فراز که ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و چرخید به سمت آرام … با دیدن حرکات منظم و آرومِ تخت سینه اش بلافاصله فهمید که اون خوابیده .
یک لحظه خواست دستش رو بذاره روی شونه اش و بیدارش کنه … ولی نه ! بلافاصله پشیمون شد !
از پشت رل پیاده شد ، ماشینو دور زد و در سمت آرام رو باز کرد . بعد یک دستش رو برد پشت گردن آرام و دست دیگه اش رو پشت زانوهای اون انداخت و اونو کشید توی بغلش .
با تکون بی اهمیتی که خورد … خواب از پشت پلک های آرام پر کشید . بیدار شد و فهمید که میون زمین و هوا معلقه … توی بغل فرازه !
خواب شیرین هنوز هم پشت پلک هاش سنگینی می کرد … با سستی و رخوت گفت :
– من بیدارم فراز … می تونم خودم …
ولی صدای هیس کشیده و آروم فراز کنار گوشش … ساکت شد … فراز زمزمه کرد :
– خودتو بزن به خواب !
لب هاش روی گونه ی آرام کشیده می شد … بدون اینکه اونو ببوسه … .
– می خوام امشب شاهزاده ات باشم !
آرام با چشم های بسته لبخند زد .
– ممکنه کسی ما رو توی این وضعیت ببینه !
فراز باز هم روی گونه اش زمزمه کرد :
– امشب همه ی مردم ما رو دیدن !
آرام دست هاشو بالا برد و حلقه کرد دور گردن فراز و صورتش رو به یقه ی تیشرت اون چسبوند و بی حرکت باقی موند . نمی تونست توی دلش به خودش اعتراف نکنه … که از این بازی خوشش اومده !
فراز اونو توی بغلش گرفته بود … انگار که داشت جونِ عزیزش رو حمل می کرد ! وارد خونه شد … از سالن نیمه تاریک گذشت و از پله ها بالا رفت و وارد اتاقشون شد . اون وقت بدن آرام رو به نرمی روی خوشخواب گذاشت .
آهی از سر آرامش و لذت از بین لب های آرام خارج شد … این بازی به مذاقش خوش اومده بود ، دلش نمی خواست چشم هاش رو باز کنه و همه چی تموم بشه !
فراز کفش هاشو از پا در آورد و کنار دیوار جفت کرد … و بعد بال شالش رو از روی شونه اش پس زد … و بعد خیره موند به چهره ی آرام … .
آرام هنوز هم چشم هاش بسته بود … می تونست نگاه فراز رو حس کنه . می تونست گرمای نفس هاشو روی پوستش حس کنه …
از شدت هیجان به نفس نفس افتاده بود …
و بعدناگهان با بوسه ای که کنج دهانش نشست … به سرعت چشم هاش رو باز کرد … .
فراز چرخید و از اتاق خارج شد … .
***
– آرام چیزی که به چشم دیدم رو باورم نمی شه ! صد بار از صبح اینستا رو چک کردم … جدی جدی خودتی ؟! … زن فراز حاتمی خودتی ؟ … یا فقط دختره شبیهته ؟
آرام گوشه ی لبش رو گاز گرفت و پلک هاشو برای لحظاتی روی هم فشرد . از صبح انگار دنیا زیر و رو شده بود براش ! خبر همسرِ فراز حاتمی و تئاتری که بهش هدیه شده بود ، عین بمب ترکیده بود و سر و صدا راه انداخته بود . دوستاش رهاش نمی کردن … توی گروه تلگرام صد تا پیام براش فرستاده بودند و آرام نمی دونست بهشون چی بگه !
تا دیروز می خواست همه چی رو از بقیه پنهان کنه …ولی حالا دیگه نمی تونست . رسوا شده بود ! از این رسوایی حس تلخ و شیرینی داشت !
