آرام به سرعت چرخید عقب … کیک وانیلی خونگی بین دستای مامانش که با خامه و توت فرنگی تزئین شده بود … فشفشه های روشن توی دستای امیر رضا …
– وای !
کف دستاشو روی دهانش گذاشت … نزدیک بود گریه اش بگیره . این بار چندم بود که اون روزها عمیقاً احساس می کرد خوشحاله ؟!
امیررضا شروع کرد به بالا و پایین پریدن و الکی رقصیدن … احمد می خندید و کف می زد … ملی خانم کیک رو روی میز گذاشت و گفت :
– هر چند به پای تولدی که شوهرت واسه ات گرفته نمی رسه … ولی خواستیم که بدونی همیشه عزیزِ خونه ی باباتی !
بعد گونه ی آرام رو بوسید … آرام طاقت نیاور و محکم مادرش رو بغل کرد .
– مرسی … مامان … مرسی !
جدی جدی گریه اش گرفته بود ! چرخید و نگاه کرد به امیر رضا … .
– مرسی داداشی … عزیز دلم !
امیر رضا بی خیال بالا و پایین پریدن شد و دوید و آرام رو بغل گرفت . آرام روی موهای برادرش رو بوسید … بعد سر بلند کرد و نگاهش گره خورد توی نگاه شرم زده ی احمد .
احمد لبخند به لب داشت … سعی می کرد نشون بده مثل بقیه شاده و حالش خوبه … ولی نبود . آرام اینو می فهمید … ولی نمی تونست پدرشو ببخشه ! تمام دنیا رو هم که می بخشید … گفت :
– از شما هم ممنونم بابا !
کی بود که نتونه تصنعی بودن لحنش رو بفهمه ؟ … احمد رنگ باخت ! …ملی خانم فوری بحث رو عوض کرد :
– خب … خب بشین آرام جان … بشین شمعو فوت کن !
امیررضا دست هاشو از دور کمر آرام باز کرد . آرام نشست روی مبل . از خوشحالی روی پاهاش بند نبود . ملی خانم دو تا شمع دو و سه رو روی کیک گذاشت و روشن کرد … بعد با محبت خیره شد توی چشم های دخترش .
– الهی که بیست و چهار سالیگیت عین قند و شکر بگذره برات مامان !
آرام خیره به شعله های لطیف شمع … فکر کرد به تمام بیست و سه سالگیش که عین زهر گذشته بود … پر از تلخی ! حالا شاید سال آینده براش سال بهتری می بود … مگه خودِ خدا توی کتابش قول نداده بود که پس از هر سختی ، آسانیست ؟
شاید آسانی های آرام از راه می رسیدن … شاید !
بغض به گلوش نیشتر زد ، پلک هاشو روی هم فشرد و توی دلش زمزمه کرد : خدایا … به من آرامش قلب بده !
و شمع ها رو فوت کرد
پدر و مادرش دست زدند و امیر رضا بازم صورتش رو محکم بوسید . بعد مادرش یک جعبه ی مکعبی سفید رنگ بهش داد و گفت :
– بگیر دخترم … ناقابله !
آرام پشت پلکی نازک کرد و پر عشوه گفت :
– وای مامان … زحمت کشیدین ! به خدا راضی نبودم !
به ملی خانم نگاه کرد … و بعد زدند زیر خنده . هر دوشون همزمان یاد خاطره ی مشترکی افتادند ، مربوط به یازده سالگی آرام … اون تنها سالی بود که ملی خانم تولد آرامو فراموش کرده بود و براش هیچ هدیه ای نخریده بود … و خدا می دونست آرام چه قشقرقی به پا کرد !
آرام همون طوری که می خندید ، هدیه اش رو باز کرد … یک ساعد ظریف و زیبا با بند استیل … واقعاً شیک بود و با توجه به شرایط اقتصادی که از خانواده اش سراغ داشت ، می دونست که خریدنش براشون آسون نبوده !
با قدر شناسی لبخند زد :
– ممنونم … واقعاً عالیه !
