رمان جادوی سیاه پارت 8

4.2
(14)

* * * *

چند بار سرفه ی پی در پی کردم و دستمو جلو دهنم گرفتم …
یکی از پرستارا نگران به طرفم اومد و مضطرب گفت :

_ خانوم دکتر ، چِتون شد یهو؟! …

دستمو بالا اوردم و به زحمت لب زدم :

+ چیزی نیس … .

پرستار نگران تر از قبل ، لب زد :

_ اما دکتر … .

همون لحظه با صدای کسی ، هر دو سرمونو بالا گرفتیم :

_ چیزی شده؟! … .

ارسلان بود ، نگران با چشمای سیاه رنگش بهم زل زده بود که پرستار گفت :

_ خانوم دکتر یهو حالشون بد شد ، خووشون که میگن خوبن ولی من اینطور فکر نمیکنم ! … .

ارسلام اخم ریزی کرد و خطاب به پرستار لب زد :

_ اوکی ، تو میتونی بری … .

پرستار سری تکون داد و اتاق رو ترک کرد … .
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ من خوبم ارسلان … .

اخمش غلیظ تر شد …
نزدیک تر اومد و با گرفتن چونم ، غرید :

_ دهنتو وا کن ببینم گلوتو … .

+ من طوریم نیس …

چونمو محکم تر از قبل فشار داد و گفت :

_ وا کن دهنتو … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم و لبامو به ارومی باز کردم … .
معاینش که تموم شد ، بدون رها کردن چونم لب زد :

_ سرماخوردگی گرفتی … .

خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :

+ ولی من خوبم … .

خیره شد به لبام و گفت :

_ نه نیستی … .

نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم :

+ خب پس اگه اینطوره ، برو عقب تا تورو نگیره َ… .

آب دهنشو قورت داد و سیبک گلوش ، با حالت خاصی بالا و پایین شد …
خیره به لبهام ، گفت :

_ مشکلی با سرخاموردگی ندارم ! … .

و با گذاشتن لباش روی لبام ، منو غرق بهت و تعجب کرد …
همینطور ساکت و صامت ایستاده بودم و اون داشتن مثه تشنه ای که تازه به آب رسیده ، لبامو می مکید و میخورد … .
دستاشو گذاشت دو طرف پهلوهام و سرعت مکیدنشو بیشتر کرد …
کم کم و یواش یواش دستاش سر خوردن رو به پایین …
چنگی به باسنم زد و محکم فشردش …
هرگز خودمو توی یه همچین موقعیتی تصور نمیکردم …
وقتی اون داشت لبامو میخورد ، هیچ حس بد و چندشی بهم دست نداد بلکه هی اختیارمو از دست میدادم و گاهی اوقات همکاریش میکردم ولی در رابطه با رابرت اینطور نبود ! … .
من وقتی رابرت لمسم میکرد ؛ وقتی به زور لباشو میزاشت روی لبام ، هر بار بیشتر از قبل ازش متنفر تر میشدم …
توی همین فورا بودم که ارسلان با نفس نفس سرشو عقب کشید و توی بغلش منو گرفت …
سرمو گذاشتم روی شونش و چشمامو بستم …
قشنگ میتونستم صدای قلبشو که خودشو محکم به سینش میکوبید ، بشنوم …
و چقدر آرامش بخش بود شنیدن صدای قلب اون …!

* * * *

عصبی و کلافه لب زد :

_ بخور کلارا ، باید بخوری تا خوب شی ! ‌… .

بشقاب رو هل دادم سمتش و لب زدم :

+ من سوپ دوست ندارم ، چرا نمیفهمی ارسلان؟! …
خودت سهم منم بخور … .

اخم ریزی کرد و گفت :

_ من که خودم دارم میخورم ، اینا واسه توعه …

سرمو با لجبازی چند بار تکون دادم و گفتم :

+ من سوپ نمیخواااام … .