برای بار دوم پیام فاطمه رو می خوند که پریسا ویسی توی گروه فرستاد :
– نه بابا ! آخه دیگه چقدر شباهت ؟ آرام ، خودتی ! … می زنم توی سرت اگه بازم انکار کنی … زنیکه ی عفریته ی آب زیر کاه !
آرام به خاطر فحش هایی که چپ و راست بهش حواله می شد ، خندید . خودش رو کمی روی تخت بالا کشید و تکیه زد به دیوار و پیامی فرستاد :
– داستان داره بابا ! توضیح می دم براتون !
فاطمه باز گفت :
– چه داستانی ؟! … یک کلمه بگو خودتی یا نه !
بعد عطیه : خودتی ؟
بعد پریسا : خودتی ؟
بعد آیلین : خودتی حیوان ؟!
آرام ویسی فرستاد :
– چه خبرتونه حالا ؟! یه جوری بهم پریدین … آدم می ترسه ازتون ! جرم کردم مگه ؟!
عطیه روی ویسش ریپلای کرد : چخه !
آرام خندید و سرانجام اعتراف کرد که : خودمم !
پریسا ایز تایپینگ شد … ولی آرام فرصت نکرد پیامش رو ببینه … کیمیا بهش زنگ زد :
– الو ؟
صدای غش غش خنده ی کیمیا پیچید توی گوشش :
– وااای آرام ! آرام ! اینستاگرامو دیدی ؟!
– خسته نباشی ! از صبح بچه ها روانیم کردن !
– پس بلاخره رسوا شدی … خانم حاتمی ! کلی برای خودت معروف شدی ! … کی بیام ازت امضا بگیرم ؟!
بازم خندید … آرام هم .
– اتفاقا الان خونه ی مامانم هستم ! پاشو بیا اینور اگه بیکاری !
کیمیا انگار نشنیده بود صداش رو … باز گفت :
– آرام … وای ! کامنتا رو هم می خونی ؟ … اینقدر می خندم من از صبح !
یهو رنگ از رخ آرام پرید . با اینکه آدم اینستا بازی نبود ، ولی بازم می دونست توی فضای مجازی چه خبره و مردم چقدر بی رحمانه و آزار دهنده در مورد آدم های معروف و زندگی شخصیشون نظر می دن !
– مگه چی گفتن ؟
– برو الان خودت بخون ! خیلی مریضن مردم !
آرام نفهمید کِی کیمیا تماس رو قطع کرد … نفس تندی کشید و با انگشتایی که ارتعاش خفیفی داشت ، وارد اینستاگرام شد .
خیلی احتیاج به گشتن نبود … عکس های شب افتتاحیه ی تئاتر عین نقل و نبات همه جا پخش شده بود . تقریباً تمام پیج های سینمایی عکسشون رو گذاشته بودند .
مخصوصاً یکی از عکس ها انگار توجه بیشتری جلب کرده و بیشتر تکرار شده بود . توی اون عکس آرام با لبخندی پر اشتیاق خیره به صحنه بود ، در حالی که کف دست هاشو خیلی نرم روی هم گذاشته بود … و فراز کمی متمایل شده بود به سمتش و با لبخند کمرنگی به نیم رخش نگاه می کرد … و نگاهش به قدری عمیق و شیفته بود که قلب آرام رو به بازی می گرفت .
آرام احساس سر گیجه داشت .
اون شب مثل آدمی که تحت تأثیر مخدر باشه … فقط لذت می برد از همه چیز و فکرش کار نمی کرد . حالا که از اون شب فاصله گرفته بود … حس عجیبی داشت . مثل کیمیا ، مثل دوستاش … نگاه می کرد به دخترک توی عکس ها و مدام از خودش می پرسید : این منم ؟ … جدی جدی خودمم ؟!
وارد قسمت کامنت ها شد .
اولین کامنت … استیکر لبخند و قلب .
بعدی : چه نازه دختره ! خوشبخت بشن الهی !
