از کنار منی که خیره شده بودم به تابلوی آویزون از دیوار رد شد و رفت روی مبل نشست و گفت:
-بیا بشین نوشیدنیت رو بخور بعدش شروع میکنیم!
چشم از تابلو برداشتم و برگشتم سمتش.
رو به روش نشستم و کیفم رو کنار دستم گذاشتم.
لیوان نوشیدنی رو برداشتم و چون شدیدا احساس تشنگی داشتم یه نفس سر کشیدمش و درست لحظه ای که در تلاش بودم که
تا قطره ی آخرش رو تو حلق خودم فرو بریزم اون گفت:
-دفتر دستکتو بزار رو میز شروع کنیم!
عجب هولی بودااا…
نذاشت لاقل یه چنددقیقه از پایین فرو رفتن اون نوشیدنی ای که آورد وکوفت کردم بگذره بعد حرف از درس و مشق بزنه!
زیپ کیفمو کشیدم و درحالی که کتابم رو بیرون میاوردم پرسیدم:
-پس ننه آقاتون کو !؟
چشمهاش رو جمع کرد و با کج کردن سرش پرسید:
-جان !؟ ننه آقام !؟ فکر نمیکنی با این نحوه ی حرف زدنت یه شلوار 6 جیب و یه کاپشن از این سبزهای خلبانی کم داری !؟
با حرفهای طعنه دارش متوجه گافی که داده بودم شدم.
لب گزیدم و کمی خجل نگاهش کردم.
اه!لعنت…
اینم از دردسرهای زندگی با دوتا بچه لات !
لبهامو رو هم مالیدم و گفتم:
-ببخشید!
منظورم پدر و مادرتونه!
کتاب رو کشید سمت خودش و حین باز کردنش گفت:
-پدر و مادرم سه سالی هست آلمان هستن!
عجیبه!
پدرو مادرش آلمانن اونوقت خودش ترجیح داده اینجا تو ایران، بمونه و دختر دبیرستانی های سرتق رو درس بده!
این آقای جاوید هم عجب آدم عجیب غریبی بود.
مدادم رو برداشت و طبق عادتی که داشت سر مداد رو دو سه بار زد رو میز تا من توجه ام رو بدم به درس و بعد هم گفت:
-خب…شروع میکنم! حواستو جمع کن…
اون اینکارو همیشه با زدن ماژیک به تخته وایت برد هم انجام میداد تا دانش آموزاش از هپروت بیرون بیان و حواسشون روبدن به درس ولی چطور میشد مقابل اون با اون ظاهر جذاب به درس فکر کرد !؟
لبهاش برق داشتن و حرف که میزد جنبیدنشون روی هم اونقدر جالب بود که من نمیتونستم به درس فکر کنم و هی حواسم پرت اون تیکه گوشت میشد!
وقتی داشتم زیرجلکی دیدش میزدم مچم رو گرفت!
نفس عمیقی کشید و با بالا گرفتن سرش زل زد تو چشمهام پرسید:
-کجای لبهای من اینقدر جالبن که دل نمیدی به درس؟
شوکه نگاهش کردم.
صراحت کلامش و اینکه بی هیچ خجالتی رفته بود سر اصل مطلب و دست منو واسه خودش و خودم رو کرد باعث شد حسابی جا بخورم.
من من کنان جواب دادم:
-اولا حواس من به درس بود دوما اصلا هم لباتون جالب نیستن!
پوزخندی زد و پرسید:
-جالب نبودن که تو بجای گوش دادن زوم نمیکردی روی لبهای…یه ساعته دارم واست فک میزنم دم به دقیقه…
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-خب دیگه اطفا با بولدزور از رو من رد نشو!
بعدشم…اتفاقی نگاهم رفت پی لبهاتون
پوزخند زد و پرسشی گفت:
-اتفاقی ؟
سرم رو تکون دادم و خیلی آروم لب زدم:
-اهوم اتفاقی نه به خاطر اینکه خاصن!
نفس عمیقی کشید و انگشتهاش رو توی هم قفل کرد و بعد زبونشو توی دهن چرخوند و خیره شد به صورتم.
این نگاه ها اونقدر سنگین بودن که حس میکردم قراره بخاطرشون آب بشم برم زیر زمین…
خودکارش که لای انگشتهاش بود ها کرد رو میز و زمزمه کنان گفت:
-خیلی خب… بهت میدم مزه کنی حواست جمع درس بشه!
متعجب و جاخورده پرسیدم:
-چی رو ؟
سرش رو آورد جلو و با اشاره به لبهاش گفت:
-لبهام رو!
ای جان چه قشنگ شد😂😋💋
از جان چه قشنگ شد😂😋💋
چه قشنگی خاهرممم؟ این باید عاشق آرمین بشه!اصلا جاوید تو این رمان هست ک ما حرص بخوریم