رمان اردیبهشت پارت ۹۷

4.1
(22)

 

 

 

فراز پشت رل نشست و ماشینو به حرکت انداخت . آرام

سر چرخونده بود و از شیشه به بیرون نگاه می کرد .

نمی خواست با فراز چشم توی چشم بشه . یک جورایی … توی دنیای غم آلود خودش غرق بود .

 

صدای زنگ موبایل فراز که بلند شد … فراز نگاه کرد به

صفحه ی گوشی و بعد رد تماس کرد … اون وقت گفت :

 

– چه خبر خونه ی مامانت اینا ؟ خوش گذشت ؟

 

آرام بدون اینکه روشو از سمت شیشه برگردونه ، پاسخ داد :

 

– آره !

 

– برای ثبت نام کلاس رانندگی رفتی ؟

 

– آره ، ولی عکس سه در چهار می خواستن … منم نداشتم ! فعلاً عقب افتاد تا برم عکس بگیرم و …

 

نفسش رو فوت کرد بیرون . موبایل فراز بازم زنگ خورد … اینبار سریع تر ریجکت کرد . باز گفت :

 

– اونا چیه توی ساک ؟

 

آرام یک لحظه چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید … وقتی فکر کرد به اندازه ی کافی به اعصابش مسلطه و می تونه نقش عادی بودنش رو ادامه بده … سر چرخوند سمت فراز و گفت :

 

– اینا … همه چی ! سبزی قرمه سبزی ! سبزی خوردن ! کتلت گوشت ! … کیک !

 

– کیک ؟!

 

– دستپخت مامانم ! … تولد گرفته بودن برام !

 

– اوه … جدی ؟!

 

آرام جعبه ی ساعتش رو از توی کیفش در آورد و با نیش باز هدیه اش رو به فراز نشون داد .

 

– اینم کادوی تولدم ! ساعت ویولت !

 

– کو … ببینمش !

 

پشت چراغ قرمز توقف کردند . فراز ساعتو از توی جعبه اش برداشت و با دقت صفحه اش رو نگاه کرد . بعد گفت :

 

– خیلی هم عالی ! مبارکه !

 

ساعت رو برگردوند به آرام … بعد لپش رو میون انگشتاش گرفت و کشید .

 

 

 

– حالا کیک تولدت !

 

– میخوای الان کیک بخوری ؟ با دستای کثیف ؟!

 

– تو نمی فهمی ! … تمام خاصیتش به میکروبشه !

 

آرام برای یک لحظه رو ترش کرد ولی بعد خندید … خودش هم خیلی وسواسی نبود ! خم شد و از توی ساک ظرف در داری بیرون آورد و درشو باز کرد .

 

چراغ سبز شده بود … فراز دوباره ماشینو به حرکت در آورد و بعد اسلایس کیک رو برداشت و نصف بیشترش رو با یک گاز بزرگ توی دهانش جا داد .

 

– اوووم … دست مامانت درد نکنه !

 

چشم هاش رو یک لحظه ی کوتاه به نشونه ی لذت بست و بعد نیمه ی دوم کیک رو هم توی دهانش چپوند . آرام خواست بگه ، نوش جان ! … ولی صدای زنگ موبایل فراز برای بار سوم بلند شد … و فراز بازهم تماس رو ریجکت کرد .

 

ایندفعه آرام نتونست بی تفاوت بمونه :

 

– کیه اینقدر زنگ می زنه ؟ … چرا جوابش رو نمی دی ؟

 

– چون مزاحمه عزیزم !

 

آرام حرصش گرفته بود … نفس تندی کشید و به طعنه گفت :

 

– مزاحمه شماره ات رو از کجا گیر آورده ؟!

 

– متأسفانه خریت کردم و خودم بهش دادم !

 

آرام نفس عمیقی کشید و ترجیح داد دیگه چیزی نگه . باز گردنش رو چرخوند و از شیشه ی روبرو به خیابون خیره شد … و باز هم تمام حرف های سمّی مجید مثل موجی تهوع در تمام جانش پیچید .

 

به خودش قول داده بود که اجازه نده حس و حالش به خاطر اون حرفها خراب بشه … قول داده بود همه چی رو فراموش کنه … ولی نمی تونست . اصلاً نمی فهمید چرا نمی شد چیزی رو فراموش کرد ! … اتفاقات تلخ مخصوصاً فراموش نمی شدن !

 

وقتی عمداً می خواست چیزی رو از یاد ببره … اینقدر به این مسئله فکر می کرد ، که می دید ساعت ها گذشته و تمام مغزش پر از تقلای بیهوده برای فراموشی شده .

 

می دونست لحظه ای که مجید بهش گفت فاحشه … از اون چیزهاییه که هیچوقت قرار نیست فراموش بشه … .

 

نمی دونست چقدر در سکوتش زیاده روی کرده بود … که فراز متوجه حالش شد :

 

– چرا ناراحتی ؟!

 

آرام به سرعت پاسخ داد :

 

– نیستم !

 

– هستی !

 

 

 

 

 

آرام بزاق دهانش رو قورت داد و نگاه کرد به فراز … نمی تونست چیزی در مورد حرف های مجید بهش بگه . یعنی می تونست … ولی می دونست که دردسر بدی پیش خواهد اومد ، و اون هنوز در اعماق قلبش اونقدر برای مجید ارزش قائل بود که حاضر بود تمام رنج ها رو به دوش بکشه ولی خار به پای اون فرو نره .

 

بعد تصمیم گرفت پاسخی بهش بده که خیلی هم دروغ نبود :

 

– اینستاگرام رو چک کردی ؟

 

– نه !

 

– عکس هامون همه جا پخش شده !

 

فراز سرش رو به حالت عجیبی تکون داد :

 

– خب … آره !

 

انگار براش چیز عجیبی نبود … و واقعاً هم نبود ! آرام

نفس غمباری کشید … واقعاً چرا فکر می کرد فراز می تونه احساساتش رو بفهمه ؟ … اون عادت داشت به این چیزها !

 

– می دونم برای آدمی مثل تو این چیزا عادیه ، ولی برای

من … خب یه جورایی انتظارش رو نداشتم ! یعنی حتی

فکرش رو هم نمی کردم که کسی ازمون عکس بگیره و … عکسامون رو همه ببینن !

 

– خب همه ببینن ! … اصلاً نمی فهمم … ایرادش کجاست ؟!

 

از گوشه ی چشم نگاه خطرناکی به آرام انداخت و با

لحنی که سعی می کرد عادی باشه … اضافه کرد :

 

– یا شایدم کسی توی این دنیا هست که نباید عکس دو نفری ما رو ببینه ! اوهوم ؟!

 

 

آرام چشم هاشو درشت کرد و با حالتی عصبی نگاه کرد بهش … فکر فراز بدون هیچ اشاره ای به سمت مجید ،

به ناکجا آبادها می رفت و خطرناک می شد … وای به

روزی که می فهمید مجید به آرام زنگ زده !

 

به سرعت گفت :

 

– چی داری می گی ؟! … معلومه که نه ! ولی من دوست ندارم هر کسی از راه رسید در موردم اظهار نظر کنه !

 

نفس تندی کشید و بی رحمانه ادامه داد :

 

– یا شاید برای تو این چیزا آزار دهنده نیست ! … اینکه عکسمون همه جا پخش شده و مردم در موردمون حرف می زنن و حتی از سینه های من …

 

فراز ناگهان با لحن تندی پرید وسط حرفش :

 

– ببین … به من نگو ها ! … به من از این چیزا نگو ها ! …

 

 

آرام دهانش رو بست و نگاه ثابتش رو به مقابل دوخت

… می ترسید حتی پلک بزنه ، مبادا اشک هاش جاری بشن . فراز سرش داد زده بود !

 

دل نازک شده بود ؟ … شاید ! ولی از صبح حس شیشه ی ترک خورده ای رو داشت … تلنگر کوچیکی می خواست تا درهم بشکنه .

 

فراز نفس عمیقی کشید … و یک نفس عمیق دیگه .

انگشتاش دور فرمون قفل بود و نگاه عصبیش خیره به

روبرو … . اون هم عصبی بود و دقیقاً نمی دونست چرا .

چون آرام توی لفافه بهش گفته بود بی غیرته ؟ … یا

چون خبر داشت که یک بی همه چیزی در مورد سینه

های مقدس زنش اظهار نظر کرده ؟!

 

دلش می خواست خرخره ی کسی رو بجوه … ولی می

دونست اون نفر ، آرام نیست ! سرانجام بعد از چند

 

دقیقه سکوت … با لحنی به مراتب آروم تر گفت :

 

– فکر می کنی چرا من اینستاگرامو چک نمی کنم ؟ … یا

اصلاً یک پیج شخصی ندارم ؟ … برای اینکه نمی تونم

این چیزا رو تحمل کنم ! واقعاً نمی تونم !

 

آرام هنوز خیره به روبرو بود … فراز ادامه داد :

 

– من بازیگرم … اکثراً منو می شناسن ! برای همین به خودشون اجازه می دن در موردم حرف بزن … گله ای ندارم ، این راهیه که خودم انتخاب کردم ! … ولی حداقل می تونم با دور موندن از این فضا … کمتر درگیرش بشم !

 

آرام هنوز هم به روبرو نگاه می کرد … بعد سکوتش رو شکست و یک کلمه گفت :

 

– متوجهم !

 

فراز سرش رو آهسته به چپ و راست تکون داد … حالش حسابی گرفته شده بود .

 

– حالا هم … میخوام بدونی این اتفاق دیگه تکرار نمی شه ! چون من دیگه اجازه نمی دم توی چشم باشی ! شب افتتاحیه ی تئاتر یک استثناء بود ! … ولی دیگه هیچوقت نباید دوباره اتفاق بیفته ! من متنفرم از اینکه کسی در مورد زندگی شخصیم نظر بده … همیشه سعی کردم از حاشیه دور باشم … در مورد تو هم …

 

یک لحظه مکث کرد … انگار کلمه ای که بتونه حساسیتش نسبت به آرام رو نشون بده ، توی ذهنش پیدا نکرد … دستش رو تکون داد :

 

– خلاصه !

 

آرام گفت :

 

– دیگه در موردش حرف نزنیم !

 

فراز با سکوتش … باهاش موافقت کرد !

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

آخی آرام جوونم غصه نخور دهن مردم رو نمی شه بست

...
...
1 سال قبل

پارت پارت پارت من پارتتتتت موخوم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x