***
وقتی وارد خونه شدن … تلفن فراز باز هم شروع کرد به زنگ خوردن … .
آرام ساک خوراکی ها رو روی کانتر گذاشت و نگاه چپ چپی به سمت فراز انداخت .
– هنوز همون مزاحمه ؟!
فراز ایستاده بود وسط سالن … با اخم عمیق و متفکرانه ای نگاه می کرد به صفحه ی موبایلش . بر خلاف تماس های قبلی ، این یکیو خیلی زود ریجکت نکرد … کمی دیر و با تردید ریجکت کرد . بعد سرش رو بالا آورد و نگاه کرد به آرام و گفت :
– نه ! یک مزاحم دیگه است !
آرام هووفی کشید و رفت توی آشپزخونه تا آب بخوره و خوراکی هایی که مادرش بهش داده بود رو توی فریزر جابجا کنه . فراز ساکت بود … حالا نگاهش رو به لیست تماس هاش دوخته بود . دوباره بهش زنگ زدن … .
ایندفعه صدای اعتراض آرام از توی آشپزخونه بلند شد :
– جوابش رو بده !
و از آشپزخونه خارج شد . اخم هاش توی هم
بود . فراز سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد … دست بر قضا خودش هم همین تصمیم رو داشت .
آرام گوشه ی لبش رو کشید بین دندوناش و در حالیکه نگاه مشکوک و اخم آلودش به فراز بود … از وسط سالن نیمه تاریک گذشت و از پله ها بالا رفت . فراز هر قدم اونو با نگاهش دنبال کرد … تا کاملاً از مسیر چشم هاش خارج شد … و بعد اینبار خودش به شماره ی مزاحمش تماس گرفت .
خیلی زود صدای علیرام پیچید توی گوشش :
– به به … آقای سوپر استار ! بلاخره افتخار شنیدن صدات رو بهم دادی ! دیگه واقعاً داشتم از روابط فامیلیمون قطع امید می کردم !
فراز نیشخندی زد :
– حالا یه دقیقه ساکت شو صدامو بشنوی ! از کجا میدونی خودم پشت خطم ؟!
– از صد بار ریجکت کردنت پسر عموی گرامی ! خودت نیستی … ولی اخلاق گندت همیشه همراهمونه !
فراز نفس عمیقی کشید … همیشه فکر می کرد علیرام تنها عضو از خانواده ی پدریشه که تحمل کردنش سخت نیست … ولی در اون لحظه با تمام وجود می تونست حس کنه که در اشتباه بوده !
– علیرام … نمکاتو نگه دار واسه اونا که خواهانش هستن ! بریم سر اصل مطلب … می دونم از طرف هرمز زنگ زدی !
– باشه ، ولی تو هم تلخ بازیاتو نگه دار واسه همون عمو هرمز که صبر ایوب داره … من آدمی نیستم که تحملت کنم و هیچی بهت نگم ! نصفه شب میام سراغت چنان می کوبم توی دهنت …
فراز نفس عمیق و کلافه ای کشید … به سرش زد تماس رو قطع کنه . علیرام به سرعت ادامه داد :
– باشه بابا … بریم سر اصل مطلب ! آره از طرف هرمز تماس گرفتم … پیغامشو مو به مو میخوام برات بگم !
– چی گفته ؟
– گفت بهت بگم … توله سگِ پوفیوزِ بی همه چیز …. چرا هر چی بهت زنگ می زنه جوابشو نمی دی ؟ شعورت نمیرسه که شاید کسی باهات کار واجب داشته باشه ؟!
شقیقه های فراز از درد تیر کشید … و در عین حال نیشخندی زد . دلش میخواست جواب تندی به علیرام بده و وادارش کنه در نمکدونش رو جداً ببنده ! ولی نه … اینا حرفای پدرش بود ! … واقعاً بود ! … اون با ادبیاتِ ناسزا گفتنِ باباش خیلی خوب آشنایی داشت !
– خب … همین رو گفت ؟ دیگه تموم شد پیغامش ؟
– نه کاملاً … در جریان مهمونی هستی ؟
– کم و بیش !
– خواست اصرار کنم بهت … راضیت کنم با خانومت بری مهمونی خونه اش !
فراز سرش رو تکون داد … دلش می خواست داد بزنه ! واقعاً دلش میخواست این کارو بکنه !
عکس های شب افتتاحیه همه جا پخش شده بود و حاتمی هایی که همیشه پیگیر اخبارش بودند … حالا همه چیزو در مورد ازدواجش می دونستند . هرمز نمی خواست کسی فکر کنه تنها پسرش بدون اجازه و اختیارِ اون ازدواج کرده … نمی خواست واقعاً … در شأنش نمی دید !
می خواست مهمونی ترتیب بده و آرام رو به بقیه معرفی کنه … که چی ؟! وانمود کنه همه چی تحت کنترلشه ؟! فراز پسر سر به راهشه ؟!
فراز بازیگر خوبی بود ، ولی توی زندگی واقعیش از نقش بازی کردن متنفر بود … مخصوصاً از بازی کردنِ نقش یک پسر خوب برای بابا !
– خب … بهش بگو تمام تلاشت رو کردی … ولی نتونستی راضیم کنی !
لحن علیرام ناگهان تغییر کرد و جدی شد :
– چرا فراز ؟ چرا نمیخوای به حرفش گوش بدی ؟ … واقعاً دلیل منطقیت چیه ؟
فراز خواست پاسخی بده … علیرام مهلت نداد :
– ببین چی میگم پسر عمو … منو میشناسی ، آدمی نیستم که خیلی خودم رو درگیر این حاتمی های از دماغ فیل افتاده بکنم ! منم عین تو واقعاً تلاشم رو کردم مستقل بشم ! … ولی تهش هر دومون می دونیم برامون مهمه که خانواده در موردمون فکر بد نکنن !
