رمان اردیبهشت پارت ۹۵

4.2
(28)

 

 

 

فراز که ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و چرخید به سمت آرام … با دیدن حرکات منظم و آرومِ تخت سینه اش بلافاصله فهمید که اون خوابیده .

 

یک لحظه خواست دستش رو بذاره روی شونه اش و بیدارش کنه … ولی نه ! بلافاصله پشیمون شد !

 

از پشت رل پیاده شد ، ماشینو دور زد و در سمت آرام رو باز کرد . بعد یک دستش رو برد پشت گردن آرام و دست دیگه اش رو پشت زانوهای اون انداخت و اونو کشید توی بغلش .

 

با تکون بی اهمیتی که خورد … خواب از پشت پلک های آرام پر کشید . بیدار شد و فهمید که میون زمین و هوا معلقه … توی بغل فرازه !

 

خواب شیرین هنوز هم پشت پلک هاش سنگینی می کرد … با سستی و رخوت گفت :

 

– من بیدارم فراز … می تونم خودم …

 

ولی صدای هیس کشیده و آروم فراز کنار گوشش … ساکت شد … فراز زمزمه کرد :

 

– خودتو بزن به خواب !

 

لب هاش روی گونه ی آرام کشیده می شد … بدون اینکه اونو ببوسه … .

 

– می خوام امشب شاهزاده ات باشم !

 

آرام با چشم های بسته لبخند زد .

 

– ممکنه کسی ما رو توی این وضعیت ببینه !

 

فراز باز هم روی گونه اش زمزمه کرد :

 

– امشب همه ی مردم ما رو دیدن !

 

آرام دست هاشو بالا برد و حلقه کرد دور گردن فراز و صورتش رو به یقه ی تیشرت اون چسبوند و بی حرکت باقی موند . نمی تونست توی دلش به خودش اعتراف نکنه … که از این بازی خوشش اومده !

 

فراز اونو توی بغلش گرفته بود … انگار که داشت جونِ عزیزش رو حمل می کرد ! وارد خونه شد … از سالن نیمه تاریک گذشت و از پله ها بالا رفت و وارد اتاقشون شد . اون وقت بدن آرام رو به نرمی روی خوشخواب گذاشت .

 

آهی از سر آرامش و لذت از بین لب های آرام خارج شد … این بازی به مذاقش خوش اومده بود ، دلش نمی خواست چشم هاش رو باز کنه و همه چی تموم بشه !

 

فراز کفش هاشو از پا در آورد و کنار دیوار جفت کرد … و بعد بال شالش رو از روی شونه اش پس زد … و بعد خیره موند به چهره ی آرام … .

 

آرام هنوز هم چشم هاش بسته بود … می تونست نگاه فراز رو حس کنه . می تونست گرمای نفس هاشو روی پوستش حس کنه …

 

از شدت هیجان به نفس نفس افتاده بود …

 

و بعدناگهان با بوسه ای که کنج دهانش نشست … به سرعت چشم هاش رو باز کرد … .

 

فراز چرخید و از اتاق خارج شد … .

 

 

***

– آرام چیزی که به چشم دیدم رو باورم نمی شه ! صد بار از صبح اینستا رو چک کردم … جدی جدی خودتی ؟! … زن فراز حاتمی خودتی ؟ … یا فقط دختره شبیهته ؟

 

آرام گوشه ی لبش رو گاز گرفت و پلک هاشو برای لحظاتی روی هم فشرد . از صبح انگار دنیا زیر و رو شده بود براش ! خبر همسرِ فراز حاتمی و تئاتری که بهش هدیه شده بود ، عین بمب ترکیده بود و سر و صدا راه انداخته بود . دوستاش رهاش نمی کردن … توی گروه تلگرام صد تا پیام براش فرستاده بودند و آرام نمی دونست بهشون چی بگه !

 

تا دیروز می خواست همه چی رو از بقیه پنهان کنه …ولی حالا دیگه نمی تونست . رسوا شده بود ! از این رسوایی حس تلخ و شیرینی داشت !

