رمان اردیبهشت پارت ۹۳

3.8
(25)

 

 

– کلاً همه مورد علاقه ات هستن به غیر از من ؟!

 

– تو بیشتر نقش منفی بازی می کنی ! … من دوست ندارم !

 

فراز با انگشتاش روی زانوش ضربه ای زد و با خباثت گفت :

 

– از نظر روانشناسی اکثر دخترا جذب پسرای بد می شن !

 

– تکذیب می کنم !

 

– اینم شانس منه که تو استثنا هستی !

 

– اون فیلمی که دو سال پیش بازی کردی رو

یادته ؟ … که بابات رو کشته بودی !

 

– آره !

 

– مثل سادیسمی ها بودی ! ازت می ترسیدم !

 

– توی این کار عالی هستم … به خاطرش سیمرغ بردم !

 

آرام با دهان بسته خندید . می خواست بهش بگه اون روزها اصلاً باورش نمی شد که اون چشم های خاکستری بی روح بتونه چنین نگاه گرم و با مزه ای داشته باشه ! … ولی جلوی زبونش رو گرفت .

 

همون موقع صدای موسیقی آروم و کلاسیکی از بلندگوهای بزرگ سالن پخش شد … صدای همهمه ی حضار رو به خاموشی رفت … .

 

پرده های صحنه عقب رفتن … روی صحنه هنوز هم تاریکی محض بود … بعد صدای موسیقی محو شد ، و بعد صدای مردانه و آشنایی در سالن پیچید :

 

– روزگاری بود که خدایان بر روی زمین قدم می گذاشتند ! … و در آب رودخانه ها تن می شستند … و بر درختان عشق می ورزیدند !

 

آرام سرش رو نزدیک گوش فراز برد و با تعجب پرسید :

 

– این صدای تو بود ؟!

 

فراز سرش رو آهسته تکون داد :

 

– من راوی ام !

 

و بعد ناگهان نور صحنه روشن شد … و نمایش آغاز شد … .

 

و بعد ناگهان نور صحنه روشن شد … و نمایش آغاز شد … .

 

بازیگرها روی صحنه اومدن … . آرام از لحظه ی اول مجذوب اون چیزی شد که داشت می دید !

 

دکور زیبا … نور پردازی … لباسهای خاص و گریم های اغراق شده … بازیگرهایی که بعضی هاشون رو می شناخت و اکثرشون رو نه !

 

قصه ی نمایش در مورد دافنه و آپولو بود … همون داستانی که فراز براش خیلی مختصر تعریف کرده بود . اون لحظه حتی به ذهن آرام نرسیده بود که قراره اجرای زنده ی این قصه رو ببینه !

 

همه چیز براش خیلی تازه و منحصر به فرد بود . این اولین باری بود که روی یکی از صندلی های سالن تئاتر می نشست … و می تونست درک کنه که حس این کار چقدر متفاوت تر و قوی تر از سینما بود !

 

بازیگرها غرق در احساسات خودشون قصه رو با تمام وجود بازی می کردند … گاهی میون پرده ها ، صحنه برای چند ثانیه در تاریکی فرو می رفت و باز صدای فراز که به عنوان راوی چند جمله ای می گفت … .

 

کم کم خودش رو به دست هیجانی سپرد که از صحنه می گرفت … با بازیگرها می خندید ، به وجد می اومد ، غمگین می شد … .

 

اواخر کار بود که پسر جوونی اومد و جمله ی کوتاهی کنار گوش فراز زمزمه کرد و رفت . بعد از اون فراز خم شد به سمت آرام و آهسته بهش گفت :

 

– عزیزم ، پشت صحنه باهام کار دارن . چند لحظه تنهات می ذارم … باشه ؟!

 

آرام بدون اینکه نگاه هیجان زده اش رو از صحنه بگیره ، سرش رو به نشونه ی تفهیم تکون داد . فراز یک لحظه دست اونو گرفت … انگشتاش دیگه سرد نبودن ! لبخندی زد ، نگاهش رو از نیمرخ آرام گرفت و بعد بلند شد و رفت .

 

چند دقیقه ی دیگه هم سپری شد … و بعد بلاخره اتمام نمایش … .

 

آرام نفسش رو محکم از سینه فوت کرد بیرون و بعد همراه بقیه ی تماشاچیا از جا بلند شد و با تمام وجود شروع به کف زدن کرد .

 

میون هیاهو و تشویق دیوانه وار تماشاچیان بود که عوامل روی صحنه اومدن … همه شون توی یک صف ، در حالیکه مثل یک زنجیر ناگسستنی دستای همدیگه رو گرفته بودند … .

 

نگاه آرام به سرعت میون چهره ها چرخید و بعد بلافاصله فراز رو دید …. . ناگهان انگار قلبش از ارتفاع سقوط کرد … دلش هری ریخت پایین !

