* * * *
خسته در رو هل دادم و داخل خونه شدم …
همه جا تاریک بود …
آهی کشیدم و در رو بستم که همون لحظه صدای کسی به گوشم رسید :
_ این چه وقت اومدنه؟! … .
هینی کشیدم و با ترس چرخیدم طرفی که صدا اومده بود یعنی طرف راستم ! …
دستمو روی قلبم گذاشته بودم و داشتم دنبال منبع صدا میگشتم که همون موقع ، یه فردی قدم زنان به طرفم اومد …
و وقتی نزدیکم شد ، تونستم تشخیص بدم ارسلانِ …
یه سیگار لای انگشتای شصت و اشارش بود …
پوک عمیقی از سیگارش کشید ، رو به روم با فاصله ی خیلی کمی ایستاد …
اخم ریزی کردم و لب زدم :
+ به تو هیچ ربطی نداره کِی میام و کِی میرم …
میفهمی؟! … .
پوزخندی زد ، دود سیگار رو فوت کرد توی صورتم و لب زد :
_ خانومِ آلبرت ، به این دقت کردی تو زن صیغه ایِ منی؟! …
به مدت شیش ماه واسه خودمی ! …
پس خیلی خوب هم به من همه چیِ تو ربط داره ! … .
اب دهنمو قورت دادم و ناباور بهش خیره شدم …
باورم نمیشد صیغه رو یه بهونه واسه بازخواست کرده باشه ! …
با بهت لب زدم :
+ مثه اینکه خیلی جدی گرفتی ! …
این فقط یه صیغه س ، ازدواج که نبوده … .
به دیوار تکیه داد و همزمان با بیرون فرستادن دود سیگارش ، لب زد :
_ من به این چیزا کاری ندارم …
فقط ازت میخوام بهم بگی تا این وقت شب ، دقیقا کدوم گورستونی بودی ! …
با چشمای گشادم بهش خیره شدم …
اولین بار بود داشت باهام اینطور بد حرف میزد ! …
زبونی روی لبام کشیدم و با لکنت لب زدم :
+ ا … اینکه کدوم ، کدوم گرستونی بودم هم به … به تو هییچ ربطی نداره ! … .
یه دفعه از اون حالت خونسردش در اومد ، سیگار رو توی دستش مچاله کرد و داد زد :
_ اینقدر جواب سر بالا تحویل من نده کلارااا …
ساعت رو نگاه کردی اصلا؟! …
دوعه شبه ! …
چرا باید تو تا این موقع بیرون باشی؟! …
اصلا گوشیتو نگاه کردی ببینی چقدر بهت زنگ زدم …
گوشیتو چرا زدی رو سکوت؟! …
هااااا؟! … چرا خاموش کردی اون موبایل لعنتیتو که نتونستم ازت سراغ بگیرم ! …
هووووممم؟! … میدونی چقدر نگرانت شدم؟! …
اصلا میدونی؟! …
با بغض مثه خودش صدامو بالا بردم و گفتم :
+ چرا نگرانم شدی؟! …
من مگه اصلا واست مهمَم؟! …
تو که توی افکارت منو یه جنده فرض کردی ، پس واست چه فرقی داره که این جنده تا ساعت چند شب بیرون باشه … هاااا؟! … .
یکم ساکت و با دستایی مشت شده بهم زل زد …
در آخر ، نفس عمیقی کشید …
دستاشو گذاشت رو شونه هام و منو به دیوار چسبوند …
رو به روم ایستاد و آروم گفت :
_ من هیچوقت به تو لقب جنده نمیدم …
با چشمایی لبریز از اشک و صدایی که بغض داشت ، گفتم :
+ پس چرا اونطور حرفا بهم زدی؟! …
چرا ارسلان؟! … .
اهی کشید ، به چشمام زل زد و با درد گفت :
_ من یه بار زخم خوردم …
عاشق شدم و بهم خیانت کرد …
به دروغ گفت دوستم داره ، اما فقط واسه گرفتن پول و بی نیاز بودن از لحاظ مالی جلوی دیگران بود …
کادوی تولدش یه شاسی بلند بهش هدیه دادم …
روز ولنتاین ، سند یه عمارت چند میلیاردی رو زدم به نامش ! …
ولی بی خبر از اینکه اون ذره ای دوستم نداره ! …
بی خبر از اینکه یه فاحشس و فقط داره ازم سو استفاده میکنه ! …
کلارا من ضربه خوردم …
بدجور هم ضربه خوردم ...
