رمان اردیبهشت پارت ۹۲

4.6
(23)

 

 

وقتی پایی می رفت … فراز نشسته بود سر جای قبلیش و سرش توی موبایلش بود و داشت پیامی تایپ می کرد . پرسید :

 

– آماده ای ؟

 

و اون وقت سرش رو بالا برد و نگاه کرد به آرام … خیلی جدی اظهار نظر کرد که :

 

– همیشه می دونستم که رنگ سبز بهت میاد !

 

آرام پرسید :

 

– لباسام خوبه ؟

 

– بهتر از این در تصورم نیست اصلاً !

 

آرام لبخند زد . فراز دستش رو گرفت و با هم بیرون رفتند . خیلی سر خوش به نظر می رسید ! … زیر لب شعر می خوند و هی به آرام نگاه می کرد . توی آسانسور که بودند … یک دفعه کاملاً چرخید و مقابل آرام ایستاد و گفت :

 

– اوه راستی … من همین حالا یادم اومد که هنوز بهت کادوی تولد ندادم !

 

– حالا قراره بدی ؟!

 

فراز به حالتی نا مفهوم و پر شیطنت لبخند زد و بعد اشاره کرد به جیبش :

 

– نمی دونم ، ممکنه … جیبمو بگرد !

 

آرام خندید :

 

– فکر کردم واقعاً برات مهم نیست !

 

– دلخوش نباش … شاید هم قبض جریمه ی ماشینم توی جیبم باشه !

 

آرام بازم خندید و بعد دستش رو برد و بی رو در بایسی جیب های فراز رو گشت . منتظر پیدا کردن یک جعبه ی طلا بود . نمی دونست چرا تصور می کرد ته خلاقیت فراز برای هدیه خریدن ، یه همچین چیزاییه … ولی هیچی پیدا نکرد ! فقط چیزی که انگار … سوییچ ماشین بود … .

 

فراز از بالا به چشم های پر سوالش نگاه کرد و چشمکی زد :

 

– خودشه !

 

آرام جا خورده … دستش رو از توی جیب اون بیرون آورد و ناباور نگاه کرد به سوییچی که بین انگشتاش بود .

 

– کادوی من … اینه ؟!

 

– بله … با بقیه ی متعلقاتش !

 

– ماشینه ؟!

 

باز نگاه کرد به فراز :

 

– واسم ماشین خریدی ؟!

 

 

 

 

فراز سرش رو تکون داد … آرام بلافاصله دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش .

 

– وای فراز ! … فراز وای !

 

آسانسور به پارکینگ رسید و درهاش باز شد . فراز باز هم دست آرام رو گرفت و اونو کشید بیرون . آرام روی پاهاش بند نبود …نمی خواست خیلی هیجان زده به نظر برسه ، ولی واقعاً بود ! … و اون کسی نبود که بتونه احساساتش رو مخفی کنه ! نگاهش نا آروم و هنوز هم کمی ناباور … میون ردیف های ماشین های پارک شده می چرخید . نفسش به سختی از سینه اش بالا می یومد . پرسید :

 

– کدومشونه ؟!

 

– خودت چی فکر می کنی ؟

 

آرام هیچی نگفت که فراز دست جلو برد و دکمه ی روی سوییچ رو فشرد . چراغ های ماشینی در نزدیکیشون روشن و خاموش شد … آرام چرخید به سمتش .

 

– هیییع !

 

کف دستاشو جلوی دهانش گرفت . یک دویست و هفتِ مشکی و صفر … زیبا و چشمگیر . آرام برای چند لحظه نتونست چیزی بگه !

 

فراز گفت :

 

– نظرت چیه ؟! … سقف شیشه ای … اتومات …

 

– خیلی قشنگه !

 

آرام گفت … بعد جلو رفت و کف دستش رو روی کاپوتش گذاشت … باز تکرار کرد :

 

– خیلی قشنگه فراز ! خیلی قشنگه !

 

حس ذوق و خوشحالی راه گلوشو بسته بود … نگاهش یک دم از ماشین جدا نمی شد . اون به ماشین نگاه می کرد و فراز هم به اون … .

