– کلاً همه مورد علاقه ات هستن به غیر از من ؟!
– تو بیشتر نقش منفی بازی می کنی ! … من دوست ندارم !
فراز با انگشتاش روی زانوش ضربه ای زد و با خباثت گفت :
– از نظر روانشناسی اکثر دخترا جذب پسرای بد می شن !
– تکذیب می کنم !
– اینم شانس منه که تو استثنا هستی !
– اون فیلمی که دو سال پیش بازی کردی رو
یادته ؟ … که بابات رو کشته بودی !
– آره !
– مثل سادیسمی ها بودی ! ازت می ترسیدم !
– توی این کار عالی هستم … به خاطرش سیمرغ بردم !
آرام با دهان بسته خندید . می خواست بهش بگه اون روزها اصلاً باورش نمی شد که اون چشم های خاکستری بی روح بتونه چنین نگاه گرم و با مزه ای داشته باشه ! … ولی جلوی زبونش رو گرفت .
همون موقع صدای موسیقی آروم و کلاسیکی از بلندگوهای بزرگ سالن پخش شد … صدای همهمه ی حضار رو به خاموشی رفت … .
پرده های صحنه عقب رفتن … روی صحنه هنوز هم تاریکی محض بود … بعد صدای موسیقی محو شد ، و بعد صدای مردانه و آشنایی در سالن پیچید :
– روزگاری بود که خدایان بر روی زمین قدم می گذاشتند ! … و در آب رودخانه ها تن می شستند … و بر درختان عشق می ورزیدند !
آرام سرش رو نزدیک گوش فراز برد و با تعجب پرسید :
– این صدای تو بود ؟!
فراز سرش رو آهسته تکون داد :
– من راوی ام !
و بعد ناگهان نور صحنه روشن شد … و نمایش آغاز شد … .
و بعد ناگهان نور صحنه روشن شد … و نمایش آغاز شد … .
بازیگرها روی صحنه اومدن … . آرام از لحظه ی اول مجذوب اون چیزی شد که داشت می دید !
دکور زیبا … نور پردازی … لباسهای خاص و گریم های اغراق شده … بازیگرهایی که بعضی هاشون رو می شناخت و اکثرشون رو نه !
قصه ی نمایش در مورد دافنه و آپولو بود … همون داستانی که فراز براش خیلی مختصر تعریف کرده بود . اون لحظه حتی به ذهن آرام نرسیده بود که قراره اجرای زنده ی این قصه رو ببینه !
همه چیز براش خیلی تازه و منحصر به فرد بود . این اولین باری بود که روی یکی از صندلی های سالن تئاتر می نشست … و می تونست درک کنه که حس این کار چقدر متفاوت تر و قوی تر از سینما بود !
بازیگرها غرق در احساسات خودشون قصه رو با تمام وجود بازی می کردند … گاهی میون پرده ها ، صحنه برای چند ثانیه در تاریکی فرو می رفت و باز صدای فراز که به عنوان راوی چند جمله ای می گفت … .
کم کم خودش رو به دست هیجانی سپرد که از صحنه می گرفت … با بازیگرها می خندید ، به وجد می اومد ، غمگین می شد … .
اواخر کار بود که پسر جوونی اومد و جمله ی کوتاهی کنار گوش فراز زمزمه کرد و رفت . بعد از اون فراز خم شد به سمت آرام و آهسته بهش گفت :
– عزیزم ، پشت صحنه باهام کار دارن . چند لحظه تنهات می ذارم … باشه ؟!
آرام بدون اینکه نگاه هیجان زده اش رو از صحنه بگیره ، سرش رو به نشونه ی تفهیم تکون داد . فراز یک لحظه دست اونو گرفت … انگشتاش دیگه سرد نبودن ! لبخندی زد ، نگاهش رو از نیمرخ آرام گرفت و بعد بلند شد و رفت .
چند دقیقه ی دیگه هم سپری شد … و بعد بلاخره اتمام نمایش … .
آرام نفسش رو محکم از سینه فوت کرد بیرون و بعد همراه بقیه ی تماشاچیا از جا بلند شد و با تمام وجود شروع به کف زدن کرد .
میون هیاهو و تشویق دیوانه وار تماشاچیان بود که عوامل روی صحنه اومدن … همه شون توی یک صف ، در حالیکه مثل یک زنجیر ناگسستنی دستای همدیگه رو گرفته بودند … .
نگاه آرام به سرعت میون چهره ها چرخید و بعد بلافاصله فراز رو دید …. . ناگهان انگار قلبش از ارتفاع سقوط کرد … دلش هری ریخت پایین !
