رمان دومینو پارت 22

3.5
(8)

 

فاخته آینه‌ی روی کنسول را که در دست اتابک دید جیغ بلندی کشید.

– فربد اتابک دیوونه شده… بیا این‌جا…
خودتو برسون‌ می‌ترسم من…

درد پایش امانش را بریده بو اما جنون اتابک او را واداشت دوباره به سالن برگردد.

لنگان‌لنگان به‌سمتش رفت و پیراهنش را کشید:

– اتا آروم باش…

اتابک او را پس زد:

-ولم کن…

فاخته متوجه پاهای اتابک شد که آن‌ها هم زخمی شده بودند…

عاجزانه صدایش کرد:

-اتابک! اتا؟ آروم شو تو رو خدا…

جلو رفت و بازویش را گرفت:

– مرگ من…

اتابک مات و صامت نگاهش کرد، دست‌هایش از حرکت ایستاد و آرام گرفت…

فاخته بازوی دیگرش را فشرد و او را روی تنها مبل سر پا مانده‌ی سالن نشاند.

اشک‌های روانش را پاک کرد.

– بشین تا برگردم…

با وجود درد پای خودش به‌سختی به حمام رفت و با جعبه‌ی کمک‌های اولیه برگشت.

کف سالن قطره‌های خون خودش و اتابک پخش شده بود.

جلوی پای اویی که به سقف خیره مانده بود زانو زد و آرام پایش را بالا آورد…

دلش ریش شد، هنوز یکی از شیشه‌ها در پای اتابک مانده بود…

گریه‌اش شدت گرفت و با بیچارگی موچین جعبه را برداشت.

‌لحظه‌ای چشمانش را بست تا تمرکز کند.

آرام موچین را جلو برد و شیشه را با یک حرکت بیرون کشید…

اتابک آخ بلندی گفت و مچ دستش را گرفت.

با همان گریه و پریشانی سعی کرد آرامش کند.

– ببخشید، ببخشید… می‌خوام پانسمان کنم…

اتابک آرام‌تر شده بود، مچ دستش را رها کرد و نگاهش را به دستان لرزان دختر دایی‌اش دوخت که پایش را با پنبه‌ای آغشته به بتادین پاک می‌کرد…

آن‌قدر درد دلش عمیق بود که درد پایش یک صدمش هم نمی‌شد!

فاخته گاز استریل را به کف پای اتابک تماس داد و همان‌طور که از شدت گریه فین‌فین می‌کرد به اتابک گفت:

-می‌شه اینو نگه داری؟؟

اتابک بدون حرف خم شد و گاز استریل را نگه داشت.

فاخته باند را به دور پایش می‌پیچید و گریه می‌کرد…

گوشه‌ی باند را فشار داد و پاره کرد.
بعد از گره زدنش جابه‌جا شد تا پای دیگرش را هم نگاه کند.

اتابک پایش را کنار کشید.

– سالمه…

زنگ در پشت سر هم به صدا درآمد. فاخته برخاست…

فربد آمده بود.

با پای لنگش به‌سمت آیفون رفت تا در را باز کند.

اتابک تازه متوجه لنگ زدنش شد اما توان آن که فکش را باز کند و نگرانی‌اش را نشان دهد نداشت…

فربد نفس‌نفس زنان در را باز کرد و خودش را داخل انداخت.

– چی‌شده؟؟

با دیدن وضعیت خانه متعجب چشم چرخاند و فاخته را پیدا کرد…

بس که گریه کرده بود نفس‌هایش منقطع شده و لب‌هایش به سفیدی می‌زد…

تمام تنش برای فاخته سوخت و خاکستر شد…

بدون آن که چیزی بپرسد فهمیده بود چه شده.

با قدمی بلند خودش را به فاخته رساند و در آغوشش کشید.

– عزیزم… عزیز دلم…

اتابک خونش به جوش آمد، حالا دیگر می‌دانست فاخته ناموسش است…

اما حوصله‌ی کل‌کل کردن با فربد را نداشت.

به آن‌ها خیره شد و آرام زمزمه کرد.

– پاش زخمه…

فربد به اتابک نگاه کرد و متعجب پای فاخته را کاوید.

– وای…

فاخته دماغش را بالا کشید و خودش را لوس کرد.

– درد می‌کنه فربد…

فربد کمکش کرد روی زمین بنشیند.

– بمیرم عزیزم… جوجه‌رنگی حواسش کجا بوده آخه؟!

خم شد و پیشانی‌اش را بوسید خودش هم نشست.

دستش را دراز کرد و جعبه کمک‌های اولیه را به‌سمت خودش کشید.

اخمی کرد و رو به اتابک گفت:

– چرا دیوونه بازی درآوردی؟

اتابک اخم‌هایش را در هم کشید و جوابش را نداد.

فاخته دست فربد را گرفت، با چشم و ابرو اشاره کرد که کاری به کار اتابک نداشته باشد.

فربد پای فاخته را پانسمان کرد و شیشه‌های کف سالن را جارو زد.

غرغر کنان مبل و صندلی‌های سالن را سر پا می‌کرد.

– چرا دیگه اینا رو انداخته!

اتابک با اخم غلیظی چشم‌هایش را بسته بود.

به فاطمه فکر می‌کرد، به مادرش و به دختر‌هایش اما عمده‌ی فکرش درگیر این رابطه‌ی عمیق فاخته و فربد بود.

رگ غیرتش به جوش می‌آمد وقتی فربد فاخته را می‌بوسید…

فاخته از دیوانگی او به آغوش کلانی کوچک پناه آورده بود؟

غیرتش در کدام سوراخ ترسیده پسر منوچهر را دید می‌زد؟

فکر می‌کرد اگر فاخته همه چیز را بداند باز هم هم‌پای فربد می‌ماند؟؟
در دلش آهی کشید…

پس خودش چه! خودش هم سال‌ها هم آغوش دختر کلانی است!

پس بهتر‌ است غیرتش همان‌جا، در پس تو… بماند و بلرزد!

فربد آب‌میوه را درون لیوان ریخت و اتابک را نگاه کرد که مبادا حواسش به آن دو باشد.

سرش را نزدیک آورد و پچ‌پچ‌وار گفت:

– زده ناقصت کرده یه چی‌هم طلبکاره!

فاخته ترسیده هیش کش داری گفت:

– می‌شنوه شر به پا می‌کنه…

فربد اخم کرد:

– بشنوه! دروغ که نمیگم!

فاخته دلسوزانه سالن را نگاه کرد.

– ببر براش گناه داره ضعف کرده…

فربد با اخمی حسودانه لب ورچید.

– کوفت بخوره!!

روی صندلی نشست و تخس و عبوس فاخته را نگاه کرد.

فاخته از جایش بلند شد و خودش آب‌میوه به دست به سراغ اتابک رفت.

کنارش ایستاد و برای اعلام وجود گلویش را صاف کرد.

– پاشو یه‌کم آب‌میوه بخور.‌.. ضعف کردی!

اتابک چشم باز کرد و نگاهش کرد.

– بگیر بشین!

فاخته با تعلل کنار اتابک نشست و شروع به جویدن لب‌هایش کرد.

اگر حال او مساعد بود حالی‌اش می‌کرد دستور دادن یعنی چه!

اتابک خونسرد لیوان را به لب‌هایش نزدیک کرد و جرعه‌ای نوشید.

به روبه‌رویش خیره شد و عطر فاخته را نفس کشید.
– دخترامو می‌خوام! مامانمم همین‌طور!

برگشت و به صورت عصبی فاخته چشم دوخت و ادامه داد.
– تو هم اگه خواهر‌زاده‌هات و عمه‌تو دوس داری…

کمی مکث کرد.
– می‌آی پیششون می‌مونی.

با چهره‌ای جدی به فاخته نگاه کرد.

طوفان خشم در چشم‌های دخترک نمایان شد.

از جایش برخاست و به تندی موبایلش را روی عسلی چنگ زد.

– لیاقت نداری… لیاقت خوبیو نداری… فکر کردی می‌دمشون دست توی نامرد؟ چی فکر کردی با خودت…

اتابک باز هم بدون آن‌که تغییری در صورتش به وجود بیاورد نگاهش کرد.