بدون پلک زدن … با لذت ! … کیف می کرد از اینکه می دید موفق شده آرام رو غافلگیر کنه ! نگاهش لحظه ای از آرام دور نمی شد … لحظه ای نمی خواست واکنش های اونو از دست بده .

 

بعد آرام خندید :

 

– البته … بماند که من گواهینامه ندارم !

 

فراز به سرعت گفت :

 

– خب میگیری !

 

انگار می ترسید این مسأله ی گواهینامه نداشتن ، شادی آرام رو کم کنه … انگار می خواست با کلماتش جلوی این اتفاق رو بگیره .

 

– اصلاً ماشین اول برای همینه دیگه … راحت بکوبش به در و دیوار ! … کم کم قلق دستت میاد !

 

آرام سر چرخوند و نگاهش با نگاه فراز درهم شد … نگاهش گرم و پر محبت بود . محبت … چیزی که فراز هیچوقت گمان نمی کرد بتونه از جانب آرام دریافت کنه ، ولی حالا … . بعد آرام دو قدم فاصله ی بینشون رو از بین برد ، روی نوک انگشتای پاهاش بلند شد و بوسه ی نرم و لطیفی به گونه ی فراز زد .

 

 

 

نفس فراز بند اومد … آرام گفت :

 

– مرسی فراز … غافلگیری خیلی خوبی بود !

 

برای فراز هم غافلگیری خیلی خوبی بود … یک بوسه از لب های زیبای آرام ؟! … چیزی که فقط شب ها توی خوابش می تونست ببینه و حالا … .

 

فراز هنوز توی شوک بود که آرام از کنارش عبور کرد و سوار ماشین شد .

 

فراز نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای … و سعی کرد به آتیشی که توی رگ هاش جریان گرفته بود غلبه کنه . رفت و پشت رل نشست .

 

آرام مشغول زیر و رو کردن داخل ماشین بود .

فراز گفت :

 

– حالا عزیزم سوییچو می دی که به بقیه ی سوپرایزمون برسیم ؟!

 

آرام نگاه با نمکی بهش انداخت .

 

– مگه بقیه هم داره ؟!

 

– قسمت اصلیش اتفاقاً مونده !

 

آرام با نشاط خندید و سوییچ رو به فراز سپرد . اون وقت فراز ماشین رو به حرکت در آورد .

آرام از اشتیاق سر جا بند نبود . فراز با لذت نگاهش می کرد … دیدن خنده های آرام چقدر عالی بود ! … واقعاً زندگی ارزش چه افتخار دیگه ای رو داشت به جز خندوندن زنِ مورد علاقه اش ؟!

 

بعد خیلی بی مقدمه سوالی پرسید :

 

– داستان های عاشقانه دوست داری آرام ؟

 

و اون وقت داستانی برای آرام تعریف کرد .

 

درباره ی پریانی به نام دافنه که پدرش ایزد رودخانه ها بود . یک دختر بی نهایت زیبا و جسور و عاشق شکار و تیر اندازی … و البته فراری از عشق !

 

با اینکه عشاق زیادی داشت ، ولی هرگز دل به هیچ مردی نمی داد . هر وقت پدرش به او اعتراض می کرد ، دافنه می گفت که می خواد مثل آرتمیس باشه !

 

ولی زیبایی دافنه خیلی زیاد بود … خیلی بیشتر از چیزی که بهش اجازه بده اختیار سرنوشت و تقدیرش دست خودش باشه ! گاهی هم اینطوریه که چیزهای خوب آدم رو به دردسر می اندازن !

 

روزی آپولو ، ایزد خورشید ، دافنه رو در حال شکار دید … و از اون لحظه سرنوشت دافنه برای همیشه تغییر کرد ! آپولو عاشقش شد و برای تصرف اون دختر زیبا پیش رفت … ولی دافنه ترسید و ازش فرار کرد .

 

آپولو دنبالش بود و دافنه از عشق فراری . اینقدر فرار کرد تا از خستگی از پا افتاد … اونوقت خدای رودخانه ها رو به کمک گرفت : کمک … پدر جان ! به من کمک کن !

 

در اون لحظه درخت ها ی جنگل براش راه باز کردند و دافنه وارد جنگل شد . کم کم حس کرختی و سستی به دافنه ی زیبا غلبه کرد … بعد پاهاش ریشه کرد میون خاک … و بعد تبدیل به درخت شد !

 

آپولو رنجور و دردمند از عشقی که از دستش رفته بود … مقابل درخت ایستاد و برگ هاش رو در آغوش گرفت . دافنه رو از دست داده بود … ولی عشقش هم از دست رفته بود ؟! … نه ! حالا آپولو اون درخت رو دوست داشت !

 

 

 

 

 

آرام اینقدر حواسش پرت داستان بود که نفهمید کِی فراز ماشینو نگه داشت .

 

چرخید و نگاهی به دور و برش انداخت و بعد با دیدن ساختمان تئاتر شهر …

 

– اومدیم نمایش ببینیم ؟!

 

فراز سری تکون داد و پیاده شد … آرام هم … بعد فراز دستش رو گرفت و همونطوری که با قدم های تند و تیزی از روی سنگفرش محوطه عبور می کرد … گفت :

 

– یادته گفتم تئاتری هست که قراره روی صحنه بره و من تهیه کننده اش هستم ؟

 

– آره .

 

– امشب افتتاحیه اشه !

 

آرام هیجان زده همراهش رفت . توی سالن نمایشخونه خیلی شلوغ نبود … انگار از قبل همه ی تماشاچیا به داخل پردیس راهنمایی شده بودند … . مردی توی سالن قدم می زد و انگار منتظر اونها بود … با دیدن فراز جلو رفت و گفت :

 

– کم کم داشت دیر می شد آقای حاتمی ! … تا چند دقیقه ی دیکه شروع میشه !

 

و بعد در کوچیکی رو باز کرد . فراز همونطوری که دست آرام توی دستش بود ، وارد پردیس شد .

 

آرام هیجان زده و کمی مضطرب بود . نگاه تند و سریعی به اطرافش انداخت … سالن شلوغ و پر همهمه … تعداد عکاس هم مشغول عکس برداری بودند . با هم ار مقابل ردیف جلو عبور کردند . فراز با چند نفری احوالپرسی کرد … آرام بعضی هاشون رو توی تلویزیون دیده بود ! یهو آدرنالین خونش بالا رفت !

 

هر دوشون روی صندلی هاشون مستقر شدند . آرام دامنش رو روی پاهاش مرتب کرد … فراز نگاهش کرد و بلافاصله فهمید دخترش استرس داره ! … پرسید :

 

– دستات چرا سرده ؟!

 

آرام سعی کرد لبخند بزنه :

 

– نمی دونم … انگار یه کمی دلم شور می زنه !

 

– چرا ؟!

 

آرام نمی تونست احساساتش رو با کلمات به فرازی بفهمونه که عادت به این چیزها داشت . بی خیال شد و سعی کرد بحث رو عوض کنه :

 

– اون اسحاق امیری بود که باهاش حرف می زدی ؟

 

– آره .

 

– واقعاً ؟! … میشه ازش واسم امضا بگیری ؟!

 

فراز چپ چپی نگاهش کرد … آرام خندید .

 

– چیه خب ؟ بازیگر مورد علاقمه !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

🤩🤩🤩🤩🤩

رویا
رویا
1 سال قبل

مرسی قاصدک مثل همیشه عالی
اگر دو پارت روزانه بزاری عاشقت میمونم

نیلو
نیلو
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود قاصدک جانم فقط کاش دوتا پارت میذاشتی مثل همیشه دیروز خیلی برام سخت گذشت ی پارت بود😔

نیلو
نیلو
1 سال قبل

راستی لیلیان رو چرا هر روز پارت نمیذاری خیلی قشنگه؟

sanaz
sanaz
1 سال قبل

رمانت خیلی قشنگه همینجوری ادامه بده❤😍

...
...
1 سال قبل

وای من فک میکردم الان پارت داریم میدونی با چه شوقی اومدم سایتتتتتتتتتتتتتتتتتتت😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

...
...
1 سال قبل

قاصدک جونوم بیا دردت به جونوم بیا
شب مهتاب واسه تو آواز میخونوم
قاصدک جونم پارت و زودی بزار بیصبرانه منتظریم
🥺♥️♥️♥️♥️

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x