– در مورد من همیشه فکر بد می کنن … هر چی هم که تلاش کنم …
علیرام پرید وسط حرفش :
– خودت رو بی خیال بابا … زنت رو می گم ! واقعاً برات مهم نیست که در موردش چی فکر می کنن ؟
فراز با بدبینی پرسید :
– چی فکر می کنن ؟
– هنوز کسی جرأت نکرده واضح حرفی بزنه … ولی خودت بشین حساب کتاب کن دیگه ! دختری که هیچ کسی نمی شناسه … اسمش رو نمی دونه … از اصل و نسبش خبر ندارن … براش عروسی هم نگرفتی …
فراز با لحنی عصبی گفت :
– فعلاً عروسی نگرفتم … بعداً می گیرم !
– می فهمم ! من نمیخوام چیزی بگم که بهت بر بخوره … ولی میخوام روشنت کنم که این طرف توی خانواده چه خبره ! عمو هرمز حق داره بخواد زنت رو به بقیه معرفی کنه و در دهنشون رو ببنده ! خوشش نمیاد اسم تو و ناموست عین آدامس توی دهن همه بچرخه ! خودت هم خوشت نمیاد !
– من هر کاری هم که بکنم … از نظر اونا آدم موجهی نمیشم !
– ولی ممکنه از زنت خوششون بیاد !
فراز هیچی نگفت … حالا از دقایقی پیش اعصابش حتی مخدوش تر هم شده بود . از طرفی می دونست حق با علیرامه … و از طرف دیگه رفتن توی یک مهمونی خانوادگی و روبرو شدن با فامیل براش یک عذاب جهنمی بود .
علیرام باز پرسید :
– مشکلت چیه پسر ؟ … می ترسی بقیه با خانمت رفتار درستی نداشته باشن ؟
– به نظرت امکانش نیست ؟ … مخصوصاً سهره ی دیوانه و دختراش …
– فکر کردی عمو هرمز اجازه ی این کارو می ده ؟ … فکر کردی مهمونی میگیره تا بذاره بقیه جلوی چشماش به عروسش توهین کنن ؟! … تو باباتو به بزرگی قبول نداری … ولی بهتره بدونی این طرف توی خانواده ، همه حرفشو می خونن ! از اون گذشته … خودت هم هستی … منم به آناهیتا می گم حواسش بهش باشه … یک لحظه هم تنهاش نمی ذارید !
فراز سکوتش طولانی شد … که علیرام بازم پرسید :
– حالا نظرت چیه ؟ زنگ بزنم به عمو هرمز بگم راضی شدی یا چی ؟!
فراز هنوز هم مطمئن نبود بر خوردن با حاتمی ها کار درستی هست یا نه … بزاق دهانش رو قورت داد که باعث شد سیبک گلوش بالا و پایین بشه … بعد گفت :
– خودم بهش زنگ می زنم !
تماسش با علیرام رو که تموم کرد … گوشی تلفن رو روی میز گذاشت و سیگاری روشن کرد . خسته و بی حوصله بود .
نشست روی مبل … به سیگارش پک زد … و فکر کرد !
در تنهایی خودش … توی اون تاریکی … می تونست با خودش راحت باشه و راحت فکر کنه .
همیشه از این خاندانِ نفرت انگیزِ حاتمی ها بدش می یومد … همیشه دوست داشت ازشون دوری کنه … بچه تر که بود بارها با خودش آرزو می کرد که ای کاش یک پسر پرورشگاهی و یتیم بود … بدون هیچ گذشته و خانواده ای !
ولی این رو هم در اعماق قلبش می دونست … که نظر خانواده براش مهمه ! … که با اینکه بازیگره و همه در موردش نظر می دن … ولی در نهایت تنها آدم هایی که براش مهمه در موردش فکر بدی نکنند … همین حاتمی های نفرت انگیزه !
همیشه ته دلش آرزوی ممنوعه ای داشت … و اون هم اینکه مورد تأییدشون قرار بگیره . هیچوقت موفق نشده بود … چون نامشروع بود … شر بود … بی قانون و افسار گسیخته بود . ولی می دونست که آرام می تونه مورد تأییدشون قرار بگیره !
آرام تنها چیزی بود که در زندگیش می دونست درسته ! سلیقه ی خانواده ی پدریشو خبر داشت … و می دونست آرام رو تأیید خواهند کرد .
چون آرام زیبا بود … با وقار بود … فهم و درک خوبی داشت … آرام نقطه ی اوج زندگیش بود ! شاید تنها چیزی که بهش باید افتخار می کرد !
پس چه دلیلی داشت که اونو از چشم بقیه مخفی کنه ؟!
احساسی ته قلبش شروع کرد به جوشیدن و گرمش کرد . واقعاً چرا اون رو مخفی می کرد ؟! … چرا اون رو همراه خودش به جمع خانواده نمی برد … و همراهش نمی چرخید … و بهش افتخار نمی کرد ؟!
مثل وقت هایی که سهره گردنبند الماس شیرین تاج خانم رو به گردنش می انداخت و با غرور ویژه ای در جمع حاضر می شد …
آرام … الماسش بود ! افتخارش بود ! نقطه ی روشن زندگیش بود ! نباید پنهانش می کرد .
Very nice
یا دوتا پارت بزار مثل قبل یا پارت ها بزرگ تر کن
عزیزم نویسنده هرچی به پایان رمان نزدیکتر میشه پارت کمتری میده
عهههه رمان داره تموم میشه؟؟؟🥺🥺
یعنی میشه آخرش آرام عاشق فراز بشه ؟؟