حس عجیب و غریبی توی تمام تنش جریان گرفت … نفس عمیقی کشید و گوشه ی لبش رو آهسته گزید … انگار برای اولین بار بود که داشت اونو می دید !

 

این مرد شوهرش بود … این آدم جذاب و معروف و محبوب … شوهر اون بود ! چقدر باور نکردنی !

 

 

 

انگار سحر و جادویی در کار بود … حتی برای یک لحظه نمی تونست ازش چشم برداره ! دید زنی که کنار فراز ایستاده بود سر خم کرد و چیزی بهش گفت … و دید که فراز خندید و برای جمعیت دست تکون داد … و آرام با گوش های خودش شنید که صدای تشویق ها حتی بیشتر شد !

 

مردی میکروفون به دست از صف جدا شد و چند قدمی جلوتر اومد … کمی چاق بود و نیمه طاس . تماشاچیان به احترامش تشویق رو بس کردند و دوباره روی صندلی هاشون نشستند و آرام هم … تقریباً روی صندلیش خودشو رها کرد .

 

– سلام ، امیر علی جعفریان هستم … کارگردان تئاتر امشب ! خیلی خیلی مفتخرم که امشب رو مهمان نگاه شما عزیزان بودم ! … می خوام عوامل این کار رو معرفی کنم خدمتتون …

 

و بعد شروع کرد به معرفی عوامل … . بازیگرها ، طراحان دکور ، طراح لباس و گریم ، دستیار صحنه … . اسم هر کسی رو که می گفت ، اون از صف جدا می شد و چند قدمی جلو می اومد و با تعظیمی کوتاه یا چند بار کف زدن … پاسخ تشویق های مردم رو می داد … و بعد دوباره به صف ملحق می شد .

 

آرام بی صبرانه منتظر لحظه ای بود که فراز جلو بیاد … و بعد اون لحظه رسید ! آخرین نفر هم معرفی شد ، و بعد امیر علی گفت :

 

– و خب … تهیه کننده ی نمایش امشب ، و البته همون طوری که حتماً اکثرتون صداش رو شناختید ، راوی قصه مون … فراز جانِ حاتمی !

 

صدای تشویق مردم حتی بلندتر شد ! آرام از شدت هیجان نفس نفس می زد … فراز جلو اومد و میکروفون رو از دست امیر علی گرفت .

 

مردم هنوز هم تشویقش می کردن … فراز کف دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و به نشانه ی احترام تعظیم کوتاهی کرد … بعد شروع کرد به حرف زدن :

 

– خسته تون نمی کنم … فقط تشکر می کنم از حضورتون و این انرژی بی نظیری که به ما دادین ! واقعاً برام ارزشمنده … واقعاً … و همچنین متشکرم از اساتید محترم که افتخار دادن و امشب مهمان ما شدن ! … در پایان هم میخوام تئاتر امشب رو هدیه کنم به همسر عزیزم ، آرام جان … با تمام قلبم !

 

 

 

ناگهان روح از تن آرام پر کشید و رفت . در لحظه ای تمام بدنش یخ کرد و تپش قلبش از حرکت ایستاد … بعد ناگهان آتشی زیر پوستش زبانه کشید و گر گرفت .

 

صدای تشویق بلند حضار مثل صاعقه ای توی سرش فرود اومد . فراز از روی صحنه با لبخند نگاهش می کرد … سه چهار باری به نشونه ی همراهی با تماشاچیا ، کف دستاشو بهم کوبید و بعد برای آرام بوسه ای فرستاد .

 

آرام حس می کرد در حال ذوب شدنه … دنیا دور سرش می چرخید ! بر عکس چند ثانیه ی قبل ، حالا قلبش چنان تند می کوبید که حس می کرد تمام آدم ها می تونن صداش رو بشنون .

 

زنی که روی صندلی کنارش نشسته بود ، بهش گفت :

 

– بهتره بلند بشی و از دیگران تشکر کنی !

 

آرام دسته های صندلی رو گرفت و به سختی روی زانوهای لرزانش بلند شد . از شدت هجوم آدرنالینی که ناگهان به رگ هاش تزریق شده بود ، دیگه بدنش رو حس نمی کرد . سالن دور سرش می چرخید … و تمام دنیا داشت می چرخید !

 

به سختی لبخندی زد و با حرکت دستش از حضار تشکر کرد … و بعد باز چرخید به سمت صحنه و فراز … و نگاه فراز … اون نگاهی که توی چشم هاش داشت … .

 

نگاهش آرام رو به باد داد … ! …

***

 

سالن تقریباً داشت خالی از جمعیت می شد که پسر جوونی به سمت آرام رفت و گفت :

 

– خانم حاتمی ، فراز خان گفتن شما رو راهنمایی کنم پشت صحنه !

