رمان انرمال پارت ۶۶

5
(16)

 

 

از کنار منی که خیره شده بودم به تابلوی آویزون از دیوار رد شد و رفت روی مبل نشست و گفت:

 

 

-بیا بشین نوشیدنیت رو بخور بعدش شروع میکنیم!

 

 

چشم از تابلو برداشتم و برگشتم سمتش.

رو به روش نشستم و کیفم رو کنار دستم گذاشتم.

لیوان نوشیدنی رو برداشتم و چون شدیدا احساس تشنگی داشتم یه نفس سر کشیدمش و درست لحظه ای که در تلاش بودم که

تا قطره ی آخرش رو تو حلق خودم فرو بریزم اون گفت:

 

 

-دفتر دستکتو بزار رو میز شروع کنیم!

 

 

عجب هولی بودااا…

نذاشت لاقل یه چنددقیقه از پایین فرو رفتن اون نوشیدنی ای که آورد وکوفت کردم بگذره بعد حرف از درس و مشق بزنه!

زیپ کیفمو کشیدم و درحالی که کتابم رو بیرون میاوردم پرسیدم:

 

 

-پس ننه آقاتون کو !؟

 

 

چشمهاش رو جمع کرد و با کج کردن سرش پرسید:

 

 

-جان !؟ ننه آقام !؟ فکر نمیکنی با این نحوه ی حرف زدنت یه شلوار 6 جیب و یه کاپشن از این سبزهای خلبانی کم داری !؟

 

 

با حرفهای طعنه دارش متوجه گافی که داده بودم شدم.

لب گزیدم و کمی خجل نگاهش کردم.

اه!لعنت…

اینم از دردسرهای زندگی با دوتا بچه لات !

لبهامو رو هم مالیدم و گفتم:

 

 

-ببخشید!

منظورم پدر و مادرتونه!

 

 

کتاب رو کشید سمت خودش و حین باز کردنش گفت:

 

 

-پدر و مادرم سه سالی هست آلمان هستن!

 

 

عجیبه!

پدرو مادرش آلمانن اونوقت خودش ترجیح داده اینجا تو ایران، بمونه و دختر دبیرستانی های سرتق رو درس بده!

این آقای جاوید هم عجب آدم عجیب غریبی بود.

مدادم رو برداشت و طبق عادتی که داشت سر مداد رو دو سه بار زد رو میز تا من توجه ام رو بدم به درس و بعد هم گفت:

 

 

-خب…شروع میکنم! حواستو جمع کن…

 

 

اون اینکارو همیشه با زدن ماژیک به تخته وایت برد هم انجام میداد تا دانش آموزاش از هپروت بیرون بیان و حواسشون روبدن به درس ولی چطور میشد مقابل اون با اون ظاهر جذاب به درس فکر کرد !؟

 

 

 

لبهاش برق داشتن و حرف که میزد جنبیدنشون روی هم اونقدر جالب بود که من نمیتونستم به درس فکر کنم و هی حواسم پرت اون تیکه گوشت میشد!

 

وقتی داشتم زیرجلکی دیدش میزدم مچم رو گرفت!

نفس عمیقی کشید و با بالا گرفتن سرش زل زد تو چشمهام پرسید:

 

 

-کجای لبهای من اینقدر جالبن که دل نمیدی به درس؟

 

 

شوکه نگاهش کردم.

صراحت کلامش و اینکه بی هیچ خجالتی رفته بود سر اصل مطلب و دست منو واسه خودش و خودم رو کرد باعث شد حسابی جا بخورم.

من من کنان جواب دادم:

 

 

-اولا حواس من به درس بود دوما اصلا هم لباتون جالب نیستن!

 

 

پوزخندی زد و پرسید:

 

 

-جالب نبودن که تو بجای گوش دادن زوم نمیکردی روی لبهای…یه ساعته دارم واست فک میزنم دم به دقیقه…

 

 

پریدم وسط حرفش و گفتم:

 

 

-خب دیگه اطفا با بولدزور از رو من رد نشو!

بعدشم…اتفاقی نگاهم رفت پی لبهاتون

 

 

پوزخند زد و پرسشی گفت:

 

 

-اتفاقی ؟

 

 

سرم رو تکون دادم و خیلی آروم لب زدم:

 

 

-اهوم اتفاقی نه به خاطر اینکه خاصن!

 

 

نفس عمیقی کشید و انگشتهاش رو توی هم قفل کرد و بعد زبونشو توی دهن چرخوند و خیره شد به صورتم.

این نگاه ها اونقدر سنگین بودن که حس میکردم قراره بخاطرشون آب بشم برم زیر زمین…

 

خودکارش که لای انگشتهاش بود ها کرد رو میز و زمزمه کنان گفت:

 

 

-خیلی خب… بهت میدم مزه کنی حواست جمع درس بشه!

 

 

متعجب و جاخورده پرسیدم:

 

 

-چی رو ؟

 

 

 

سرش رو آورد جلو و با اشاره به لبهاش گفت:

 

 

-لبهام رو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Penelope
2 سال قبل

ای جان چه قشنگ شد😂😋💋

Penelope
2 سال قبل

از جان چه قشنگ شد😂😋💋

Heli
پاسخ به  Penelope
2 سال قبل

چه قشنگی خاهرممم؟ این باید عاشق آرمین بشه!اصلا جاوید تو این رمان هست ک ما حرص بخوریم

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x