تا آماده بشی !
آرام نفس عمیقی کشید … کتابش رو بست و کناری گذاشت و با کمی تردید گفت :
– تو اگه عجله داری … برو ! من اسنپ می گیرم و می رم خونه ی مامان .
– خونه ی مادرت نه … امروز قراره بریم یه جای دیگه !
– کجا ؟!
فراز کف دستاشو روی میزی که بینشون فاصله انداخته بود گذاشت و صورتش رو نزدیک صورت آرام برد و با لحنی مرموز گفت :
– یه جای خاص !
آرام گیج نگاهش می کرد … که فراز بلند شد و دست آرام رو گرفت .
آرام گیج نگاهش می کرد … که فراز بلند شد و دست آرام رو گرفت .
– بلند شو آرام !
– اما آخه قراره کجا …
حرفش نصفه و نیمه باقی موند … فراز یهو دستش رو کشید به سمت خودش . آرام با شتاب بلند شد و تقریباً پرتاپ شد توی بغل اون . تا قبل از اینکه بتونه قدمی به عقب برداره … فراز دستش رو حلقه کرد دور کمرش و اونو نزدیک خودش نگه داشت .
– میشه در موردش سوال نپرسی آرام ؟ … میشه فقط اعتماد کنی و بیای ؟!
صدای آروم و اغواگرش میون تارهای موهای آرام پیچید … . آرام خیره به فرو رفتگی مثلثی شکل و جذاب زیر گلوی فراز … آهسته لب زد :
– فقط … می خوام بدونم باید چطوری لباس بپوشم !
– یه جوری که خوشگل باشی … مثل همیشه !
و بعد آرام رو رها کرد .
– برو عزیزم … دیرمون می شه !
آرام چرخید و با قدم های بلند به سمت اتاق تقریباً دوید . از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد و بعد هم اتاق لباس … اون وقت به در بسته تکیه زد و دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت و نفس های عمیق و پی در پی کشید .
قلبش گامپ گامپ توی سینه اش می کوبید … گونه هاش سرخ شده بودند . واقعاً تازگی ها از فراز خجالت می کشید ؟! … خنده دار بود !
تکیه اش رو از در برداشت و نگاهی به دور و برش انداخت . زیاد فرصت نداشت ، باید آماده می شد .
لباس های آویخته به رگال رو ورق زد و پیراهن آستین حلقه و اندامی مشکی رنگی رو که پارسال مادرش براش دوخته بود ، برداشت … جنس پیراهن کرپ گواردین بود و بلندیش تا قوزک پاش می رسید .
پیراهن رو با شال مشکی و مانتوی نخ طبیعی سبز رنگی ست کرد که بدون دکمه بود و حاشیه ی آستین های سه ربعش گلدوزی های ظریف و سنتی داشت .
موهاش رو ساده بافت و روی شونه اش انداخت … آرایش کرد ، عطر زد … .
خیای کم بود تا بیاییم حس بگیریم تموم شد خواهش میکنم دو پارت روزانه ات رو بگذار
یعنی الان پارت نداریم قاصدکی ؟قاصدک جونم
قاصدک پاییز !!!!!!!!!!!!!!!
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
🥺🥺😭😭😭
بیایین چت رومممم