وقتی پایی می رفت … فراز نشسته بود سر جای قبلیش و سرش توی موبایلش بود و داشت پیامی تایپ می کرد . پرسید :
– آماده ای ؟
و اون وقت سرش رو بالا برد و نگاه کرد به آرام … خیلی جدی اظهار نظر کرد که :
– همیشه می دونستم که رنگ سبز بهت میاد !
آرام پرسید :
– لباسام خوبه ؟
– بهتر از این در تصورم نیست اصلاً !
آرام لبخند زد . فراز دستش رو گرفت و با هم بیرون رفتند . خیلی سر خوش به نظر می رسید ! … زیر لب شعر می خوند و هی به آرام نگاه می کرد . توی آسانسور که بودند … یک دفعه کاملاً چرخید و مقابل آرام ایستاد و گفت :
– اوه راستی … من همین حالا یادم اومد که هنوز بهت کادوی تولد ندادم !
– حالا قراره بدی ؟!
فراز به حالتی نا مفهوم و پر شیطنت لبخند زد و بعد اشاره کرد به جیبش :
– نمی دونم ، ممکنه … جیبمو بگرد !
آرام خندید :
– فکر کردم واقعاً برات مهم نیست !
– دلخوش نباش … شاید هم قبض جریمه ی ماشینم توی جیبم باشه !
آرام بازم خندید و بعد دستش رو برد و بی رو در بایسی جیب های فراز رو گشت . منتظر پیدا کردن یک جعبه ی طلا بود . نمی دونست چرا تصور می کرد ته خلاقیت فراز برای هدیه خریدن ، یه همچین چیزاییه … ولی هیچی پیدا نکرد ! فقط چیزی که انگار … سوییچ ماشین بود … .
فراز از بالا به چشم های پر سوالش نگاه کرد و چشمکی زد :
– خودشه !
آرام جا خورده … دستش رو از توی جیب اون بیرون آورد و ناباور نگاه کرد به سوییچی که بین انگشتاش بود .
– کادوی من … اینه ؟!
– بله … با بقیه ی متعلقاتش !
– ماشینه ؟!
باز نگاه کرد به فراز :
– واسم ماشین خریدی ؟!
فراز سرش رو تکون داد … آرام بلافاصله دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش .
– وای فراز ! … فراز وای !
آسانسور به پارکینگ رسید و درهاش باز شد . فراز باز هم دست آرام رو گرفت و اونو کشید بیرون . آرام روی پاهاش بند نبود …نمی خواست خیلی هیجان زده به نظر برسه ، ولی واقعاً بود ! … و اون کسی نبود که بتونه احساساتش رو مخفی کنه ! نگاهش نا آروم و هنوز هم کمی ناباور … میون ردیف های ماشین های پارک شده می چرخید . نفسش به سختی از سینه اش بالا می یومد . پرسید :
– کدومشونه ؟!
– خودت چی فکر می کنی ؟
آرام هیچی نگفت که فراز دست جلو برد و دکمه ی روی سوییچ رو فشرد . چراغ های ماشینی در نزدیکیشون روشن و خاموش شد … آرام چرخید به سمتش .
– هیییع !
کف دستاشو جلوی دهانش گرفت . یک دویست و هفتِ مشکی و صفر … زیبا و چشمگیر . آرام برای چند لحظه نتونست چیزی بگه !
فراز گفت :
– نظرت چیه ؟! … سقف شیشه ای … اتومات …
– خیلی قشنگه !
آرام گفت … بعد جلو رفت و کف دستش رو روی کاپوتش گذاشت … باز تکرار کرد :
– خیلی قشنگه فراز ! خیلی قشنگه !
حس ذوق و خوشحالی راه گلوشو بسته بود … نگاهش یک دم از ماشین جدا نمی شد . اون به ماشین نگاه می کرد و فراز هم به اون … .
بدون پلک زدن … با لذت ! … کیف می کرد از اینکه می دید موفق شده آرام رو غافلگیر کنه ! نگاهش لحظه ای از آرام دور نمی شد … لحظه ای نمی خواست واکنش های اونو از دست بده .
بعد آرام خندید :
– البته … بماند که من گواهینامه ندارم !
فراز به سرعت گفت :
– خب میگیری !
انگار می ترسید این مسأله ی گواهینامه نداشتن ، شادی آرام رو کم کنه … انگار می خواست با کلماتش جلوی این اتفاق رو بگیره .
– اصلاً ماشین اول برای همینه دیگه … راحت بکوبش به در و دیوار ! … کم کم قلق دستت میاد !
آرام سر چرخوند و نگاهش با نگاه فراز درهم شد … نگاهش گرم و پر محبت بود . محبت … چیزی که فراز هیچوقت گمان نمی کرد بتونه از جانب آرام دریافت کنه ، ولی حالا … . بعد آرام دو قدم فاصله ی بینشون رو از بین برد ، روی نوک انگشتای پاهاش بلند شد و بوسه ی نرم و لطیفی به گونه ی فراز زد .
نفس فراز بند اومد … آرام گفت :
– مرسی فراز … غافلگیری خیلی خوبی بود !
برای فراز هم غافلگیری خیلی خوبی بود … یک بوسه از لب های زیبای آرام ؟! … چیزی که فقط شب ها توی خوابش می تونست ببینه و حالا … .
فراز هنوز توی شوک بود که آرام از کنارش عبور کرد و سوار ماشین شد .
فراز نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای … و سعی کرد به آتیشی که توی رگ هاش جریان گرفته بود غلبه کنه . رفت و پشت رل نشست .
آرام مشغول زیر و رو کردن داخل ماشین بود .
فراز گفت :
– حالا عزیزم سوییچو می دی که به بقیه ی سوپرایزمون برسیم ؟!
آرام نگاه با نمکی بهش انداخت .
– مگه بقیه هم داره ؟!
– قسمت اصلیش اتفاقاً مونده !
آرام با نشاط خندید و سوییچ رو به فراز سپرد . اون وقت فراز ماشین رو به حرکت در آورد .
آرام از اشتیاق سر جا بند نبود . فراز با لذت نگاهش می کرد … دیدن خنده های آرام چقدر عالی بود ! … واقعاً زندگی ارزش چه افتخار دیگه ای رو داشت به جز خندوندن زنِ مورد علاقه اش ؟!
بعد خیلی بی مقدمه سوالی پرسید :
– داستان های عاشقانه دوست داری آرام ؟
و اون وقت داستانی برای آرام تعریف کرد .
درباره ی پریانی به نام دافنه که پدرش ایزد رودخانه ها بود . یک دختر بی نهایت زیبا و جسور و عاشق شکار و تیر اندازی … و البته فراری از عشق !
با اینکه عشاق زیادی داشت ، ولی هرگز دل به هیچ مردی نمی داد . هر وقت پدرش به او اعتراض می کرد ، دافنه می گفت که می خواد مثل آرتمیس باشه !
ولی زیبایی دافنه خیلی زیاد بود … خیلی بیشتر از چیزی که بهش اجازه بده اختیار سرنوشت و تقدیرش دست خودش باشه ! گاهی هم اینطوریه که چیزهای خوب آدم رو به دردسر می اندازن !
روزی آپولو ، ایزد خورشید ، دافنه رو در حال شکار دید … و از اون لحظه سرنوشت دافنه برای همیشه تغییر کرد ! آپولو عاشقش شد و برای تصرف اون دختر زیبا پیش رفت … ولی دافنه ترسید و ازش فرار کرد .
آپولو دنبالش بود و دافنه از عشق فراری . اینقدر فرار کرد تا از خستگی از پا افتاد … اونوقت خدای رودخانه ها رو به کمک گرفت : کمک … پدر جان ! به من کمک کن !
در اون لحظه درخت ها ی جنگل براش راه باز کردند و دافنه وارد جنگل شد . کم کم حس کرختی و سستی به دافنه ی زیبا غلبه کرد … بعد پاهاش ریشه کرد میون خاک … و بعد تبدیل به درخت شد !