حس عجیب و غریبی توی تمام تنش جریان گرفت … نفس عمیقی کشید و گوشه ی لبش رو آهسته گزید … انگار برای اولین بار بود که داشت اونو می دید !
این مرد شوهرش بود … این آدم جذاب و معروف و محبوب … شوهر اون بود ! چقدر باور نکردنی !
انگار سحر و جادویی در کار بود … حتی برای یک لحظه نمی تونست ازش چشم برداره ! دید زنی که کنار فراز ایستاده بود سر خم کرد و چیزی بهش گفت … و دید که فراز خندید و برای جمعیت دست تکون داد … و آرام با گوش های خودش شنید که صدای تشویق ها حتی بیشتر شد !
مردی میکروفون به دست از صف جدا شد و چند قدمی جلوتر اومد … کمی چاق بود و نیمه طاس . تماشاچیان به احترامش تشویق رو بس کردند و دوباره روی صندلی هاشون نشستند و آرام هم … تقریباً روی صندلیش خودشو رها کرد .
– سلام ، امیر علی جعفریان هستم … کارگردان تئاتر امشب ! خیلی خیلی مفتخرم که امشب رو مهمان نگاه شما عزیزان بودم ! … می خوام عوامل این کار رو معرفی کنم خدمتتون …
و بعد شروع کرد به معرفی عوامل … . بازیگرها ، طراحان دکور ، طراح لباس و گریم ، دستیار صحنه … . اسم هر کسی رو که می گفت ، اون از صف جدا می شد و چند قدمی جلو می اومد و با تعظیمی کوتاه یا چند بار کف زدن … پاسخ تشویق های مردم رو می داد … و بعد دوباره به صف ملحق می شد .
آرام بی صبرانه منتظر لحظه ای بود که فراز جلو بیاد … و بعد اون لحظه رسید ! آخرین نفر هم معرفی شد ، و بعد امیر علی گفت :
– و خب … تهیه کننده ی نمایش امشب ، و البته همون طوری که حتماً اکثرتون صداش رو شناختید ، راوی قصه مون … فراز جانِ حاتمی !
صدای تشویق مردم حتی بلندتر شد ! آرام از شدت هیجان نفس نفس می زد … فراز جلو اومد و میکروفون رو از دست امیر علی گرفت .
مردم هنوز هم تشویقش می کردن … فراز کف دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و به نشانه ی احترام تعظیم کوتاهی کرد … بعد شروع کرد به حرف زدن :
– خسته تون نمی کنم … فقط تشکر می کنم از حضورتون و این انرژی بی نظیری که به ما دادین ! واقعاً برام ارزشمنده … واقعاً … و همچنین متشکرم از اساتید محترم که افتخار دادن و امشب مهمان ما شدن ! … در پایان هم میخوام تئاتر امشب رو هدیه کنم به همسر عزیزم ، آرام جان … با تمام قلبم !
ناگهان روح از تن آرام پر کشید و رفت . در لحظه ای تمام بدنش یخ کرد و تپش قلبش از حرکت ایستاد … بعد ناگهان آتشی زیر پوستش زبانه کشید و گر گرفت .
صدای تشویق بلند حضار مثل صاعقه ای توی سرش فرود اومد . فراز از روی صحنه با لبخند نگاهش می کرد … سه چهار باری به نشونه ی همراهی با تماشاچیا ، کف دستاشو بهم کوبید و بعد برای آرام بوسه ای فرستاد .
آرام حس می کرد در حال ذوب شدنه … دنیا دور سرش می چرخید ! بر عکس چند ثانیه ی قبل ، حالا قلبش چنان تند می کوبید که حس می کرد تمام آدم ها می تونن صداش رو بشنون .
زنی که روی صندلی کنارش نشسته بود ، بهش گفت :
– بهتره بلند بشی و از دیگران تشکر کنی !
آرام دسته های صندلی رو گرفت و به سختی روی زانوهای لرزانش بلند شد . از شدت هجوم آدرنالینی که ناگهان به رگ هاش تزریق شده بود ، دیگه بدنش رو حس نمی کرد . سالن دور سرش می چرخید … و تمام دنیا داشت می چرخید !
به سختی لبخندی زد و با حرکت دستش از حضار تشکر کرد … و بعد باز چرخید به سمت صحنه و فراز … و نگاه فراز … اون نگاهی که توی چشم هاش داشت … .
نگاهش آرام رو به باد داد … ! …
***
سالن تقریباً داشت خالی از جمعیت می شد که پسر جوونی به سمت آرام رفت و گفت :
– خانم حاتمی ، فراز خان گفتن شما رو راهنمایی کنم پشت صحنه !
