نفس عمیقی کشید و سیگارش رو خاموش کرد . بعد از جا بلند شد و به طبقه ی بالا رفت .
وقتی وارد اتاق لباس شد … آرام رو دید که کف زمین ، کنار میز توالت زانو زده … و انگار زیر میز دنبال چیزی می گشت .
فراز گفت :
– دنبال چی می گردی ؟!
اعلام حضورش اینقدر ناگهانی بود … که آرام ناگهان از جا پرید . دستش رو گرفت به لبه ی میز توالت و نگاه هاج و واج و نا مفهومی بهش انداخت .
– ها ؟ … چـ … هیچی !
یک لحظه مکث کرد … نفسی گرفت … و بعد از روی زمین بلند شد . با نگاه کوتاهی توی چهره ی فراز می تونست بفهمه که حالش خیلی هم عادی نیست !
– چی شده ؟ حالت خوبه ؟!
فراز پاسخ داد :
– کاملاً خوبم !
و بعد دست هاشو جلوی تخت سینه اش درهم گره زد و تکیه داد به دیوار پشت سرش … نگاهش خسته بود … بعد از چند ثانیه سکوت … بلاخره گفت :
– مهمونی دعوت شدیم !
******
فصل بیست و یکم :
ابی داشت می خوند !
از یک ساعت پیش که اولین موزیکش شروع شده بود … هنوز ادامه داشت . آرام می تونست بفهمه خواننده ی مورد علاقه ی رزیتا جون همینه !
بیشتر از دو ساعت می شد که توی سالن زیبایی درگیر بود … صورتش رو وکس کرده بود و میکاپ و ژلیش ناخن هاش . حالا دیگه تقریباً کارش تموم شده بود . قهوه ی نوشیده بود و یکی دیگه از مشتری های سالن داشت فالش رو می خوند :
– ته فنجونت یک ستاره می بینم ! … انگار روزهای خوشی در راه داری ! … یک عشق می بینم … یک مرد خوشتیپ !
رزیتا پلک هاشو روی هم فشرد و با بی حوصلگی گفت :
– اعظم جان این چیزا رو هر کسی می تونه به زنِ فراز حاتمی بگه ! … حرف و سخن جدید چی داری ؟!
اعظم چشم هاشو درشت کرد و نگاه پر حرصی به رزیتا انداخت . بعد فنجون رو توی نعلبکی برگردوند و روی میز گذاشت .
– اینجا همه به فالهای من اعتقاد دارن رزی جون ! می دونن من چرند نمی گم ! یه جوری حرف نزن که منو پیش این عروسک کنف کنی !
آرام لبخند زد … خسته تر از اون چیزی بود که بخواد با حرف و تملقی دل اعظم رو به دست بیاره . گردنش درد می کرد و سرش واقعاً روی تنش سنگین بود .
اعظم باز چرخید به طرفش :
– آرام جون … حرفای رزیتا رو جدی نگیر ! اون کلاً به فال و طالع بینی اعتقاد نداره !
آرام مجدد لبخند زد … اعظم پرسید :
– شما چی ؟ به فال معتقدی یا نه ؟
– خب … دقیق نمی تونم بگم معتقدم یا نه ! … هیچوقت توی زندگیم فال نگرفتم !
چهره ی اعظم حالتی گرفت … انگار کفر بزرگی شنیده بود ! بر عکس اون رزیتا انگار کیف کرده بود … زد زیر خنده .
– فال نگرفتی ؟! … منظورت اینه که هیچ فالی ؟! … نه قهوه … نه ورق !
آرام مثل آدم خطاکاری که می خواست خطاشو ماست مالی کنه ، دستش رو از زیر چونه اش برداشت و به سرعت تصحیح کرد :
– موقعیتش پیش نیومده بود ! … ولی خیلی دوست دارم که …
اعظم پرید وسط حرفش :
– فال های قهوه ی من ردخور ندارن ! همه براش سر و دست می شکنن !
رزیتا با خنده گفت :
– همه به جز من !
اعظم به طور کل اونو نادیده گرفت … باز رو به آرام ادامه داد :
– دوستام هر ماه دوره ی قهوه می گیرن و من پای ثابت مهمونیاشونم ! اگه دلت می خود تو هم …
رزیتا باز پرید وسط حرفش … اینبار با لحن و نگاهی کاملاً جدی :
– بس کن دیگه عزیزم ! این بچه رو با حرفات از کار و زندگی ننداز ! به خودِ خدا قسم که سرنوشت آدما کف فنجون نقش نمی بنده !