 

برای بار دوم پیام فاطمه رو می خوند که پریسا ویسی توی گروه فرستاد :

 

– نه بابا ! آخه دیگه چقدر شباهت ؟ آرام ، خودتی ! … می زنم توی سرت اگه بازم انکار کنی … زنیکه ی عفریته ی آب زیر کاه !

 

آرام به خاطر فحش هایی که چپ و راست بهش حواله می شد ، خندید . خودش رو کمی روی تخت بالا کشید و تکیه زد به دیوار و پیامی فرستاد :

 

– داستان داره بابا ! توضیح می دم براتون !

 

فاطمه باز گفت :

 

– چه داستانی ؟! … یک کلمه بگو خودتی یا نه !

 

بعد عطیه : خودتی ؟

 

بعد پریسا : خودتی ؟

 

بعد آیلین : خودتی حیوان ؟!

 

آرام ویسی فرستاد :

 

– چه خبرتونه حالا ؟! یه جوری بهم پریدین … آدم می ترسه ازتون ! جرم کردم مگه ؟!

 

عطیه روی ویسش ریپلای کرد : چخه !

 

آرام خندید و سرانجام اعتراف کرد که : خودمم !

 

پریسا ایز تایپینگ شد … ولی آرام فرصت نکرد پیامش رو ببینه … کیمیا بهش زنگ زد :

 

– الو ؟

 

صدای غش غش خنده ی کیمیا پیچید توی گوشش :

 

– وااای آرام ! آرام ! اینستاگرامو دیدی ؟!

 

– خسته نباشی ! از صبح بچه ها روانیم کردن !

 

– پس بلاخره رسوا شدی … خانم حاتمی ! کلی برای خودت معروف شدی ! … کی بیام ازت امضا بگیرم ؟!

 

بازم خندید … آرام هم .

 

 

 

 

 

– اتفاقا الان خونه ی مامانم هستم ! پاشو بیا اینور اگه بیکاری !

 

کیمیا انگار نشنیده بود صداش رو … باز گفت :

 

– آرام … وای ! کامنتا رو هم می خونی ؟ … اینقدر می خندم من از صبح !

 

یهو رنگ از رخ آرام پرید . با اینکه آدم اینستا بازی نبود ، ولی بازم می دونست توی فضای مجازی چه خبره و مردم چقدر بی رحمانه و آزار دهنده در مورد آدم های معروف و زندگی شخصیشون نظر می دن !

 

– مگه چی گفتن ؟

 

– برو الان خودت بخون ! خیلی مریضن مردم !

 

آرام نفهمید کِی کیمیا تماس رو قطع کرد … نفس تندی کشید و با انگشتایی که ارتعاش خفیفی داشت ، وارد اینستاگرام شد .

 

خیلی احتیاج به گشتن نبود … عکس های شب افتتاحیه ی تئاتر عین نقل و نبات همه جا پخش شده بود . تقریباً تمام پیج های سینمایی عکسشون رو گذاشته بودند .

 

مخصوصاً یکی از عکس ها انگار توجه بیشتری جلب کرده و بیشتر تکرار شده بود . توی اون عکس آرام با لبخندی پر اشتیاق خیره به صحنه بود ، در حالی که کف دست هاشو خیلی نرم روی هم گذاشته بود … و فراز کمی متمایل شده بود به سمتش و با لبخند کمرنگی به نیم رخش نگاه می کرد … و نگاهش به قدری عمیق و شیفته بود که قلب آرام رو به بازی می گرفت .

 

آرام احساس سر گیجه داشت .

 

اون شب مثل آدمی که تحت تأثیر مخدر باشه … فقط لذت می برد از همه چیز و فکرش کار نمی کرد . حالا که از اون شب فاصله گرفته بود … حس عجیبی داشت . مثل کیمیا ، مثل دوستاش … نگاه می کرد به دخترک توی عکس ها و مدام از خودش می پرسید : این منم ؟ … جدی جدی خودمم ؟!

 

 

 

وارد قسمت کامنت ها شد .

 

اولین کامنت … استیکر لبخند و قلب .

 

بعدی : چه نازه دختره ! خوشبخت بشن الهی !

 

گونه های آرام گر گرفت . کامنت بعدی رو خوند : بهش تئاتر عاشقانه هدیه کرده ؟ دعا نویس دختره رو زنده می خوام !