گونه های آرام گر گرفت . کامنت بعدی رو خوند : بهش تئاتر عاشقانه هدیه کرده ؟ دعا نویس دختره رو زنده می خوام !
و استیکر خنده !
یک پسره کامنت گذاشته بود : هم اکنون شاهد پیام های کارشناسانه ی دختران سرزمینم در مورد عملی بودن دختره هستیم !
آرام داغ تر شد ! …
و بعد پیام دیگه ای : دختره سینه هاش کجاست ؟!
و باز هم استیکر خنده !
آرام محکم چنگ زد به موهای کنار سرش … وای ! … نفسش بند اومد ! یکی دیگه جواب کامنت قبلی رو داده بود : برای منم سواله !
و یک پسر دیگه پاسخ داده بود : برای شماهایی که پستون گاو می پسندین ، اینهمه زیبایی قفله !
آرام فوری صفحه ی موبایلش رو خاموش کرد . داشت خفه می شد … داغی بدنش دیوونه کننده شده بود ! نزدیک بود گریه اش بگیره !
آدم های غریبه … آدم هایی که نمی شناخت و اونها رو هیچوقت ندیده بود … داشتن در مورد بدنش نظر می دادن و تیکه های جنسی مینداختن … و اون هیچ کاری نمی تونست بکنه !
دلش می خواست از خجالت بمیره !
باز هم پیام های دوستانش توی گروه تلگرام … آیلین یک ویس ده ثانیه ای فرستاده بود . آرام روی ویس ضربه زد و بلافاصله صدای جیغ آیلین پخش شد :
– کثافـــــــت !
صدای جیغش اونقدر بلند بود که موبایل بی اختیار از بین انگشتای آرام رها شد .
بلافاصله در اتاقش باز شد و ملی خانم هراسون پرید توی اتاقش .
– یا امام حسین ! چی شده آرام ؟
آرام دست کشید روی گونه های سرخ شده اش و سعی کرد لبخند بزنه . حاضر بود بمیره ولی مادرش نفهمه که توی اینستاگرام در مورد سینه هاش بحثه !
– هیچی ! هیچی !
– صدای جیغ اومد …
– دوستم بود … شوخی می کرد ! ولش کن !
ملی خانم نفس راحتی کشید و آروم تر از قبل گفت :
– خیلی خب مامان … ول کن اون گوشی رو ! چیه از صبح که اومدی ، چپیدی توی اتاق ؟ پاشو بیا بیرون کارت دارم !
آرام تند و تند سری تکون داد … بعد از جا بلند شد و یقه ی تیشرتش رو مرتب کرد . فکر کرد بهتر همینه که بیرون بره و با خانواده ای وقت بگذرونه … شاید افکار آزار دهنده رهاش می کردن .
احمد و امیر رضا توی سالن بودند … آرام با نگاه کوتاهی به سمت پدرش ، رفت و روی مبل نشست . ملی خانم از کنارشون عبور کرد و وارد آشپزخونه شد و بعد امیر رضا هم دنبال مادرش رفت .
احمد نگاه می کرد به آرام … ولی آرام سعی داشت نادیده اش بگیره . دست خودش نبود … ازش دل چرکین بود . هر چقدر هم که زندگیش با فراز به اوج می رسید … باز هم نمی تونست پدرش رو ببخشه .
نگاهش خیره به تلویزیون که اخبار پخش می کرد … پرسید :
– شما نگاه نمی کنید ؟ … بزنم آی فیلم ؟
احمد گفت :
– بزن بابا جان … راحت باش !
آرام کنترل رو برداشت و شبکه رو تغییر داد … بازم خیره به صفحه ی تلویزون که مشغول پخش یک سریال تکراری بود … یهو صدای مادرش و صدای جیغ و داد امیر رضا رو شنید :
– تولد تولد تولدت مبارک ! مبارک مبارک تولدت مبارک !
بازم عالی بود قاصدک
ولی واقعا باید بی فرهنگی های اینستاگرام رو چیکار کرد
محشر بود❤😍