آرام سرش رو تکون داد و بعد بلند شد و همراه پسر رفت . توی این دقایقی که گذشته بود ، واقعاً تلاش کرده بود آرامش و وقارش رو دوباره پیدا کنه و تا حدود خیلی زیادی هم موفق شده بود .
هر چند هنوز صورتش رنگ پریده به نظر می رسید . با هم از راهروی نیمه تاریکی گذشتند و بعد به پشت صحنه رسیدند . در نگاه اول آرام چیزی ندید به جز شلوغی و درهم ریختگی بی نهایتی .
اولین نفری که متوجه حضورش شد زن جوونی بود که آرام اونو خیلی خوب می شناخت … یکی از بازیگرهای معروفی که قبلاً بارها اونو توی فیلم های سینمایی دیده بود ! اسمش سپیده بود … لبخند واقعاً صمیمی و خالصی به لب زد و با صدای بلندی گفت :
– به به … پس تویی لعبت افسانه ای فراز ! از دیدنت واقعاً خوشحالم !
آرام با غافلگیری پلک زد … سپیده به طرفش رفت و چنان صمیمی اونو در آغوش کشید و گونه اش رو بوسید که آرام واقعاً انتظارش رو نداشت .
بعد از اون بقیه ی دخترها دورش جمع شدند و بعد کم کم دورش شلوغ شد . خبری از فراز نبود . آرام سعی می کرد با لبخند پاسخ همه رو بده ، ولی زیاد به خودش اطمینان نداشت . حس می کرد داره مثل خنگ ها رفتار می کنه !
واقعاً هیچوقت اینطور مرکز توجه دیگران قرار نگرفته بود و در این مورد تجربه ای نداشت .
همه خودشون رو معرفی می کردن بهش ، هر چند آرام در دم اسمشون رو از یاد می برد . کار به جایی رسید که حتی دیگه حرف هاشون رو نصفه و نیمه می شنید . گرمش شده بود و واقعاً دوست داشت اون موقعیت رو ترک کنه . توی همین گیر و دار بود که صدای مردونه ای بلند شد :
– بس کنید بابا … دور و برشو خلوت کنید ! بذارید نفس بکشه !
امیر علی بود … بعد با صدای بلندتری ادامه داد :
– این فراز کدوم گوری مونده ؟! یکی بره صداش کنه !
سپیده دست آرام رو توی دستش گرفت :
– عزیزم … تشنه ات نیست ؟! … بیا اینجا بشین !
و آرام رو همراه خودش از شلوغی دور کرد و برد پشت پارتیشنی چوبی … جایی که میز آینه ی زهوار در رفته ای قرار داشت و چهار پایه ای مقابلش . گفت :
– بشین اینجا … می دونم اینهمه شلوغی خسته ات کرده ! به آقا کمال میگم برات نوشیدنی بیاره !
آرام گفت :
– چیزی میل ندارم ، متشکرم !
و روی چهارپایه نشست . سپیده با لبخند نگاهش کرد :
– این فراز خیلی آب زیر کاه تشریف داره ! یحیی می گفت نامزد کرده ها ، خودش نم پس نمی داد … هر چی بهش می گفتیم بابا بیارش باهامون آشنا بشه …
آرام لبخند زد … دو نفر دیگه اومدن پیششون . سپیده گفت :
– بازم که اومدین ! … ای بابا !
یکی از دخترا گفت :
– آقای حاتمی الان میان ! انگار توی محوطه پشتی منتظر شما بودن !
به آرام نگاه کرد و لبخندی دوستانه زد … از بازیگرهای گمنام نمایش بود که آرام اسمش رو به خاطر نداشت . دختره بهش گفت :
– چه مانتوی قشنگی دارین آرام جون !
آرام پاسخ داد :
– متشکرم عزیزم !
– عاشق گلدوزی های سر آستیناتون شدم !
آرام نگاه کرد به مانتوش … راستش چیز خاصی در لباسش ندید . همون وقت صدایی از پشت پارتیشن چوبی به گوشش رسید :
– دهنت سرویس فراز با این سوپرایز کردنات ! دختره رنگ به رو نداشت !
و بعد بلاخره سر و کله ی فراز پیدا شد .
🤩🤩🤩🤩🤩
♥️♥️♥️♥️♥️
قاصدک جونم اگه میتونی مثل اون روز پارت و زود بزار بلکه از استرس امتحان کمتر بشهه 😢😢😢😢😢😢😢😢😢
تا کی امتحان داری که اگه شد زودتر بزارم🥲