رمان اردیبهشت پارت ۹۶

4.2
(23)

 

 

 

آرام به سرعت چرخید عقب … کیک وانیلی خونگی بین دستای مامانش که با خامه و توت فرنگی تزئین شده بود … فشفشه های روشن توی دستای امیر رضا …

 

– وای !

 

کف دستاشو روی دهانش گذاشت … نزدیک بود گریه اش بگیره . این بار چندم بود که اون روزها عمیقاً احساس می کرد خوشحاله ؟!

 

امیررضا شروع کرد به بالا و پایین پریدن و الکی رقصیدن … احمد می خندید و کف می زد … ملی خانم کیک رو روی میز گذاشت و گفت :

 

– هر چند به پای تولدی که شوهرت واسه ات گرفته نمی رسه … ولی خواستیم که بدونی همیشه عزیزِ خونه ی باباتی !

 

بعد گونه ی آرام رو بوسید … آرام طاقت نیاور و محکم مادرش رو بغل کرد .

 

– مرسی … مامان … مرسی !

 

جدی جدی گریه اش گرفته بود ! چرخید و نگاه کرد به امیر رضا … .

 

– مرسی داداشی … عزیز دلم !

 

امیر رضا بی خیال بالا و پایین پریدن شد و دوید و آرام رو بغل گرفت . آرام روی موهای برادرش رو بوسید … بعد سر بلند کرد و نگاهش گره خورد توی نگاه شرم زده ی احمد .

 

احمد لبخند به لب داشت … سعی می کرد نشون بده مثل بقیه شاده و حالش خوبه … ولی نبود . آرام اینو می فهمید … ولی نمی تونست پدرشو ببخشه ! تمام دنیا رو هم که می بخشید … گفت :

 

– از شما هم ممنونم بابا !

 

کی بود که نتونه تصنعی بودن لحنش رو بفهمه ؟ … احمد رنگ باخت ! …ملی خانم فوری بحث رو عوض کرد :

 

– خب … خب بشین آرام جان … بشین شمعو فوت کن !

 

امیررضا دست هاشو از دور کمر آرام باز کرد . آرام نشست روی مبل . از خوشحالی روی پاهاش بند نبود . ملی خانم دو تا شمع دو و سه رو روی کیک گذاشت و روشن کرد … بعد با محبت خیره شد توی چشم های دخترش .

 

– الهی که بیست و چهار سالیگیت عین قند و شکر بگذره برات مامان !

 

آرام خیره به شعله های لطیف شمع … فکر کرد به تمام بیست و سه سالگیش که عین زهر گذشته بود … پر از تلخی ! حالا شاید سال آینده براش سال بهتری می بود … مگه خودِ خدا توی کتابش قول نداده بود که پس از هر سختی ، آسانیست ؟

 

شاید آسانی های آرام از راه می رسیدن … شاید !

 

بغض به گلوش نیشتر زد ، پلک هاشو روی هم فشرد و توی دلش زمزمه کرد : خدایا … به من آرامش قلب بده !

 

و شمع ها رو فوت کرد

 

پدر و مادرش دست زدند و امیر رضا بازم صورتش رو محکم بوسید . بعد مادرش یک جعبه ی مکعبی سفید رنگ بهش داد و گفت :

 

– بگیر دخترم … ناقابله !

 

آرام پشت پلکی نازک کرد و پر عشوه گفت :

 

– وای مامان … زحمت کشیدین ! به خدا راضی نبودم !

 

به ملی خانم نگاه کرد … و بعد زدند زیر خنده . هر دوشون همزمان یاد خاطره ی مشترکی افتادند ، مربوط به یازده سالگی آرام … اون تنها سالی بود که ملی خانم تولد آرامو فراموش کرده بود و براش هیچ هدیه ای نخریده بود … و خدا می دونست آرام چه قشقرقی به پا کرد !

 

آرام همون طوری که می خندید ، هدیه اش رو باز کرد … یک ساعد ظریف و زیبا با بند استیل … واقعاً شیک بود و با توجه به شرایط اقتصادی که از خانواده اش سراغ داشت ، می دونست که خریدنش براشون آسون نبوده !

 

با قدر شناسی لبخند زد :

 

– ممنونم … واقعاً عالیه !

 

می ترسید بگه که ازشون توقع هدیه های گرونقیمت نداره … و بهشون بر بخوره ! احمد گفت :

 

– ملی یک هدیه ی دیگه هم داره واست !

 

– اوه … جدی ؟ چی ؟!

 

ملی خانم نفس عمیقی کشید :

 

– خب ، چیزی نیست … سه روز پیش رفتیم محضر ، احمد آقا خونه رو به نامم زد !

 

– واقعاً ؟!

 

آرام برداشته شدن وزنه های سنگینی رو از روی سینه اش احساس می کرد …

 

 

 

آرام برداشته شدن وزنه های سنگینی رو از روی سینه اش احساس می کرد … . واقعاً این بهترین خبری بود که می تونست بشنوه .

 

ظاهراً پدرش سر به راه شده بود و دیگه قمار نمی کرد … ولی آرام ترس داشت ! همیشه ترس داشت … چون زخمی بود ، و خدا می دونست بعضی زخم ها هیچوقت خوب نمی شدند .

 

ملی خانم لبخند معذبی زد … بعد به سرعت بحث رو جمع و جور کرد :

 

– خب … کیک رو هم ببریم !

 

امیر رضا آخ جونی گفت و دست جلو برد تا به توت فرنگی های روی کیک ناخونک بزنه … ملی خانم زد زیر دستش :

 

– نکن … اول واسه آقا فراز سوا کنم !

 

– اِه … مامان !

 

ملی خانم دست به زانوش گرفت و از جا بلند شد تا توی آشپزخونه بره و چنگال و پیشدستی بیاره . آرام هم بلافاصله از جا بلند شد .

 

– بذار کمکت کنم مامان !

 

هم زمان صدای موبایلش از توی اتاق بلند شد . ملی خانم گفت :

 

– نمی خواد ، کاری نیست … برو جواب تلفنت رو بده و زود برگرد !

 

آرام کلافه نچی کرد . واقعاً حوصله ی این کارو نداشت … پیش خودش فکر می کرد باز هم لابد کیمیا بهش زنگ زده بود یا یکی دیگه از دوستای بیکارش ! … حتماً بازم قرار بود همون حرفهای تکراری و مسخره رو بگن .

 

اما راهش رو کج کرد و توی اتاقش رفت . به خدا قسم که اگر باز همون حرفها رو می شنید … ایندفعه جواب محکمی بهشون می داد ! ولی با دیدن شماره ی غریبه …

 

تماس رو بر قرار کرد و با احتیاط گفت :

 

– الو ؟!

 

برای چند لحظه هیچ صدایی نشنید … به جز صدای نفس های عمیق و بغض آلودی … . ته قلب آرام دلشوره ی غریبی پیچید … باز تکرار کرد :

 

– الو … بفرمایید !

 

باز هم چند لحظه سکوت … و بعد صدایی بهش گفت :

 

– از صبح دارم عکساتونو می بینم … جدی جدی شبیه زن و شوهرا به نظر می رسید ! خیلی بهم می یاید ! … انگار از روز اول برای همدیگه ساخته شدین !

 

 

دیواری درون قلب آرام فرو ریخت … نفسش بند اومد ! به گوش هاش اعتماد نداشت … نمی تونست باور کنه ! صدایی که می شنید … صدایی که داشت بهش طعنه می زد … صدای مجید بود !

صدایی که یک زمانی با شنیدنش پشت تلفن آرامش می گرفت … و حالا …

 

– مجید !

 

– نه که بدم اومده باشه ها … نه ! چون اصلاً دیگه به من ربطی نداره ! به قول خودت … اون روزایی که باید می موندم و می جنگیدم … کم آوردم ! حالا دیگه حق حرف زدن ندارم ! ولی …

 

صداش از هجوم بغض لرزید :

 

– یادت باشه آرام خانم … تو هم خیلی نامردی ! … خیلی !

 

آرام به نفس نفس افتاده بود . می تونست داغی جهنم رو زیر پوستش احساس کنه . نمی دونست باید چی بگه … لال شده بود ! کف دستش رو روی قلب بی قرارش گذاشت و بی هدف دور خودش چرخی زد .

 

مجید ادامه داد :

 

– من چی بودم توی زندگیت واقعاً ؟ … یک موجود اضافه ؟ یک اسباب بازی بی کیفیت ؟ … زنگ تفریحت ؟! … جواب بده آرام … تو موظفی جواب بدی !

 

آرام نفس بی قراری کشید و از بین تارهای صورتی فلج شده اش … صدایی بلند شد :

 

– اینطوری … نیست !

 

– نمی دونم چرا همش فکر می کردم احساسمون دو طرفه است ! علاقه مون … ناراحتیمون ! … نمی دونم اصلاً چرا امید داشتم که تو … طرف منی ! … نه اون ! … ولی اگر یک درصد از احساسی که یک زمانی بهت داشتم رو … تو به من داشتی … هیچوقت به خودت اجازه نمی دادی کنارش بشینی و بگی و بخندی و خوش بگذرونی ! کنار اون مجرم … اون … غاصبِ بی همه چیز ! دلم برای خودم می سوزه که … چطور … یک زمانی …

 

چند لحظه سکوت … انگار داشت با خودش می جنگید تا پشت تلفن به گریه نیفته … بعد خندید !

 

 

– حالا هم … زنگ زدم بهت تبریک بگم ! فقط همین ! خدایی نکرده قصد ایجاد مزاحمت برای سرکار خانم حاتمی رو ندارم ! … فقط اون وقتایی که خیلی حالت باهاش خوبه … یادت باشه که این آدم … تو رو خرید !

 

قفسه ی سینه ی آرام از درد و حقارت سوخت ! … مجید با لحن ماری که روی زمین می خزید و هیس هیس می کرد و می خواست با یک نیش کاری … طعمه اش رو فلج کنه ، ادامه داد :

 

– عین یک فاحشه ! … می دونی فاحشه ها چطوری اند ؟! خریده می شن ! … تو هم خریده شدی خانم حاتمی !

 

آخرین کلماتش رو هم توی صورت آرام تف کرد … و تا قبل از اینکه آرام بتونه به خودش بیاد و ری اکشنی نشون بده ، تماس رو تموم کرد … .

***

 

ساعت تقریباً یازده شب شده بود … .

 

آرام می دونست اهالی محله شون معمولاً زود می خوابند و این وقت شب کسی توی کوچه نیست .

 

بی خیال شالِ رها شده دور گردنش شد . کفش های عروسکیشو به پا زد و در حالیکه ساک بزرگِ پر از غذاهای بسته بندی شده رو در دست داشت … از خونه بیرون رفت .

 

فراز رو سر کوچه دید … که نزدیک ماشینش ایستاده بود و با تلفنش حرف می زد . چشمش که به آرام افتاد … تماس رو تموم کرد .

 

آرام نفس عمیقی کشید … و سعی کرد ظاهر عادی و راحتی به خودش بگیره .

 

– سلام !

 

فراز پاسخش رو داد :

 

– به روی ماهت !

 

و در ماشینو براش باز کرد .

 

آرام سوار شد و ساک رو جلوی پاهاش گذاشت . از صبح هنوز هم حالش دگرگون بود … از تمام چیزهایی که شنیده بود .

 

نمی دونست چرا … ولی اون حرف ها بیشتر از اینکه فرازو از چشمش بندازه ، مجید رو انداخته بود !

 

همیشه پیش خودش فکر می کرد از آدمی مثل فراز می شد توقع هر چیزی رو داشت … ولی مجید نه ! مجیدی که اون می شناخت ، اینطوری نبود … هیچوقت به یک زن متأهل زنگ نمی زد و بهش لقب فاحشه نمی داد … .

 

هنوز هم توی شوک بود … حتی توی ذهنش فکر می کرد اونی که صبح بهش زنگ زد و اون حرف ها رو گفت ، مجید نبود … شاید فقط کسی بود که صداش به مجید شباهت داشت !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

آخی آرام تازه داشت رنگ آرامش میگرفت خدا لعنتت کنه مجید که عرضه نگه داشتن آرام رو نداشتی

...
...
پاسخ به  رویا
1 سال قبل

تازه حالش با فراز خوب بود باهاش می‌گفت می‌خندید اگه آرام دوباره با فراز بد بشه چی دلم برا فراز میسوزه

...
...
1 سال قبل

قاصدک جونممم🥺🥺

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x