* * * *
چند بار سرفه ی پی در پی کردم و دستمو جلو دهنم گرفتم …
یکی از پرستارا نگران به طرفم اومد و مضطرب گفت :
_ خانوم دکتر ، چِتون شد یهو؟! …
دستمو بالا اوردم و به زحمت لب زدم :
+ چیزی نیس … .
پرستار نگران تر از قبل ، لب زد :
_ اما دکتر … .
همون لحظه با صدای کسی ، هر دو سرمونو بالا گرفتیم :
_ چیزی شده؟! … .
ارسلان بود ، نگران با چشمای سیاه رنگش بهم زل زده بود که پرستار گفت :
_ خانوم دکتر یهو حالشون بد شد ، خووشون که میگن خوبن ولی من اینطور فکر نمیکنم ! … .
ارسلام اخم ریزی کرد و خطاب به پرستار لب زد :
_ اوکی ، تو میتونی بری … .
پرستار سری تکون داد و اتاق رو ترک کرد … .
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ من خوبم ارسلان … .
اخمش غلیظ تر شد …
نزدیک تر اومد و با گرفتن چونم ، غرید :
_ دهنتو وا کن ببینم گلوتو … .
+ من طوریم نیس …
چونمو محکم تر از قبل فشار داد و گفت :
_ وا کن دهنتو … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم و لبامو به ارومی باز کردم … .
معاینش که تموم شد ، بدون رها کردن چونم لب زد :
_ سرماخوردگی گرفتی … .
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :
+ ولی من خوبم … .
خیره شد به لبام و گفت :
_ نه نیستی … .
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم :
+ خب پس اگه اینطوره ، برو عقب تا تورو نگیره َ… .
آب دهنشو قورت داد و سیبک گلوش ، با حالت خاصی بالا و پایین شد …
خیره به لبهام ، گفت :
_ مشکلی با سرخاموردگی ندارم ! … .
و با گذاشتن لباش روی لبام ، منو غرق بهت و تعجب کرد …
همینطور ساکت و صامت ایستاده بودم و اون داشتن مثه تشنه ای که تازه به آب رسیده ، لبامو می مکید و میخورد … .
دستاشو گذاشت دو طرف پهلوهام و سرعت مکیدنشو بیشتر کرد …
کم کم و یواش یواش دستاش سر خوردن رو به پایین …
چنگی به باسنم زد و محکم فشردش …
هرگز خودمو توی یه همچین موقعیتی تصور نمیکردم …
وقتی اون داشت لبامو میخورد ، هیچ حس بد و چندشی بهم دست نداد بلکه هی اختیارمو از دست میدادم و گاهی اوقات همکاریش میکردم ولی در رابطه با رابرت اینطور نبود ! … .
من وقتی رابرت لمسم میکرد ؛ وقتی به زور لباشو میزاشت روی لبام ، هر بار بیشتر از قبل ازش متنفر تر میشدم …
توی همین فورا بودم که ارسلان با نفس نفس سرشو عقب کشید و توی بغلش منو گرفت …
سرمو گذاشتم روی شونش و چشمامو بستم …
قشنگ میتونستم صدای قلبشو که خودشو محکم به سینش میکوبید ، بشنوم …
و چقدر آرامش بخش بود شنیدن صدای قلب اون …!
* * * *
عصبی و کلافه لب زد :
_ بخور کلارا ، باید بخوری تا خوب شی ! … .
بشقاب رو هل دادم سمتش و لب زدم :
+ من سوپ دوست ندارم ، چرا نمیفهمی ارسلان؟! …
خودت سهم منم بخور … .
اخم ریزی کرد و گفت :
_ من که خودم دارم میخورم ، اینا واسه توعه …
سرمو با لجبازی چند بار تکون دادم و گفتم :
+ من سوپ نمیخواااام … .
نفسشو حرصی بیرون فرستاد و لب باز کرد تا چیزی بگه که سُرفش گرفت …
لیوان آب رو به دستش دادم ، یه قلوپ اب خورد و نفس عمیقی کشید ...
ناراحت سری تکون دادم و گفتم :
+ چه الکی الکی خودتو مریض کردی ! … .
چشمکی زد و گفت :
_ اولندش ، به چشیدن طعم لبای تو می ارزید ! …
دومندش ، کلا هیجانش به اینه دو نفری مریض شیم …
نه یکی بگیره ، یکی هم نگیره …!
دیوونه بود ! …
شک نداشتم مغزشو از دست داده بود که همچین چرت و پرتایی تحویلم میداد …!
خنده ی کوتاهی کردم که بشقابو جلوم کشید و گفت :
_ وقتی میخندی زیباتر میشی ! …
لبخندی زدم ، بشقاب رو پس زدم و گفتم :
+ مرسی ولی با این حرفا نمیتونی کاری کنی بخورم اینا رو ! …
عصبی دستشو مشت کرد و گفت :
_ ای بابااااا ، کلارا …
وا بده دیگه جوجه ، بیا بخورشون …
اگه بخوری قول میدم بعد از ظهر بریم سینما …
هومممم؟! … .
چشمام با شنیدن کلمه ی سینما درخشید …
با خوشحالی کف دستامو به هم کوبیدم و ذوق زده مثه بچه ها گفتم :
+ جدی؟! … .
خنده ی کوتاه و ریزی کرد و گفت :
_ آره ، ولی گفتم که …
با چشم و ابرو اشاره ای به ظرف سوپ روی میز کرد و ادامه داد :
_ به شرطی که این سوپ ها رو کامل بخوری … .
چینی به بینیم دادم و خیره به ظرف سوپ ، با چندش گفتم :
+ من از بچگی ، سوپ دوست نداشتم و حتی با اصرار های زیاد مامانمم نمیخوردم ! … .
ابرویی بالا انداخت ، دستشو روی میز کشید به طرفم و دستمو گرفت توی دستش …
لبخند ریزی زد و گفت :
_ خب حالا بخاطر من ، برای اولین بار بخور … .
یکم ساکت به چشمای نافذش خیره شدم …
در آخر به اجبار خم شدم و قاشقی از روی میز برداشتم …
با دل دل به ظرف سوپ زل زدم که ارسلان ، قاشق خودشو پر سوپ کرد و به لبام نزدیک کرد …
دستمو فشرد و گفت :
_ فکر کنم اینطوری بهتر باشه که من بهت بدم ، نه؟! …
لبخندی زدم و لب زدم :
+ اوهوم … .
لبامو باز کردم و اون قاشقو توی دهنم فرو برد …
وقتی خوردم ، قاشق رو در آورد و با همون قاشق ، سوپ خورد …
سوپ ها رو قورت دادم ، خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :
+ از دستِ تو خیلی خوشمزه تره ! … .
چشمکی زد و مغرورانه گفت :
_ بله دیگه ، همه آرزوشونه من اینطوری بهشون حتی یه قاشق غذا بدم ! … .
چشمامو ریز کردم و گفتم :
_ اعتماد به نفس نیس که ، اعتماد به سقفه ! … .
خنده ای کرد و چیزی نگفت … .
سارا بیا شاد🙂
باشه نفس الان 🥺💖
جوووووون بابا
سارا به فکر من باش دلم خاس یار منم بهم غذا بده😂
🤤😂😂😂💔
یسسسسسس
وایییی جررررررر🥺😂
😐سارا این چرا رفت با ارسلان
من شیرمو حلالت نمیکنم🥲
تامی چییی
ای بابا
😂😂😂داستان ادامه داره هنوز گل دخترااا …
بصبرید که نرم نرمک عشق جدیییدم قراره وارد شه 😎😍
خداییش عاشق تامی میشه یا ن؟ ی کلمه بگو
فعلا که ارسلان واسش از همه چی ارزشمند تره 😎🤧😂
سارا تا نرینه بهمون ول کن نیس
واااااا😒😂
دروغ میگم؟؟؟؟؟؟/
نه خدایی 😓🚶♀️😂💔
صداقتتو عشقه
مخلصیم استاااد😘😂
شاگرد خوبی باش تا این ترم نیوفتی😂
دو ترم رو خوب پاس کردی😂
😂خدا بخیر کنه ! …🙄😂