وقتی از واقعیت خبردار شدم ، باور نمیکردم که اینطور باشه …
سخت بود واسم ، خیلی زیاد …
رفیقام میگفتن هرچی که بهش دادمو باید ازش پس بگیرم و بعد مثه یه آشغال پرتش کنم بیرون از زندگیم …
ولی من اینکار رو نکردم …
بدون گفتن هیچ حرفی ، باهاش سرد شدم …
کم کم رابطمون کمرنگ شد …
اون با سود زیادی که از این رابطه کرده بود ، ترکم کرد و من موندم و یه دل خون …
یه دل پر درد ، یه دل زخم خورده …
کلارا ، درکم کن لطفا …
من از اون روز به بعد ، به هیچ دختری نتونستم اعتماد کنم …
به هیچ دختری ! …
و اون موقع هم ، اگه همچون حرفایی بهت زدم …
بخاطر اون ضربه بود …
من اینطوری نبودم کلارا …
من شاد بودم ، مثه تمومه پسرای دیگه می خندیدم …
اما اون دختر ؛ اون با ضربه ای که بهم زد ، ازم یه منه جدید ساخت … یه پسر بی احیاس و سنگ دل …
یه آدم مغرور ، یه آدم کثافت …
ببخش ، ببخش با حرفام قلبتو رنجوندم …
ببخش ! … .
سکوت کرد …
دیگه ادامه نداد و ساکت شد …
لباش می لرزیدن ، چشماش نم دار بود …
یاد خاطرات قدیم ، بغض به گلوش انداخته بود ! …
نفسمو به آرومی بیرون فرستادم …
چقدر غم انگیز … !
دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و لب زدم :
+ باشه ، باشه ارسلان بخشیدم …
تو فقط ناراحت نباش … .
با بغض ، لبخندی زد و منو توی آغوشش کشید …
سرمو روی شونش گذاشتم و پلکهامو روی هم گذاشتم …
چقدر اون دختر احمق بوده واقعا ! …
مگه بهتر از ارسلان هم هس؟! …
اصلا مگه وجود داره پسری که رو دست ارسلان باشه؟! …
نوچ ، هر چی فکر میکردم به نتیجه ای نمی رسیدم …
ارسلان بهترین بود ! …
چه از لحاظ تیپ ، چه از لحاظ قیافه …
از لحاظِ همه چی بهترین بود …
خاک تو سر اون دختره واقعا ! …
خاک تو سرش که با جود داشتن قلب ارسلان ، با لاشیای دیگه ای در ارتباط بوده …
سفت تر از قبل بغلش کردم …
خودم قلبشو ترمیم میکردم ، اره …
خودم خوبش میکردم ، میشدم طبیبش …
قلبشو ترمیم میکردم و با قلب خودم پیوند میزدم …
اون فقط مال من بود ، فقط مال من ! … .
خیلی خیلی خیلی عالی سارا جونم فوق العاده انقد منتظر رمانت هستم که خدا میدونه
😘قربونت بشم من بیبی😊💕
ساراااااااا
بیام واست ؟؟؟؟
من دیگه صبر ندارم بخدا هاااااا
😂😂😂
اوه دلم سوخت واسه ارسلان!!😰
بعله پسرمون رنج دیدس😓🙁👌😅
سارا
من قهرم باهات
بای
چراااااااااااا؟؟؟!😕😓
🥲زود اشتی کردن
تازه داشتم فیض میبردم
😂😂😂شرررررمنده دیگه
سارا جون میشه بیشتر پارت بزاری
و چند قسمت رمان تون
عزیزم من کلا پارتام کمه ولی خب سعی میکنم زود زود بزارم 😅مثلا در یه روز ۳ یا ۲ پارت معمولا میزارم 🤗😉
و رمانم معلوم نیس تا چند پارت دیگه ادامه داره …
چون جلد اول که ۵۸ پارت شد و جلد دوم ۴۳ ..
اینم شاید تا یه ۲۰ الی ۳۰ پارت دیگه ادامه داشته باشه 😊💕