 

آرام سرش رو تکون داد و بعد بلند شد و همراه پسر رفت . توی این دقایقی که گذشته بود ، واقعاً تلاش کرده بود آرامش و وقارش رو دوباره پیدا کنه و تا حدود خیلی زیادی هم موفق شده بود .

هر چند هنوز صورتش رنگ پریده به نظر می رسید . با هم از راهروی نیمه تاریکی گذشتند و بعد به پشت صحنه رسیدند . در نگاه اول آرام چیزی ندید به جز شلوغی و درهم ریختگی بی نهایتی .

 

اولین نفری که متوجه حضورش شد زن جوونی بود که آرام اونو خیلی خوب می شناخت … یکی از بازیگرهای معروفی که قبلاً بارها اونو توی فیلم های سینمایی دیده بود ! اسمش سپیده بود … لبخند واقعاً صمیمی و خالصی به لب زد و با صدای بلندی گفت :

 

– به به … پس تویی لعبت افسانه ای فراز ! از دیدنت واقعاً خوشحالم !

 

 

آرام با غافلگیری پلک زد … سپیده به طرفش رفت و چنان صمیمی اونو در آغوش کشید و گونه اش رو بوسید که آرام واقعاً انتظارش رو نداشت .

 

بعد از اون بقیه ی دخترها دورش جمع شدند و بعد کم کم دورش شلوغ شد . خبری از فراز نبود . آرام سعی می کرد با لبخند پاسخ همه رو بده ، ولی زیاد به خودش اطمینان نداشت . حس می کرد داره مثل خنگ ها رفتار می کنه !

 

واقعاً هیچوقت اینطور مرکز توجه دیگران قرار نگرفته بود و در این مورد تجربه ای نداشت .

 

همه خودشون رو معرفی می کردن بهش ، هر چند آرام در دم اسمشون رو از یاد می برد . کار به جایی رسید که حتی دیگه حرف هاشون رو نصفه و نیمه می شنید . گرمش شده بود و واقعاً دوست داشت اون موقعیت رو ترک کنه . توی همین گیر و دار بود که صدای مردونه ای بلند شد :

 

– بس کنید بابا … دور و برشو خلوت کنید ! بذارید نفس بکشه !

 

امیر علی بود … بعد با صدای بلندتری ادامه داد :

 

– این فراز کدوم گوری مونده ؟! یکی بره صداش کنه !

 

سپیده دست آرام رو توی دستش گرفت :

 

– عزیزم … تشنه ات نیست ؟! … بیا اینجا بشین !

 

و آرام رو همراه خودش از شلوغی دور کرد و برد پشت پارتیشنی چوبی … جایی که میز آینه ی زهوار در رفته ای قرار داشت و چهار پایه ای مقابلش . گفت :

 

– بشین اینجا … می دونم اینهمه شلوغی خسته ات کرده ! به آقا کمال میگم برات نوشیدنی بیاره !

 

آرام گفت :

 

– چیزی میل ندارم ، متشکرم !

 

و روی چهارپایه نشست . سپیده با لبخند نگاهش کرد :

 

– این فراز خیلی آب زیر کاه تشریف داره ! یحیی می گفت نامزد کرده ها ، خودش نم پس نمی داد … هر چی بهش می گفتیم بابا بیارش باهامون آشنا بشه …

 

آرام لبخند زد … دو نفر دیگه اومدن پیششون . سپیده گفت :

 

– بازم که اومدین ! … ای بابا !

 

یکی از دخترا گفت :

 

– آقای حاتمی الان میان ! انگار توی محوطه پشتی منتظر شما بودن !

 

به آرام نگاه کرد و لبخندی دوستانه زد … از بازیگرهای گمنام نمایش بود که آرام اسمش رو به خاطر نداشت . دختره بهش گفت :

 

– چه مانتوی قشنگی دارین آرام جون !

 

آرام پاسخ داد :

 

– متشکرم عزیزم !

 

– عاشق گلدوزی های سر آستیناتون شدم !

 

آرام نگاه کرد به مانتوش … راستش چیز خاصی در لباسش ندید . همون وقت صدایی از پشت پارتیشن چوبی به گوشش رسید :

 

– دهنت سرویس فراز با این سوپرایز کردنات ! دختره رنگ به رو نداشت !

 

و بعد بلاخره سر و کله ی فراز پیدا شد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

🤩🤩🤩🤩🤩
♥️♥️♥️♥️♥️

...
...
1 سال قبل

قاصدک جونم اگه میتونی مثل اون روز پارت و زود بزار بلکه از استرس امتحان کمتر بشهه 😢😢😢😢😢😢😢😢😢

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x