رمان اردیبهشت پارت ۹۴

4.3
(22)

 

 

 

و بعد بلاخره سر و کله ی فراز پیدا شد .

 

– حالت خوبه عزیزم ؟!

 

به سرعت خودش رو به آرام رسوند و دستش رو گرفت و نگاه نگرانش رو توی صورت اون چرخوند . امیر علی بهش گفته بود که آرام رنگ پریده به نظر می رسید … آرام بهش نگاه کرد و لبخند زد .

 

– خوبم ! کجا بودی ؟!

 

– به سعید گفته بودم از در پشتی بیارتت پیش من … واقعاً توی برنامه ام نبود با این آدم خوارا برخورد داشته باشی !

 

سپیده چشماش رو گرد کرد و به شوخی مشتی زنانه و کم جون به بازوی اون کوبید :

 

– ببخشیدا … ولی خیلی بی جا کردی ! مگه دورهمی امشب نمیای ؟!

 

– تا ببینم چی پیش میاد …

 

داشت بهانه می آورد … سپیده پرید وسط حرفش :

 

– می خواد چی پیش بیاد ؟! همش دنبال اینی که بپیچونی …

 

نگاه کرد به آرام و ادامه داد :

 

– کلاً می پیچونه ! ولی آرام جون … تو به سازش نرقصی ها ! امشب حتماً بیاریش مهمونی !

 

آرام حتی نمی فهمید دارن در مورد چه مهمونی حرف می زنن … نمی دونست چه جوابی بده .

فراز دستش رو کشید و اونو از روی صندلی بلند کرد . همونطوری که دست آرام هنوز توی دستش بود ، از پشت پارتیشن چوبی عبور کرد و گفت :

 

– بیخودی گردنش ننداز ها ! … ما کلی برنامه داریم … مجبوریم مگه …

 

صدای هووی بلند بچه ها همراه با خنده ی سپیده … فراز بلافاصله فهمید چه گافی داده ، محکم کوبید روی پیشونیش . امیر علی همونطوری که می خندید ، گفت :

 

– ولش کنید بره بابا … ولش کنید !

فراز یکی از کلاه گیس ها رو برداشت و پرت کرد به طرفش … بعد به طرف در خروجی به راه افتاد . آرام همونطوری که دستش توی دست فراز بود ، چرخید و نگاهی به پشت سرش انداخت … سپیده داشت پشت سرشون بال بال می زد :

 

– آرام جون سعی کن این غار نشینو یه ذره معاشرتیش کنی !

 

فراز گفت :

 

– دکمه تون رو بزنید دیگه ! …

 

و بعد بلاخره از اونجا خارج شدند … .

 

 

 

آرام توی هوای گرم و مطبوع مرداد ماهی نفس های عمیق و پی در پی می کشید … حس می کرد تمام دقایق پیش رو فراموش کرده بود نفس بکشه ! واقعاً تا این حد توی چشم دیگران بودن آزار دهنده به نظر می رسید … ! … ولی در عین حال تجربه ی عجیبی بود … عجیب ترین تجربه ای که تا به حال داشت !

 

هر دو سوار ماشین شدند و فراز دوباره نگاه نگرانی به صورت بی رنگ آرام انداخت :

 

– آرام … حالت خوبه ؟!

 

آرام گفت :

 

– خوبم ، فقط … یه ذره زیادی هیجان زده شدم !

 

شیشه رو پایین کشید و صورتش رو در معرض هوای آزاد قرار داد . فراز ماشین رو به حرکت در آورد و توی خیابون های شلوغ رانندگی کرد … چند دقیقه ی بعد توی کوچه ی فرعی پیچید و مقابل سوپر مارکتی توقف کرد و پیاده شد .

 

آرام نفس عمیقی کشید و از توی آینه ی بغل نگاه دوخت به خودش . فکرش آزاد و رها بود … بعد از ماهها حس می کرد هیچ غمی روی قلبش سنگینی نمی کنه ! نه … فقط شادی بود و رهایی و هیجان ! نگاه می کرد به خودش و فکر می کرد چقدر تغییر کرده ! … دیگه اون دخترک ساده و کم روی گذشته نبود … حالا زنی بود که خودش هم به سختی می شناخت ! چیزی در درونش شکفته شده بود … بزرگ شده بود … زیباش کرده بود ! … این حس چی بود ؟! … نمی فهمید ! زیر لب زمزمه کرد :

 

– به راه پر ستاره می کشانی ام ! فراتر از ستاره می نشانی ام !

 

فراز رو دید که از در سوپر مارکت خارج شد … در حالیکه یک رانی پرتقال خریده بود و داشت با موبایلش صحبت می کرد . آرام دستی به پیشونیش کشید و روی صندلیش صاف نشست . فراز تلفنش رو قطع کرد و برگشت توی ماشین .