فاخته حرصی فربد را صدا کرد و خانه‌اش را ترک کردند.

لبخندی موذیانه لبان اتابک را انحنا داد.

سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بدون آن‌که تکان بخورد زمزمه کرد.
– می‌بینمت…
**
گوشی‌اش را برداشت و شماره‌ی فربد را گرفت.

نمی‌دانست طاقت روبرو شدن با مادرش را دارد یا نه. اما همیشه از دلهره متنفر بود!

ترجیح می‌داد با ترس‌هایش روبه‌رو شود. با الو گفتن فربد حواسش را به تلفن داد.
– شماره‌ی فاخته رو می‌خوام.

حرفش را زده بود، بدون احوال‌پرسی یا مقدمه چینی. اخمی میان ابروان فربد جا خوش کرد.

– چی‌کارش داری دیگه؟ تو که دختر بدبختو ناقصش کردی!! چی از جونش می‌خوای…

اتابک دندان‌هایش را به هم سایید.

به روبه‌رویش خیره شد و عطر فاخته را نفس کشید.

– دخترامو می‌خوام! مامانمم همین‌طور!

برگشت و به صورت عصبی فاخته چشم دوخت و ادامه داد.

– تو هم اگه خواهر‌زاده‌هات و عمه‌تو دوس داری…

کمی مکث کرد.

– می‌آی پیششون می‌مونی.

با چهره‌ای جدی به فاخته نگاه کرد.

طوفان خشم در چشم‌های دخترک نمایان شد.

از جایش برخاست و به تندی موبایلش را روی عسلی چنگ زد.

– لیاقت نداری… لیاقت خوبیو نداری… فکر کردی می‌دمشون دست توی نامرد؟ چی فکر کردی با خودت…

اتابک باز هم بدون آن‌که تغییری در صورتش به وجود بیاورد نگاهش کرد.

فاخته حرصی فربد را صدا کرد و خانه‌اش را ترک کردند.

لبخندی موذیانه لبان اتابک را انحنا داد.

سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بدون آن‌که تکان بخورد زمزمه کرد.

– می‌بینمت…
**

گوشی‌اش را برداشت و شماره‌ی فربد را گرفت.

نمی‌دانست طاقت روبرو شدن با مادرش را دارد یا نه.
اما همیشه از دلهره متنفر بود!

ترجیح می‌داد با ترس‌هایش روبه‌رو شود.
با الو گفتن فربد حواسش را به تلفن داد.

– شماره‌ی فاخته رو می‌خوام.

حرفش را زده بود، بدون احوال‌پرسی یا مقدمه چینی.
اخمی میان ابروان فربد جا خوش کرد.

– چی‌کارش داری دیگه؟ تو که دختر بدبختو ناقصش کردی!! چی از جونش می‌خوای…

اتابک دندان‌هایش را به هم سایید.

– اولا‌ً به‌خاطر کارای احمقانه‌ش سرشم بِبُرم حقمه! دوماً اون ناموس منه و اونی که باید جواب پس بگیره منم، نه تو!

فربد با حرصی آشکار به او توپید.
– اون‌وقت تا حالا کجا بودی اومدی شاخ و شونه می‌کشی مرتیکه؟!

اتابک با حس غرور ابرویی بالا انداخت.
– می‌گم شمارشو می‌خوام!

فربد بدون آن‌که جوابش را بدهد تلفنش را خاموش کرد و کناری انداخت.
– مرتیکه‌ی عوضی! ارث باباشو ازم می‌خواد!

اتابک لبخندی گوشه لبانش نمایان شد و از جایش بلند شد.

به‌خاطر وضعیت پایش نمی‌توانست خودش رانندگی کند.