بعد باز نگاه کرد به آرام و برای اینکه بحث رو عوض کرده باشه …. گفت :
– خب آرام جون … از خواهر شوهرت چه خبر ؟ حالش خوبه ؟
– بد نیست … به خاطر بارداری کسالت دارن کمی ! البته دکترش گفته تا یک ماه دیگه حالش بهتر می شه !
اعظم با اشتیاق گفت :
– وای … ارمغان حامله است ؟ … مبارکه !
و رزیتا پرسید :
– جنسیت بچه اش مشخص نشده ؟
– قطعی نگفتن … ولی توی سونوی ان تی گفتن احتمال هفتاد درصد پسره !
رزیتا سری تکون داد و خواست چیزی بگه …. ولی صدای زنگ موبایل آرام مانعش شد . آرام نگاه کرد به صفحه ی تلفنش … فراز بود !
– جانم ؟
– من دم درم … زود بیا !
همین ! … بعد هم تماس رو قطع کرد
آرام جا خورده از این تماس کوتاه و سرد … به زور لبخندش رو روی لبش نگه داشت . می دونست اعظم و رزیتا دارن نگاهش می کنن و هر حرکتش رو زیر نظر گرفتن ! بیخودی توی گوشی گفت :
– الان میام عزیزم !
و بعد موبایل رو از کنار گوشش پایین آورد . امیدوار بود سرخی گونه هاش زیرِ کرم پودرهایی که رزیتا جون به گونه هاش مالیده بود ، پنهان مونده باشه !
از روی صندلی بلند شد و با عذرخواهی کوتاهی رو به رزیتا و اعظم … به سمت اتاق رختکن رفت .
داخل اتاق خلوت بود … فقط یک زن میانسال اونجا حضور داشت که اون هم سرش با موبایلش گرم بود .
آرام روبروی آینه قدی ایستاد و با لذت به خودش نگاه کرد . از سه هفته ی قبل که بلاخره فراز و پدرش در مورد مهمونی خانوادگی به توافق رسیده بودند … آرام شور و اضطراب این شب رو داشت !
چند باری به ارمغان زنگ زده بود و ازش در مورد خانواده ی حاتمی سوال پرسیده بود … اینکه چطور آدم هایی هستند … مذهبی هستند یا نه … رسمی هستند یا نه … زنهاشون پیش مردهای خانواده حجاب می گیرند یا نه … .
مشکل این بود که ارمغان هیچوقت اونها رو ندیده بود و اطلاعات زیادی نداشت … ولی باز هم می تونست به آرام کمک کنه . می دونست که خیلی مذهبی نیستند و حجاب ندارند … ولی اینطوری هم نبود که با هر سر و وضعی جلوی همدیگه بگردند !
و این رو هم می دونست که آدم های ایرادگیری هستند … به همه چی گیر می دن ! به لباسها و کفش ها نگاه می کنند و توی ذهنشون قیمتها رو حدس می زنند و اگر فکر کنند کسی لباس ارزون پوشیده … .
این حرفها استرس آرام رو حتی بیشتر می کرد . چند باری با کیمیا به مراکز خرید و مزون های مختلف سر زده بود و صد تا لباس پرو کرده بود … و حالا می تونست نتیجه ی کار رو توی آینه ببینه !
زن جذاب و دلفریب و زیبایی که کف دستاشو دو طرف کمرِ باریکش گذاشته بود و بهش لخند می زد !
دامنِ کرپ و اندامی مشکی رنگی که بلندیش دقیقاً تا روی قورک پاهاش می رسید و چاکِ زیبایی پشتش داشت … و شومیزِ سفید رنگ حریر که پارچه ی لطیفش به نرمی روی بدنش نشسته بود و انتهای شومیز زیر کمرِ دامن پنهان بود .
این بلوز و دامن زیبایی اندامش رو به رخ می کشید و قد و قامتش رو کشیده تر نشون می داد .
میکاپِ کمرنگ و محوی داشت و موهای خرماییش به حالتی ساده و زیبا پشت سرش جمع شده بود . کاملاً مناسب یک مهمانی با حضور آدم های ایرادگیر !
خیلی کم بود:/
اوه عالی
ولی چرا عصر پارت نمیگذاری