و بعد بلاخره سر و کله ی فراز پیدا شد .
– حالت خوبه عزیزم ؟!
به سرعت خودش رو به آرام رسوند و دستش رو گرفت و نگاه نگرانش رو توی صورت اون چرخوند . امیر علی بهش گفته بود که آرام رنگ پریده به نظر می رسید … آرام بهش نگاه کرد و لبخند زد .
– خوبم ! کجا بودی ؟!
– به سعید گفته بودم از در پشتی بیارتت پیش من … واقعاً توی برنامه ام نبود با این آدم خوارا برخورد داشته باشی !
سپیده چشماش رو گرد کرد و به شوخی مشتی زنانه و کم جون به بازوی اون کوبید :
– ببخشیدا … ولی خیلی بی جا کردی ! مگه دورهمی امشب نمیای ؟!
– تا ببینم چی پیش میاد …
داشت بهانه می آورد … سپیده پرید وسط حرفش :
– می خواد چی پیش بیاد ؟! همش دنبال اینی که بپیچونی …
نگاه کرد به آرام و ادامه داد :
– کلاً می پیچونه ! ولی آرام جون … تو به سازش نرقصی ها ! امشب حتماً بیاریش مهمونی !
آرام حتی نمی فهمید دارن در مورد چه مهمونی حرف می زنن … نمی دونست چه جوابی بده .
فراز دستش رو کشید و اونو از روی صندلی بلند کرد . همونطوری که دست آرام هنوز توی دستش بود ، از پشت پارتیشن چوبی عبور کرد و گفت :
– بیخودی گردنش ننداز ها ! … ما کلی برنامه داریم … مجبوریم مگه …
صدای هووی بلند بچه ها همراه با خنده ی سپیده … فراز بلافاصله فهمید چه گافی داده ، محکم کوبید روی پیشونیش . امیر علی همونطوری که می خندید ، گفت :
– ولش کنید بره بابا … ولش کنید !
فراز یکی از کلاه گیس ها رو برداشت و پرت کرد به طرفش … بعد به طرف در خروجی به راه افتاد . آرام همونطوری که دستش توی دست فراز بود ، چرخید و نگاهی به پشت سرش انداخت … سپیده داشت پشت سرشون بال بال می زد :
– آرام جون سعی کن این غار نشینو یه ذره معاشرتیش کنی !
فراز گفت :
– دکمه تون رو بزنید دیگه ! …
و بعد بلاخره از اونجا خارج شدند … .
آرام توی هوای گرم و مطبوع مرداد ماهی نفس های عمیق و پی در پی می کشید … حس می کرد تمام دقایق پیش رو فراموش کرده بود نفس بکشه ! واقعاً تا این حد توی چشم دیگران بودن آزار دهنده به نظر می رسید … ! … ولی در عین حال تجربه ی عجیبی بود … عجیب ترین تجربه ای که تا به حال داشت !
هر دو سوار ماشین شدند و فراز دوباره نگاه نگرانی به صورت بی رنگ آرام انداخت :
– آرام … حالت خوبه ؟!
آرام گفت :
– خوبم ، فقط … یه ذره زیادی هیجان زده شدم !
شیشه رو پایین کشید و صورتش رو در معرض هوای آزاد قرار داد . فراز ماشین رو به حرکت در آورد و توی خیابون های شلوغ رانندگی کرد … چند دقیقه ی بعد توی کوچه ی فرعی پیچید و مقابل سوپر مارکتی توقف کرد و پیاده شد .
آرام نفس عمیقی کشید و از توی آینه ی بغل نگاه دوخت به خودش . فکرش آزاد و رها بود … بعد از ماهها حس می کرد هیچ غمی روی قلبش سنگینی نمی کنه ! نه … فقط شادی بود و رهایی و هیجان ! نگاه می کرد به خودش و فکر می کرد چقدر تغییر کرده ! … دیگه اون دخترک ساده و کم روی گذشته نبود … حالا زنی بود که خودش هم به سختی می شناخت ! چیزی در درونش شکفته شده بود … بزرگ شده بود … زیباش کرده بود ! … این حس چی بود ؟! … نمی فهمید ! زیر لب زمزمه کرد :
– به راه پر ستاره می کشانی ام ! فراتر از ستاره می نشانی ام !
فراز رو دید که از در سوپر مارکت خارج شد … در حالیکه یک رانی پرتقال خریده بود و داشت با موبایلش صحبت می کرد . آرام دستی به پیشونیش کشید و روی صندلیش صاف نشست . فراز تلفنش رو قطع کرد و برگشت توی ماشین .