آپولو رنجور و دردمند از عشقی که از دستش رفته بود … مقابل درخت ایستاد و برگ هاش رو در آغوش گرفت . دافنه رو از دست داده بود … ولی عشقش هم از دست رفته بود ؟! … نه ! حالا آپولو اون درخت رو دوست داشت !
آرام اینقدر حواسش پرت داستان بود که نفهمید کِی فراز ماشینو نگه داشت .
چرخید و نگاهی به دور و برش انداخت و بعد با دیدن ساختمان تئاتر شهر …
– اومدیم نمایش ببینیم ؟!
فراز سری تکون داد و پیاده شد … آرام هم … بعد فراز دستش رو گرفت و همونطوری که با قدم های تند و تیزی از روی سنگفرش محوطه عبور می کرد … گفت :
– یادته گفتم تئاتری هست که قراره روی صحنه بره و من تهیه کننده اش هستم ؟
– آره .
– امشب افتتاحیه اشه !
آرام هیجان زده همراهش رفت . توی سالن نمایشخونه خیلی شلوغ نبود … انگار از قبل همه ی تماشاچیا به داخل پردیس راهنمایی شده بودند … . مردی توی سالن قدم می زد و انگار منتظر اونها بود … با دیدن فراز جلو رفت و گفت :
– کم کم داشت دیر می شد آقای حاتمی ! … تا چند دقیقه ی دیکه شروع میشه !
و بعد در کوچیکی رو باز کرد . فراز همونطوری که دست آرام توی دستش بود ، وارد پردیس شد .
آرام هیجان زده و کمی مضطرب بود . نگاه تند و سریعی به اطرافش انداخت … سالن شلوغ و پر همهمه … تعداد عکاس هم مشغول عکس برداری بودند . با هم ار مقابل ردیف جلو عبور کردند . فراز با چند نفری احوالپرسی کرد … آرام بعضی هاشون رو توی تلویزیون دیده بود ! یهو آدرنالین خونش بالا رفت !
هر دوشون روی صندلی هاشون مستقر شدند . آرام دامنش رو روی پاهاش مرتب کرد … فراز نگاهش کرد و بلافاصله فهمید دخترش استرس داره ! … پرسید :
– دستات چرا سرده ؟!
آرام سعی کرد لبخند بزنه :
– نمی دونم … انگار یه کمی دلم شور می زنه !
– چرا ؟!
آرام نمی تونست احساساتش رو با کلمات به فرازی بفهمونه که عادت به این چیزها داشت . بی خیال شد و سعی کرد بحث رو عوض کنه :
– اون اسحاق امیری بود که باهاش حرف می زدی ؟
– آره .
– واقعاً ؟! … میشه ازش واسم امضا بگیری ؟!
فراز چپ چپی نگاهش کرد … آرام خندید .
– چیه خب ؟ بازیگر مورد علاقمه !
🤩🤩🤩🤩🤩
مرسی قاصدک مثل همیشه عالی
اگر دو پارت روزانه بزاری عاشقت میمونم
ینی دیگه عاشقم نیستی منو بخاطر یه پارت بیشتر خاستی😢😢🤣
خیلی قشنگ بود قاصدک جانم فقط کاش دوتا پارت میذاشتی مثل همیشه دیروز خیلی برام سخت گذشت ی پارت بود😔
عریزم ببخشید که ناراحت شدی ولی مجبورم😥
راستی لیلیان رو چرا هر روز پارت نمیذاری خیلی قشنگه؟
پارتاش کم هستن فعلا یه روز در میونه
رمانت خیلی قشنگه همینجوری ادامه بده❤😍
وای من فک میکردم الان پارت داریم میدونی با چه شوقی اومدم سایتتتتتتتتتتتتتتتتتتت😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
قاصدک جونوم بیا دردت به جونوم بیا
شب مهتاب واسه تو آواز میخونوم
قاصدک جونم پارت و زودی بزار بیصبرانه منتظریم
🥺♥️♥️♥️♥️