 

و استیکر خنده !

 

یک پسره کامنت گذاشته بود : هم اکنون شاهد پیام های کارشناسانه ی دختران سرزمینم در مورد عملی بودن دختره هستیم !

 

آرام داغ تر شد ! …

 

و بعد پیام دیگه ای : دختره سینه هاش کجاست ؟!

 

و باز هم استیکر خنده !

 

آرام محکم چنگ زد به موهای کنار سرش … وای ! … نفسش بند اومد ! یکی دیگه جواب کامنت قبلی رو داده بود : برای منم سواله !

و یک پسر دیگه پاسخ داده بود : برای شماهایی که پستون گاو می پسندین ، اینهمه زیبایی قفله !

 

آرام فوری صفحه ی موبایلش رو خاموش کرد . داشت خفه می شد … داغی بدنش دیوونه کننده شده بود ! نزدیک بود گریه اش بگیره !

 

آدم های غریبه … آدم هایی که نمی شناخت و اونها رو هیچوقت ندیده بود … داشتن در مورد بدنش نظر می دادن و تیکه های جنسی مینداختن … و اون هیچ کاری نمی تونست بکنه !

 

دلش می خواست از خجالت بمیره !

 

باز هم پیام های دوستانش توی گروه تلگرام … آیلین یک ویس ده ثانیه ای فرستاده بود . آرام روی ویس ضربه زد و بلافاصله صدای جیغ آیلین پخش شد :

 

– کثافـــــــت !

 

صدای جیغش اونقدر بلند بود که موبایل بی اختیار از بین انگشتای آرام رها شد .

 

 

بلافاصله در اتاقش باز شد و ملی خانم هراسون پرید توی اتاقش .

 

– یا امام حسین ! چی شده آرام ؟

 

آرام دست کشید روی گونه های سرخ شده اش و سعی کرد لبخند بزنه . حاضر بود بمیره ولی مادرش نفهمه که توی اینستاگرام در مورد سینه هاش بحثه !

 

– هیچی ! هیچی !

 

– صدای جیغ اومد …

 

– دوستم بود … شوخی می کرد ! ولش کن !

 

ملی خانم نفس راحتی کشید و آروم تر از قبل گفت :

 

– خیلی خب مامان … ول کن اون گوشی رو ! چیه از صبح که اومدی ، چپیدی توی اتاق ؟ پاشو بیا بیرون کارت دارم !

 

آرام تند و تند سری تکون داد … بعد از جا بلند شد و یقه ی تیشرتش رو مرتب کرد . فکر کرد بهتر همینه که بیرون بره و با خانواده ای وقت بگذرونه … شاید افکار آزار دهنده رهاش می کردن .

 

احمد و امیر رضا توی سالن بودند … آرام با نگاه کوتاهی به سمت پدرش ، رفت و روی مبل نشست . ملی خانم از کنارشون عبور کرد و وارد آشپزخونه شد و بعد امیر رضا هم دنبال مادرش رفت .

 

احمد نگاه می کرد به آرام … ولی آرام سعی داشت نادیده اش بگیره . دست خودش نبود … ازش دل چرکین بود . هر چقدر هم که زندگیش با فراز به اوج می رسید … باز هم نمی تونست پدرش رو ببخشه .

 

نگاهش خیره به تلویزیون که اخبار پخش می کرد … پرسید :

 

– شما نگاه نمی کنید ؟ … بزنم آی فیلم ؟

 

احمد گفت :

 

– بزن بابا جان … راحت باش !

 

آرام کنترل رو برداشت و شبکه رو تغییر داد … بازم خیره به صفحه ی تلویزون که مشغول پخش یک سریال تکراری بود … یهو صدای مادرش و صدای جیغ و داد امیر رضا رو شنید :

 

– تولد تولد تولدت مبارک ! مبارک مبارک تولدت مبارک !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا .
رویا .
1 سال قبل

بازم عالی بود قاصدک
ولی واقعا باید بی فرهنگی های اینستاگرام رو چیکار کرد

sanaz
sanaz
1 سال قبل

محشر بود❤😍

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x