 

– بیا عزیزم این رو بخور … حالت رو بهتر می کنه !

 

آرام قوطی رانی رو ازش گرفت و جرعه ای از نوشیدنی ترش و شیرین رو نوشید … حق با فراز بود ، واقعاً حالش سر جا اومد . فراز هنوز هم با نگرانی اونو زیر نظر داشت .

 

– امیر علی گفت بدون هماهنگی این کارو نکنم … من دیوونگی کردم !

 

– چی کار ؟

 

– اسمت رو روی صحنه نگم ! … می خواستم غافلگیر بشی !

 

آرام خندید :

 

– نزدیک بود غش کنم ! … ولی ممنون ، عالی بود !

 

باز جرعه ای از نوشیدنی رو نوشید … بعد پرسید :

 

– یک دفعه ای به ذهنت رسید که این کارو انجام بدی … یا قبلاً در موردش برنامه داشتی ؟

 

– راستش … تقریباً یک ساله که به این لحظه فکر می کردم ! … از اون روزایی که هنوز … مال من نبودی !

 

 

 

سیبک گلوی فراز بالا و پایین غلتید … نگاهش روی صورت آرام به گردش در اومد … ادامه داد :

 

– تقریباً یک سال قبل بود که امیر علی نمایشنامه رو برام فرستاد بخونم و من از کلمه ی اولش … از حرف اولش یاد تو افتادم … تا وقتی تموم شد ! … همش تو رو توی سرم مجسم می کردم و حالا …

 

سکوت کرد … مجذوب رویاهاش شده بود !

 

به سال پیش فکر می کرد ، به لحظه ای که روی کاناپه دراز کشیده بود و متن نمایشنامه رو می خوند و فکر آرام توی سرش می چرخید و حالا … حالا چقدر همه چیز تغییر کرده بود ! تمام این مدت رو جنگید … با همه چی جنگید … حتی با خودِ آرام جنگید .. و حالا پیروز شده بود !

 

چیز حیرت انگیزی بود اینکه آدم به رویاهای محالش می رسید !

 

نگاه آرام خیلی نرم و سبک توی چشم هاش نشست :

 

– دلت می خواد تبدیل به درخت بشم ؟! ریشه کنم توی زمین و هیچوقت … هیچوقت از کنارت جم نخورم ؟!

 

نگاه فراز با دنیایی حرف … با دنیایی اشتیاق مهار ناشدنی بهش وصل بود :

 

– یک زمانی شاید ، ولی الان … دلم می خواد پرنده ام باشی ! … مثل اون آهنگی که برام ترجمه کردی ! … هر جایی که رفتی … بازم برگردی پیشم !

 

هر دو بهم خیره موندند … مثل دو نفر آدم آشنا که پس از سالها همدیگه رو توی شلوغی یک خیابون ناگهان پیدا کرده باشند … انگار تازه همدیگه رو پیدا کرده بودند !

 

آرام باورش نمی شد … روز اولی که درگیر تمامِ این داستان شد … حتی به خوشبین ترین و روشن ترین نقطه ی ذهنش هم خطور نمی کرد که یک شب به چنین لحظه ای برسه !

 

در گرماگرم هماغوشی نگاهشون … درست اون لحظه ای که انگار هر دو از دور با نگاه کردن به همدیگه بوسه می زدند … صدای زنگ موبایل فراز بلند شد .

 

فراز پلکی زد … انگار از خوابی عمیق بیرون کشیده شده بود . نگاهش رو از آرام گرفت و نفس بلندی کشید . نگاه گیجی به صفحه ی موبایلش انداخت … و بعد کلافه گفت :

 

– گندتون بزنن که اینقدر سیریشید !

 

 

 

آرام به سرعت نگاهش رو به روبرو دوخت و باز هم جرعه ای از آبمیوه اش رو نوشید . بنا به دلایلی که خودش هم نمی فهمید ، از نگاه کردن به فراز خجالت می کشید !

 

– کیه ؟

 

– بچه هان ! گیر دادن بریم دورهمی خونه ی امیر علی … ول نمی کنن !

 

– چه جور دور همی ؟!

 

– به خاطر افتتاحیه … چیز خاصی نیست ! اینا عادت دارن به پیچوندنای من ! بریم خونه ؟!

 

آرام آخرین جرعه از نوشیدنی رو خورد و بعد گفت :

 

– من حالم خیلی بهتره … اگه تو دلت میخواد ، بریم پیش دوستات !

 

فراز کمی غافلگیر شده نگاهش کرد .

 

– آرام … واقعاً مجبور نیستی امشب هیچی رو تحمل کنی ! به حرفای سپیده و بقیه ی دخترا هم گوش نده ! هر جوری که دلت میخواد …

 

– من دلم میخواد بریم مهمونی دوستات !

