رمان دروغ محض پارت 8

5
(5)

آروم شروع به نوازش موهام کرد و در همون حین ، با آرامش کامل لب زد :

_ آلماااا ، عزیزم …
آروم باش فدات شم … .

سرمو از تو سینش در آوردم و خیره به چشماش ، گریون گفتم :

+ نمیتونم ، نمیتونم آروم باشم جورج …
من دیگه نمیخوام برم بغلش ، نمیخوااام … .

* * * *

چند تقه ی آروم به در اتاق سرهنگ زدم ، بعد از چند لحظه صدای محکمش بلند شد :

_ بیا داخل … .

کلاه آبی رنگمو رو سرم درست کردم و دستگیره رو پایین کشیدم …
در رو هل دادم و داخل شدم ، سرهنگ با دیدنم لبخند ریزی زد و گفت :

_ اوه ، سرگرد اسکات ! …

به مبل های روبه روی میزش اشاره کرد و با مهربونی ادامه داد :

_ بیا اینجا بشین … .

لبخند دندون نمایی زدم ، در رو بستم و به طرف مبل ها حرکت کردم …
روی یه تک نفره نشستم و بهش زل زدم و جدی گفتم :

+ اون باندی که آدم ربا بودنو ، تونستین گیر بندازین یا نه؟! … .

سرهنگ نفس عمیقی کشید و با گذاشتن خودکارش رو میز ، گفت :

_ متاسفانه ، هنوز نه ! … .

نفسمو کلافه بیرون فرستادم و بی صبر گفتم :

+ خب ، حالا میخواین  چیکار کنین؟! …
اینطوری پیش بره ، تا سال آینده هم هیچ کاری از دستمون ساخته نیست ! … .

سرهنگ زبونی رو لباش کشید و با کمی تامل ، گفت :

_ یه مامور جَوون به تازگی تو اداره استخدام شده به عنوان سرهنگ دوم …
خیلی پسر زبل و فهمیده ایه ! …
الان امید هممون به اونه … .

اخم ریزی کردم و همونطور که سعی داشتم عصبانیت و دلخوریمو پنهون کنم ، به سختی لب زدم :

+ حالا کی هست؟! …

لبخند محوی زد و متفکر گفت :

_ امیرعلی ستوده … .

با دهنی وا به سرهنگ زل زده بودم …
هضم اسم و فامیلی که شنیده بودم واسم سخت بود ! …
امیرعلی ! …
چرا این پسر هرجا من هستم میاد؟! … .
اون از فیلم که اومد و شد جایگزین جورج و اینم از تو اداره ! … .
دستام یواش یواش مشت شدن ، فاصله ی بین ابروهام کم و کمتر شد … .

_ چیشدی یهو؟! … .

با صدای سرهنگ از تو فکر و خیالات کشیده شدم …
نگاه غم بار و عصبیمو به سرهنگ دوختم و غریدم :

+ این ماموریت مال من بود ؛ شما حق نداشتین بدون مشورت با من ، یه شریک بیارین واسم … .

به وضوح تعجب و جاخوردگی سرهنگ رو دیدم …
ابروهاش بالا افتادن ، بعد از چند لحظه جدی شد و گفت :

_ اینجا کسی که دستور میده منم و تو هم باید مثل بقیه فرمانبردار باشی …
صلاح بر این بود که این ماموریت رو دو نفره انجام بدین …
تو و اون پسر با اطلاعات ناچیزی که ازتون دارم ، خیلی زرنگ و باهوشید …
اگر فکراتونو رو هم بریزین ، به آسونی میتونین پرونده های مهم رو حل کنین … .

نفسمو کلافه و محکم بیرون فرستادم ، خداااا …
من دستم به این جناب ستوده برسه ، کُشتمش ناموصن … .
چه گیری کردیمااااا ، پوف … .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها