رمان دروغ محض پارت 6

3.6
(8)

با قدم های استوار داخل اومد و رو به روی آیکان ایستاد …
ایکان با چشمایی که به وضوح می درخشیدن ، دستشو به طرفش گرفت و ذوق زده گفت :

_ خوش اومدین جناب ستوده ! …
قدم رنجه فرمودین ! … .

دستشو گذاشت تو دست آیکان ، آهسته و مغرورانه سری تکون داد و سرد گفت :

_ صحنه و همچی آمادس؟! …

آیکان دستشو پس کشید و خوشحال گفت :

_ معلومه ، شما چی؟! …
آماده این؟! … .

اوهوم تو گلویی گفت و با انداختن نگاه کوتاهی به سراسر سالن ، خشک تر از قبل لب زد :

_ فقط ، شخصیت اصلی دختر کیه؟! …

آیکان خیره به چشماش ، با صدایی بلند گفت :

_ آلما ، بیا … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم ، به سختی اولین قدم رو برداشتم که نگاه یخیش کشیده شد سمتم …
با قدم هایی سنگین ؛ به سمتشون حرکت کردم و بعد از چند لحظه ، کنار آیکان ایستادم …
با چشمایی ریز شده ، روم زوم کرد و سرد گفت :

_ اصل … .

آیکان زودتر لب باز کرد :

_ آلما ، ۲۲ ساله اهل همین پاریس …

زبونی رو لبای خوش فرمش کشید و گفت :

_ اوکی ، متوجه شدم … .

* * * *

دستاشو گذاشت رو پهلوهام ، چند لحظه ساکت به چشام زل زد و در آخر با جلو آوردن سرش …
لباشو گذاشت رو لبام ، برق زده تکونی خوردم …
من داشتم چیکار میکردم؟! …
لبای من فقط واسه جورج بود ! …
من کلا واسه جورج بودم و بس …
ولی … ولی دیگه خیلی دیر شده بود ! …
من نمیتونستم دیگه اعتراضی کنم چون اوکی رو داده بودم ! … .
یه قرارداد جدید در کنار یه بازیگر مَرد جدید … .
رو به روی اون همه دوربین که فقط هم روی ما دو تا زوم بودن ، داشت لبامو می مکید …
هیچ حس خاصی توم شکل نگرفت ! …
هیچی ! …
با اشاره ی ایکان به خودم اومدم ، آروم شروع به همکاری باهاش کردم …
دستاش از شلوار و شورتم رد شدن و باسن لختمو لمس کردن …
خدایا ، وادار به چه کارایی میشدم اخه؟! …
هوففف … .
لپ های باسنمو گرفت تو دستاش و فشار ریزی بهشون داد …
باسنم سرد بود و دستای اون گرم ! …
چشماشو وا کرد و آروم سرشو عقب کشید …
اما دستاش هنوز روی باسن لختم بودن ! …
نگاه عمیقشو بهم دوخت …
نوبت من بود ؛ باید حرفایی که حفظ کرده بودمو ، رو می کردم … .
نفسمو آهسته تو صورتش فوت کردم و گفتم :

+ دیگه سیگار نکش مارک … .

به لپ باسنم چنگی زد و حین فشردنش ، خمار گفت :

_ چرا؟! …

آب گلومو قورت دادم و خیده به چشمای وحشیش ، گفتم :

+ لبات سیاه میشه ، دهنت بو میگیره …
نمیتونم تو لب گیری باهات همکاری کنم ! …
به ریه هاتم صدمه میزنی …

پوزخند تلخی زد و گفت :

_ من معتادم ، معتاد سیگار ! …
ترکش واسم سخته … .

+ سیگار رو دوست داری یا منو؟! …

آهی کشید و با بیرون کشیدن دستاش از تو شورت و شلوارم ، محزون گفت :

_ تو رو ، بیشتر از سیگار ! … .

لبخند ریزی زدم ، بوسه ای روی پیشونیم کاشت …
سرمو گذاشتم رو سینم و با بستن چشمام ، نفسمو به سختی بیرون فرستادم … .
خداروشکر ، این دیالوگ به خوبی پیش رفت ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها