فراز پشت رل نشست و ماشینو به حرکت انداخت . آرام
سر چرخونده بود و از شیشه به بیرون نگاه می کرد .
نمی خواست با فراز چشم توی چشم بشه . یک جورایی … توی دنیای غم آلود خودش غرق بود .
صدای زنگ موبایل فراز که بلند شد … فراز نگاه کرد به
صفحه ی گوشی و بعد رد تماس کرد … اون وقت گفت :
– چه خبر خونه ی مامانت اینا ؟ خوش گذشت ؟
آرام بدون اینکه روشو از سمت شیشه برگردونه ، پاسخ داد :
– آره !
– برای ثبت نام کلاس رانندگی رفتی ؟
– آره ، ولی عکس سه در چهار می خواستن … منم نداشتم ! فعلاً عقب افتاد تا برم عکس بگیرم و …
نفسش رو فوت کرد بیرون . موبایل فراز بازم زنگ خورد … اینبار سریع تر ریجکت کرد . باز گفت :
– اونا چیه توی ساک ؟
آرام یک لحظه چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید … وقتی فکر کرد به اندازه ی کافی به اعصابش مسلطه و می تونه نقش عادی بودنش رو ادامه بده … سر چرخوند سمت فراز و گفت :
– اینا … همه چی ! سبزی قرمه سبزی ! سبزی خوردن ! کتلت گوشت ! … کیک !
– کیک ؟!
– دستپخت مامانم ! … تولد گرفته بودن برام !
– اوه … جدی ؟!
آرام جعبه ی ساعتش رو از توی کیفش در آورد و با نیش باز هدیه اش رو به فراز نشون داد .
– اینم کادوی تولدم ! ساعت ویولت !
– کو … ببینمش !
پشت چراغ قرمز توقف کردند . فراز ساعتو از توی جعبه اش برداشت و با دقت صفحه اش رو نگاه کرد . بعد گفت :
– خیلی هم عالی ! مبارکه !
ساعت رو برگردوند به آرام … بعد لپش رو میون انگشتاش گرفت و کشید .
– حالا کیک تولدت !
– میخوای الان کیک بخوری ؟ با دستای کثیف ؟!
– تو نمی فهمی ! … تمام خاصیتش به میکروبشه !
آرام برای یک لحظه رو ترش کرد ولی بعد خندید … خودش هم خیلی وسواسی نبود ! خم شد و از توی ساک ظرف در داری بیرون آورد و درشو باز کرد .
چراغ سبز شده بود … فراز دوباره ماشینو به حرکت در آورد و بعد اسلایس کیک رو برداشت و نصف بیشترش رو با یک گاز بزرگ توی دهانش جا داد .
– اوووم … دست مامانت درد نکنه !
چشم هاش رو یک لحظه ی کوتاه به نشونه ی لذت بست و بعد نیمه ی دوم کیک رو هم توی دهانش چپوند . آرام خواست بگه ، نوش جان ! … ولی صدای زنگ موبایل فراز برای بار سوم بلند شد … و فراز بازهم تماس رو ریجکت کرد .
ایندفعه آرام نتونست بی تفاوت بمونه :
– کیه اینقدر زنگ می زنه ؟ … چرا جوابش رو نمی دی ؟
– چون مزاحمه عزیزم !
آرام حرصش گرفته بود … نفس تندی کشید و به طعنه گفت :
– مزاحمه شماره ات رو از کجا گیر آورده ؟!
– متأسفانه خریت کردم و خودم بهش دادم !
آرام نفس عمیقی کشید و ترجیح داد دیگه چیزی نگه . باز گردنش رو چرخوند و از شیشه ی روبرو به خیابون خیره شد … و باز هم تمام حرف های سمّی مجید مثل موجی تهوع در تمام جانش پیچید .
به خودش قول داده بود که اجازه نده حس و حالش به خاطر اون حرفها خراب بشه … قول داده بود همه چی رو فراموش کنه … ولی نمی تونست . اصلاً نمی فهمید چرا نمی شد چیزی رو فراموش کرد ! … اتفاقات تلخ مخصوصاً فراموش نمی شدن !
وقتی عمداً می خواست چیزی رو از یاد ببره … اینقدر به این مسئله فکر می کرد ، که می دید ساعت ها گذشته و تمام مغزش پر از تقلای بیهوده برای فراموشی شده .
می دونست لحظه ای که مجید بهش گفت فاحشه … از اون چیزهاییه که هیچوقت قرار نیست فراموش بشه … .
نمی دونست چقدر در سکوتش زیاده روی کرده بود … که فراز متوجه حالش شد :
– چرا ناراحتی ؟!
آرام به سرعت پاسخ داد :
– نیستم !
– هستی !
آرام بزاق دهانش رو قورت داد و نگاه کرد به فراز … نمی تونست چیزی در مورد حرف های مجید بهش بگه . یعنی می تونست … ولی می دونست که دردسر بدی پیش خواهد اومد ، و اون هنوز در اعماق قلبش اونقدر برای مجید ارزش قائل بود که حاضر بود تمام رنج ها رو به دوش بکشه ولی خار به پای اون فرو نره .
بعد تصمیم گرفت پاسخی بهش بده که خیلی هم دروغ نبود :
– اینستاگرام رو چک کردی ؟
– نه !
– عکس هامون همه جا پخش شده !
فراز سرش رو به حالت عجیبی تکون داد :
– خب … آره !
انگار براش چیز عجیبی نبود … و واقعاً هم نبود ! آرام
نفس غمباری کشید … واقعاً چرا فکر می کرد فراز می تونه احساساتش رو بفهمه ؟ … اون عادت داشت به این چیزها !
– می دونم برای آدمی مثل تو این چیزا عادیه ، ولی برای
من … خب یه جورایی انتظارش رو نداشتم ! یعنی حتی
فکرش رو هم نمی کردم که کسی ازمون عکس بگیره و … عکسامون رو همه ببینن !
– خب همه ببینن ! … اصلاً نمی فهمم … ایرادش کجاست ؟!
از گوشه ی چشم نگاه خطرناکی به آرام انداخت و با
لحنی که سعی می کرد عادی باشه … اضافه کرد :
– یا شایدم کسی توی این دنیا هست که نباید عکس دو نفری ما رو ببینه ! اوهوم ؟!
آرام چشم هاشو درشت کرد و با حالتی عصبی نگاه کرد بهش … فکر فراز بدون هیچ اشاره ای به سمت مجید ،
به ناکجا آبادها می رفت و خطرناک می شد … وای به
روزی که می فهمید مجید به آرام زنگ زده !
به سرعت گفت :
– چی داری می گی ؟! … معلومه که نه ! ولی من دوست ندارم هر کسی از راه رسید در موردم اظهار نظر کنه !
نفس تندی کشید و بی رحمانه ادامه داد :
– یا شاید برای تو این چیزا آزار دهنده نیست ! … اینکه عکسمون همه جا پخش شده و مردم در موردمون حرف می زنن و حتی از سینه های من …
فراز ناگهان با لحن تندی پرید وسط حرفش :
– ببین … به من نگو ها ! … به من از این چیزا نگو ها ! …
آرام دهانش رو بست و نگاه ثابتش رو به مقابل دوخت
… می ترسید حتی پلک بزنه ، مبادا اشک هاش جاری بشن . فراز سرش داد زده بود !
دل نازک شده بود ؟ … شاید ! ولی از صبح حس شیشه ی ترک خورده ای رو داشت … تلنگر کوچیکی می خواست تا درهم بشکنه .
فراز نفس عمیقی کشید … و یک نفس عمیق دیگه .
انگشتاش دور فرمون قفل بود و نگاه عصبیش خیره به
روبرو … . اون هم عصبی بود و دقیقاً نمی دونست چرا .
چون آرام توی لفافه بهش گفته بود بی غیرته ؟ … یا
چون خبر داشت که یک بی همه چیزی در مورد سینه
های مقدس زنش اظهار نظر کرده ؟!
دلش می خواست خرخره ی کسی رو بجوه … ولی می
دونست اون نفر ، آرام نیست ! سرانجام بعد از چند
دقیقه سکوت … با لحنی به مراتب آروم تر گفت :
– فکر می کنی چرا من اینستاگرامو چک نمی کنم ؟ … یا
اصلاً یک پیج شخصی ندارم ؟ … برای اینکه نمی تونم
این چیزا رو تحمل کنم ! واقعاً نمی تونم !
آرام هنوز خیره به روبرو بود … فراز ادامه داد :
– من بازیگرم … اکثراً منو می شناسن ! برای همین به خودشون اجازه می دن در موردم حرف بزن … گله ای ندارم ، این راهیه که خودم انتخاب کردم ! … ولی حداقل می تونم با دور موندن از این فضا … کمتر درگیرش بشم !
آرام هنوز هم به روبرو نگاه می کرد … بعد سکوتش رو شکست و یک کلمه گفت :
– متوجهم !
فراز سرش رو آهسته به چپ و راست تکون داد … حالش حسابی گرفته شده بود .
– حالا هم … میخوام بدونی این اتفاق دیگه تکرار نمی شه ! چون من دیگه اجازه نمی دم توی چشم باشی ! شب افتتاحیه ی تئاتر یک استثناء بود ! … ولی دیگه هیچوقت نباید دوباره اتفاق بیفته ! من متنفرم از اینکه کسی در مورد زندگی شخصیم نظر بده … همیشه سعی کردم از حاشیه دور باشم … در مورد تو هم …
یک لحظه مکث کرد … انگار کلمه ای که بتونه حساسیتش نسبت به آرام رو نشون بده ، توی ذهنش پیدا نکرد … دستش رو تکون داد :
– خلاصه !
آرام گفت :
– دیگه در موردش حرف نزنیم !
فراز با سکوتش … باهاش موافقت کرد !
***
آخی آرام جوونم غصه نخور دهن مردم رو نمی شه بست
پارت پارت پارت من پارتتتتت موخوم