– بیا عزیزم این رو بخور … حالت رو بهتر می کنه !
آرام قوطی رانی رو ازش گرفت و جرعه ای از نوشیدنی ترش و شیرین رو نوشید … حق با فراز بود ، واقعاً حالش سر جا اومد . فراز هنوز هم با نگرانی اونو زیر نظر داشت .
– امیر علی گفت بدون هماهنگی این کارو نکنم … من دیوونگی کردم !
– چی کار ؟
– اسمت رو روی صحنه نگم ! … می خواستم غافلگیر بشی !
آرام خندید :
– نزدیک بود غش کنم ! … ولی ممنون ، عالی بود !
باز جرعه ای از نوشیدنی رو نوشید … بعد پرسید :
– یک دفعه ای به ذهنت رسید که این کارو انجام بدی … یا قبلاً در موردش برنامه داشتی ؟
– راستش … تقریباً یک ساله که به این لحظه فکر می کردم ! … از اون روزایی که هنوز … مال من نبودی !
سیبک گلوی فراز بالا و پایین غلتید … نگاهش روی صورت آرام به گردش در اومد … ادامه داد :
– تقریباً یک سال قبل بود که امیر علی نمایشنامه رو برام فرستاد بخونم و من از کلمه ی اولش … از حرف اولش یاد تو افتادم … تا وقتی تموم شد ! … همش تو رو توی سرم مجسم می کردم و حالا …
سکوت کرد … مجذوب رویاهاش شده بود !
به سال پیش فکر می کرد ، به لحظه ای که روی کاناپه دراز کشیده بود و متن نمایشنامه رو می خوند و فکر آرام توی سرش می چرخید و حالا … حالا چقدر همه چیز تغییر کرده بود ! تمام این مدت رو جنگید … با همه چی جنگید … حتی با خودِ آرام جنگید .. و حالا پیروز شده بود !
چیز حیرت انگیزی بود اینکه آدم به رویاهای محالش می رسید !
نگاه آرام خیلی نرم و سبک توی چشم هاش نشست :
– دلت می خواد تبدیل به درخت بشم ؟! ریشه کنم توی زمین و هیچوقت … هیچوقت از کنارت جم نخورم ؟!
نگاه فراز با دنیایی حرف … با دنیایی اشتیاق مهار ناشدنی بهش وصل بود :
– یک زمانی شاید ، ولی الان … دلم می خواد پرنده ام باشی ! … مثل اون آهنگی که برام ترجمه کردی ! … هر جایی که رفتی … بازم برگردی پیشم !
هر دو بهم خیره موندند … مثل دو نفر آدم آشنا که پس از سالها همدیگه رو توی شلوغی یک خیابون ناگهان پیدا کرده باشند … انگار تازه همدیگه رو پیدا کرده بودند !
آرام باورش نمی شد … روز اولی که درگیر تمامِ این داستان شد … حتی به خوشبین ترین و روشن ترین نقطه ی ذهنش هم خطور نمی کرد که یک شب به چنین لحظه ای برسه !
در گرماگرم هماغوشی نگاهشون … درست اون لحظه ای که انگار هر دو از دور با نگاه کردن به همدیگه بوسه می زدند … صدای زنگ موبایل فراز بلند شد .
فراز پلکی زد … انگار از خوابی عمیق بیرون کشیده شده بود . نگاهش رو از آرام گرفت و نفس بلندی کشید . نگاه گیجی به صفحه ی موبایلش انداخت … و بعد کلافه گفت :
– گندتون بزنن که اینقدر سیریشید !
آرام به سرعت نگاهش رو به روبرو دوخت و باز هم جرعه ای از آبمیوه اش رو نوشید . بنا به دلایلی که خودش هم نمی فهمید ، از نگاه کردن به فراز خجالت می کشید !
– کیه ؟
– بچه هان ! گیر دادن بریم دورهمی خونه ی امیر علی … ول نمی کنن !
– چه جور دور همی ؟!
– به خاطر افتتاحیه … چیز خاصی نیست ! اینا عادت دارن به پیچوندنای من ! بریم خونه ؟!
آرام آخرین جرعه از نوشیدنی رو خورد و بعد گفت :
– من حالم خیلی بهتره … اگه تو دلت میخواد ، بریم پیش دوستات !
فراز کمی غافلگیر شده نگاهش کرد .
– آرام … واقعاً مجبور نیستی امشب هیچی رو تحمل کنی ! به حرفای سپیده و بقیه ی دخترا هم گوش نده ! هر جوری که دلت میخواد …
– من دلم میخواد بریم مهمونی دوستات !
فراز با شگفتی و البته کمی هم سوءظن نگاهش می کرد … ولی ترجیح داد دیگه به چیزی اصرار نکنه . صدای زنگ موبایلش که برای چند ثانیه قطع شده بود ، باز از نو آغاز شد . ایندفعه فراز جواب داد :
– الو ؟! … شام چی دارین ؟!
آرام گوشه ی لبش رو گاز گرفت تا نزنه زیر خنده ! … فراز ادامه داد :
– چون آرام گفت ، ما هم می یایم ولی …
صدای جیغ و دادی که اون طرف خط به هوا برخاست و اینقدر بلند بود که حتی به گوش آرام رسید ! … فراز نگاه متأسفی به آرام انداخت :
– می بینی چقدر روی مخن ؟!
و بعد تماس رو قطع کرد … .
***
ساعت های بعدی شب برای آرام فوق العاده خوش گذشت .
با اینکه معمولاً ورود به جمع آدم های نا آشنا همیشه براش سخت بود … مخصوصاً جمعی که اکثرشون آدم های شناخته شده ای بودند و از آرام بزرگ تر هم بودند … ولی همه اینقدر گرم و صمیمی باهاش برخورد کردند که آرام بی اختیار از گارد خارج شد .
مخصوصاً حضور فراز در اطرافش بود که بهش آرامش می داد … فرازی که یه جوری نگاهش می کرد ، انگار آرام خیلی زیباتر و برجسته تر از خودِ واقعیش بود !
نگاهش باعث می شد که آرام حس خیلی خیلی بهتری نسبت به خودش داشته باشه .
فراز با بقیه ی زن های جمع خیلی راحت برخورد می کرد … و این اصلاً آرام رو آزار نمی داد . نه چون دیگه فراز براش اهمیتی نداشت … بلکه چون به هیچ کسی اون مدلی نگاه نمی کرد ، که به آرام نگاه می کرد .
فراز مال آرام بود … اینو می تونست بفهمه !
حتی وقتی ازش دور بود … حتی وقتی نگاهش نمی کرد … حتی وقتی حواسش پی چیز دیگه ای بود … باز هم متعلق به آرام بود ! … این مرد جذاب و با اعتماد به نفسی که اینقدر خوب رفتار می کرد و اینقدر ویران کننده زیبا می خندید و توی بازی پانتومیم از همه بهتر بود !
ساعت از سه شب گذشته بود وقتی بلاخره از دیگران خداحافظی کردند و به سمت خونه شون رفتند .
آرام فارغ از همه چی … سرش رو تکیه زد به پشتی صندلی و چشم هاش رو بست و در خلسه ی شیرینی … تمام اتفاقات اون شب رو مرور کرد .
نمایش عاشقانه و زیبایی که تماشا کرده بود … .
وقتی فراز روی صحنه اسمش رو گفت و براش بوسه ای توی هوا فرستاد …
بعد در جمع دوستانه شون … وقتی دیگران با فراز شوخی می کردند و می گفتن دیگه اختیار رفت و آمدش دست خودش نیست و اون بدون اینکه ناراحت بشه می خندید …
وقتی آرام مشغول حرف زدن با یکی از خانم ها بود و ناگهان متوجه شد فراز بهش زل زده …
وقتی فراز بهش چشمک زد …
وقتی موقع شام براش جوجه کباب و سالاد کشید و با نوشیدنی آورد …
و نفهمید کِی میون تمام افکار و خیالاتش به خواب سبکی فرو رفت … .
عالیییییییی بوددددد
خیلی حال کردمممم
مرسی ازت❤️
💗💗💗💗
یادمه عکس فراز و آرام رو گذاشته بودی.درسته؟؟
ولی اون عکسا به شخصیتا نمیخوره میشه یه عکس قشنگ از دوتاشون بزاری؟؟
باشه وقت کردم حتما میزارم😅
عالیییییی مچکرررررررر ♥️♥️♥️♥️♥️♥️
رفته رفته دلنشین تر میشههههه
هعی مث من😢😂🙌
تو کجات دلنشینه
چرا جفت پا وریدی وسط پیام من ،من رمان و گفتم
آفتافا جودون سوزومه
😂😂😂😂😂من دارم دلنشین میشم دیگع..
هعی قدر نمیدونین🙁😂
مرسی قاصدک جون
خیلی حالم با رمانت خوب میشه
حال تو که خوب باشه منم عالیم😍😍
اخییییی چه قشنگ بود❤😍😂