 

فراز با شگفتی و البته کمی هم سوءظن نگاهش می کرد … ولی ترجیح داد دیگه به چیزی اصرار نکنه . صدای زنگ موبایلش که برای چند ثانیه قطع شده بود ، باز از نو آغاز شد . ایندفعه فراز جواب داد :

 

– الو ؟! … شام چی دارین ؟!

 

آرام گوشه ی لبش رو گاز گرفت تا نزنه زیر خنده ! … فراز ادامه داد :

 

– چون آرام گفت ، ما هم می یایم ولی …

 

صدای جیغ و دادی که اون طرف خط به هوا برخاست و اینقدر بلند بود که حتی به گوش آرام رسید ! … فراز نگاه متأسفی به آرام انداخت :

 

– می بینی چقدر روی مخن ؟!

 

و بعد تماس رو قطع کرد … .

 

 

***

ساعت های بعدی شب برای آرام فوق العاده خوش گذشت .

 

 

با اینکه معمولاً ورود به جمع آدم های نا آشنا همیشه براش سخت بود … مخصوصاً جمعی که اکثرشون آدم های شناخته شده ای بودند و از آرام بزرگ تر هم بودند … ولی همه اینقدر گرم و صمیمی باهاش برخورد کردند که آرام بی اختیار از گارد خارج شد .

 

مخصوصاً حضور فراز در اطرافش بود که بهش آرامش می داد … فرازی که یه جوری نگاهش می کرد ، انگار آرام خیلی زیباتر و برجسته تر از خودِ واقعیش بود !

 

نگاهش باعث می شد که آرام حس خیلی خیلی بهتری نسبت به خودش داشته باشه .

 

فراز با بقیه ی زن های جمع خیلی راحت برخورد می کرد … و این اصلاً آرام رو آزار نمی داد . نه چون دیگه فراز براش اهمیتی نداشت … بلکه چون به هیچ کسی اون مدلی نگاه نمی کرد ، که به آرام نگاه می کرد .

 

فراز مال آرام بود … اینو می تونست بفهمه !

 

حتی وقتی ازش دور بود … حتی وقتی نگاهش نمی کرد … حتی وقتی حواسش پی چیز دیگه ای بود … باز هم متعلق به آرام بود ! … این مرد جذاب و با اعتماد به نفسی که اینقدر خوب رفتار می کرد و اینقدر ویران کننده زیبا می خندید و توی بازی پانتومیم از همه بهتر بود !

 

ساعت از سه شب گذشته بود وقتی بلاخره از دیگران خداحافظی کردند و به سمت خونه شون رفتند .

 

آرام فارغ از همه چی … سرش رو تکیه زد به پشتی صندلی و چشم هاش رو بست و در خلسه ی شیرینی … تمام اتفاقات اون شب رو مرور کرد .

 

نمایش عاشقانه و زیبایی که تماشا کرده بود … .

 

وقتی فراز روی صحنه اسمش رو گفت و براش بوسه ای توی هوا فرستاد …

 

بعد در جمع دوستانه شون … وقتی دیگران با فراز شوخی می کردند و می گفتن دیگه اختیار رفت و آمدش دست خودش نیست و اون بدون اینکه ناراحت بشه می خندید …

 

وقتی آرام مشغول حرف زدن با یکی از خانم ها بود و ناگهان متوجه شد فراز بهش زل زده …

 

وقتی فراز بهش چشمک زد …

 

وقتی موقع شام براش جوجه کباب و سالاد کشید و با نوشیدنی آورد …

 

و نفهمید کِی میون تمام افکار و خیالاتش به خواب سبکی فرو رفت … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rata
Rata
1 سال قبل

عالیییییییی بوددددد
خیلی حال کردمممم
مرسی ازت❤️

Rata
Rata
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

یادمه عکس فراز و آرام رو گذاشته بودی.درسته؟؟
ولی اون عکسا به شخصیتا نمیخوره میشه یه عکس قشنگ از دوتاشون بزاری؟؟

...
...
1 سال قبل

عالیییییی مچکرررررررر ♥️♥️♥️♥️♥️♥️
رفته رفته دلنشین تر میشههههه

Unknown
پاسخ به  ...
1 سال قبل

هعی مث من😢😂🙌

...
...
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

تو کجات دلنشینه
چرا جفت پا وریدی وسط پیام من ،من رمان و گفتم
آفتافا جودون سوزومه

Unknown
پاسخ به  ...
1 سال قبل

😂😂😂😂😂من دارم دلنشین میشم دیگع..
هعی قدر نمیدونین🙁😂

رویا
رویا
1 سال قبل

مرسی قاصدک جون
خیلی حالم با رمانت خوب میشه

sanaz
sanaz
1 سال قبل

اخییییی چه قشنگ بود❤😍😂

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x