می ترسید بگه که ازشون توقع هدیه های گرونقیمت نداره … و بهشون بر بخوره ! احمد گفت :
– ملی یک هدیه ی دیگه هم داره واست !
– اوه … جدی ؟ چی ؟!
ملی خانم نفس عمیقی کشید :
– خب ، چیزی نیست … سه روز پیش رفتیم محضر ، احمد آقا خونه رو به نامم زد !
– واقعاً ؟!
آرام برداشته شدن وزنه های سنگینی رو از روی سینه اش احساس می کرد …
آرام برداشته شدن وزنه های سنگینی رو از روی سینه اش احساس می کرد … . واقعاً این بهترین خبری بود که می تونست بشنوه .
ظاهراً پدرش سر به راه شده بود و دیگه قمار نمی کرد … ولی آرام ترس داشت ! همیشه ترس داشت … چون زخمی بود ، و خدا می دونست بعضی زخم ها هیچوقت خوب نمی شدند .
ملی خانم لبخند معذبی زد … بعد به سرعت بحث رو جمع و جور کرد :
– خب … کیک رو هم ببریم !
امیر رضا آخ جونی گفت و دست جلو برد تا به توت فرنگی های روی کیک ناخونک بزنه … ملی خانم زد زیر دستش :
– نکن … اول واسه آقا فراز سوا کنم !
– اِه … مامان !
ملی خانم دست به زانوش گرفت و از جا بلند شد تا توی آشپزخونه بره و چنگال و پیشدستی بیاره . آرام هم بلافاصله از جا بلند شد .
– بذار کمکت کنم مامان !
هم زمان صدای موبایلش از توی اتاق بلند شد . ملی خانم گفت :
– نمی خواد ، کاری نیست … برو جواب تلفنت رو بده و زود برگرد !
آرام کلافه نچی کرد . واقعاً حوصله ی این کارو نداشت … پیش خودش فکر می کرد باز هم لابد کیمیا بهش زنگ زده بود یا یکی دیگه از دوستای بیکارش ! … حتماً بازم قرار بود همون حرفهای تکراری و مسخره رو بگن .
اما راهش رو کج کرد و توی اتاقش رفت . به خدا قسم که اگر باز همون حرفها رو می شنید … ایندفعه جواب محکمی بهشون می داد ! ولی با دیدن شماره ی غریبه …
تماس رو بر قرار کرد و با احتیاط گفت :
– الو ؟!
برای چند لحظه هیچ صدایی نشنید … به جز صدای نفس های عمیق و بغض آلودی … . ته قلب آرام دلشوره ی غریبی پیچید … باز تکرار کرد :
– الو … بفرمایید !
باز هم چند لحظه سکوت … و بعد صدایی بهش گفت :
– از صبح دارم عکساتونو می بینم … جدی جدی شبیه زن و شوهرا به نظر می رسید ! خیلی بهم می یاید ! … انگار از روز اول برای همدیگه ساخته شدین !
دیواری درون قلب آرام فرو ریخت … نفسش بند اومد ! به گوش هاش اعتماد نداشت … نمی تونست باور کنه ! صدایی که می شنید … صدایی که داشت بهش طعنه می زد … صدای مجید بود !
صدایی که یک زمانی با شنیدنش پشت تلفن آرامش می گرفت … و حالا …
– مجید !
– نه که بدم اومده باشه ها … نه ! چون اصلاً دیگه به من ربطی نداره ! به قول خودت … اون روزایی که باید می موندم و می جنگیدم … کم آوردم ! حالا دیگه حق حرف زدن ندارم ! ولی …
صداش از هجوم بغض لرزید :
– یادت باشه آرام خانم … تو هم خیلی نامردی ! … خیلی !
آرام به نفس نفس افتاده بود . می تونست داغی جهنم رو زیر پوستش احساس کنه . نمی دونست باید چی بگه … لال شده بود ! کف دستش رو روی قلب بی قرارش گذاشت و بی هدف دور خودش چرخی زد .
مجید ادامه داد :
– من چی بودم توی زندگیت واقعاً ؟ … یک موجود اضافه ؟ یک اسباب بازی بی کیفیت ؟ … زنگ تفریحت ؟! … جواب بده آرام … تو موظفی جواب بدی !
آرام نفس بی قراری کشید و از بین تارهای صورتی فلج شده اش … صدایی بلند شد :
– اینطوری … نیست !
– نمی دونم چرا همش فکر می کردم احساسمون دو طرفه است ! علاقه مون … ناراحتیمون ! … نمی دونم اصلاً چرا امید داشتم که تو … طرف منی ! … نه اون ! … ولی اگر یک درصد از احساسی که یک زمانی بهت داشتم رو … تو به من داشتی … هیچوقت به خودت اجازه نمی دادی کنارش بشینی و بگی و بخندی و خوش بگذرونی ! کنار اون مجرم … اون … غاصبِ بی همه چیز ! دلم برای خودم می سوزه که … چطور … یک زمانی …
چند لحظه سکوت … انگار داشت با خودش می جنگید تا پشت تلفن به گریه نیفته … بعد خندید !
– حالا هم … زنگ زدم بهت تبریک بگم ! فقط همین ! خدایی نکرده قصد ایجاد مزاحمت برای سرکار خانم حاتمی رو ندارم ! … فقط اون وقتایی که خیلی حالت باهاش خوبه … یادت باشه که این آدم … تو رو خرید !
قفسه ی سینه ی آرام از درد و حقارت سوخت ! … مجید با لحن ماری که روی زمین می خزید و هیس هیس می کرد و می خواست با یک نیش کاری … طعمه اش رو فلج کنه ، ادامه داد :
– عین یک فاحشه ! … می دونی فاحشه ها چطوری اند ؟! خریده می شن ! … تو هم خریده شدی خانم حاتمی !
آخرین کلماتش رو هم توی صورت آرام تف کرد … و تا قبل از اینکه آرام بتونه به خودش بیاد و ری اکشنی نشون بده ، تماس رو تموم کرد … .
***
ساعت تقریباً یازده شب شده بود … .
آرام می دونست اهالی محله شون معمولاً زود می خوابند و این وقت شب کسی توی کوچه نیست .
بی خیال شالِ رها شده دور گردنش شد . کفش های عروسکیشو به پا زد و در حالیکه ساک بزرگِ پر از غذاهای بسته بندی شده رو در دست داشت … از خونه بیرون رفت .
فراز رو سر کوچه دید … که نزدیک ماشینش ایستاده بود و با تلفنش حرف می زد . چشمش که به آرام افتاد … تماس رو تموم کرد .
آرام نفس عمیقی کشید … و سعی کرد ظاهر عادی و راحتی به خودش بگیره .
– سلام !
فراز پاسخش رو داد :
– به روی ماهت !
و در ماشینو براش باز کرد .
آرام سوار شد و ساک رو جلوی پاهاش گذاشت . از صبح هنوز هم حالش دگرگون بود … از تمام چیزهایی که شنیده بود .
نمی دونست چرا … ولی اون حرف ها بیشتر از اینکه فرازو از چشمش بندازه ، مجید رو انداخته بود !
همیشه پیش خودش فکر می کرد از آدمی مثل فراز می شد توقع هر چیزی رو داشت … ولی مجید نه ! مجیدی که اون می شناخت ، اینطوری نبود … هیچوقت به یک زن متأهل زنگ نمی زد و بهش لقب فاحشه نمی داد … .
هنوز هم توی شوک بود … حتی توی ذهنش فکر می کرد اونی که صبح بهش زنگ زد و اون حرف ها رو گفت ، مجید نبود … شاید فقط کسی بود که صداش به مجید شباهت داشت !
آخی آرام تازه داشت رنگ آرامش میگرفت خدا لعنتت کنه مجید که عرضه نگه داشتن آرام رو نداشتی
تازه حالش با فراز خوب بود باهاش میگفت میخندید اگه آرام دوباره با فراز بد بشه چی دلم برا فراز میسوزه
قاصدک جونممم🥺🥺
چی شده؟؟😥 پارت بعدو گذاستم