نفسشو حرصی بیرون فرستاد و لب باز کرد تا چیزی بگه که سُرفش گرفت …
لیوان آب رو به دستش دادم ، یه قلوپ اب خورد و نفس عمیقی کشید ..‌.
ناراحت سری تکون دادم و گفتم :

+ چه الکی الکی خودتو مریض کردی ! … .

چشمکی زد و گفت :

_ اولندش ، به چشیدن طعم لبای تو می ارزید ! …
دومندش ، کلا هیجانش به اینه دو نفری مریض شیم …
نه یکی بگیره ، یکی هم نگیره …!

دیوونه بود ! ‌…
شک نداشتم مغزشو از دست داده بود که همچین چرت و پرتایی تحویلم میداد …!
خنده ی کوتاهی کردم که بشقابو جلوم کشید و گفت :

_ وقتی میخندی زیباتر میشی ! …

لبخندی زدم ، بشقاب رو پس زدم و گفتم :

+ مرسی ولی با این حرفا نمیتونی کاری کنی بخورم اینا رو ! …

عصبی دستشو مشت کرد و گفت :

_ ای بابااااا ، کلارا …
وا بده دیگه جوجه ، بیا بخورشون …
اگه بخوری قول میدم بعد از ظهر بریم سینما …
هومممم؟! … .

چشمام با شنیدن کلمه ی سینما درخشید …
با خوشحالی کف دستامو به هم کوبیدم و ذوق زده مثه بچه ها گفتم :

+ جدی؟! … .

خنده ی کوتاه و ریزی کرد و گفت :

_ آره ، ولی گفتم که …

با چشم و ابرو اشاره ای به ظرف سوپ روی میز کرد و ادامه داد :

_ به شرطی که این سوپ ها رو کامل بخوری … .

چینی به بینیم دادم و خیره به ظرف سوپ ، با چندش گفتم :

+ من از بچگی ، سوپ دوست نداشتم و حتی با اصرار های زیاد مامانمم نمیخوردم ! … .

ابرویی بالا انداخت ، دستشو روی میز کشید به طرفم و دستمو گرفت توی دستش …
لبخند ریزی زد و گفت :

_ خب حالا بخاطر من ، برای اولین بار بخور … .

یکم ساکت به چشمای نافذش خیره شدم …
در آخر به اجبار خم شدم و قاشقی از روی میز برداشتم …
با دل دل به ظرف سوپ زل زدم که ارسلان ، قاشق خودشو پر سوپ کرد و به لبام نزدیک کرد …
دستمو فشرد و گفت :

_ فکر کنم اینطوری بهتر باشه که من بهت بدم ، نه؟! …

لبخندی زدم و لب زدم :

+ اوهوم … .

لبامو باز کردم و اون قاشقو توی دهنم فرو برد …
وقتی خوردم ، قاشق رو در آورد و با همون قاشق ، سوپ خورد …
سوپ ها رو قورت دادم ، خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :

+ از دستِ تو خیلی خوشمزه تره ! … .

چشمکی زد و مغرورانه گفت :

_ بله دیگه ، همه آرزوشونه من اینطوری بهشون حتی یه قاشق غذا بدم ! … .

چشمامو ریز کردم و گفتم :

_ اعتماد به نفس نیس که ، اعتماد به سقفه ! … .

خنده ای کرد و چیزی نگفت … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
2 سال قبل

سارا بیا شاد🙂

atena
2 سال قبل

جوووووون بابا
سارا به فکر من باش دلم خاس یار منم بهم غذا بده😂

atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

یسسسسسس

Helya
2 سال قبل

😐سارا این چرا رفت با ارسلان
من شیرمو حلالت نمیکنم🥲
تامی چییی
ای بابا

Sni
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

خداییش عاشق تامی میشه یا ن؟ ی کلمه بگو

atena
2 سال قبل

سارا تا نرینه بهمون ول کن نیس

atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

دروغ میگم؟؟؟؟؟؟/

atena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

صداقتتو عشقه

atena
2 سال قبل

شاگرد خوبی باش تا این ترم نیوفتی😂
دو ترم رو خوب پاس کردی😂

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x