دفترچه‌ی تلفن را از کشوی میز تلویزیون بیرون کشید و شماره‌ی آژانس نزدیکشان را پیدا کرد و مشغول شماره‌گیری شد…

فاخته همان‌طور که موهای شیرین را شانه می‌کرد نگران رو به عمه‌اش گفت:
– عمه خیلی می‌ترسم، اگه بیاد چی؟

فرشته با تخسی ذاتی‌اش سینه سپر کرد.
– بیاد هم حریفش خودمم! البته اگه تو بذاری!!
عمه گلی با افتخار فرشته را برانداز کرد.

چشم چرخاند و فاخته‌ی اخمو را نگاه کرد.

فاخته در حالی که مو‌های شیرین را سه قسمت می‌کرد که ببافد به فرشته توپید.
– چرا دخالت می‌کنی تو؟ اون باباته!

مشکلش با منه نه شماها، پاشو برو کش بیار موهای خواهرتو ببندم…

فرشته غرغر کنان از جایش بلند شد:
– ترسو!

فاخته اخم کرد.
-آره من می‌ترسم که خانوادمو ازم بگیره!

گلی‌خانم این چند روزی که به خانه‌ی فاخته آمده بود آب زیر پوستش دویده بود.

کمابیش حرف‌هایی هم می‌زد اما بیشتر ترجیهش سکوت بود.

صدای زنگ، سکوت میانشان را شکست.

فاخته ترسیده به آیفون نگاه کرد و به‌سمت پنجره هجوم برد.

از آن بالا هیچ چیزی معلوم نبود! عمه‌گلی آرام برخاست و به‌سمت آیفون رفت.

فاخته به سمتش پا تند کرد.

– چی‌کار می‌کنی عمه؟!

عمه‌گلی دکمه را فشرد، به‌سمت فاخته برگشت و لب برچید.

– دلم تنگ شده!!

فاخته جگرش برای اشک‌های کاسه‌ی چشم عمه‌اش آب شد.

سکوت کرد و چیزی نگفت اما کوبش قلبش بر ترسش دامن می‌زد!

عمه را روی مبل نشاند و فرشته و شیرین را به اتاقشان فرستاد.

در را باز کرد و به استقبال شر رفت!

اتابک با آن پای چلاقش کمی طول کشید تا پله‌ها را بالا آمد.

فاخته در را باز کرده و میانش ایستاده بود.

سعی کرد کوبش قلبش را در نظر نگیرد.

نفس عمیقی کشید و کوتاه سلام کرد.

اتابک با لذت نگاهش کرد می دانست داخل خانه را که ببیند بیشتر و بیشتر عشق می‌کند.

فاخته کناری رفت و به داخل دعوتش کرد…

گلی‌خانم طاقت نیاورده و وارد راهروی کوچک خانه‌ی فاخته شد.

دست‌هایش را از هم گشود.

– پسرم… پسر قشنگم…

اتابک دلتنگ و پر از بغض خودش را به مادرش رساند و محکم او را در آغوش کشید.

– ببخش منو مامانم… پسر بی‌معرفتتو ببخش…

فاخته از گریه‌ی آن دو اشک‌هایش سرازیر شد و زر لب گفت.

– عمه جونم…

اتابک مادرش را با احترام و آهسته از خودش جدا کرد.

– بریم بشین مامان، سر پا خسته می‌شی…

همان‌طور که در کنار مادرش به‌سمت مبل‌ها می‌رفت خطاب به فاخته گفت:

– دخترام کجان؟

فاخته لحظه‌ای چشمش را بست و نفسش را حرصی بیرون داد.

– بذار برسی!

اتابک اخم‌آلود به‌سمتش برگشت.

– می‌گم دخترای من کجان؟

فرشته برخلاف قولی که به فاخته داده بود در را پر سر و صدا باز کرد و بیرون آمد.

– اومدی این‌جا چی‌کار؟ اومدی چی بگی؟ من دلم نمی‌خواد این‌جا باشی!

رویش را به‌سمت فاخته چرخاند‌.

-همیشه گول دل ساده و مهربونتو می‌خوری!

اتابک پر شد از عشق پدرانه، پر شد از افتخار، دختر او فقط ده سالش بود و این‌گونه سخنرانی می‌کرد!

به‌سمتش رفت و با هیجان گفت:

– فرشته…

فرشته اخم‌هایش را در هم کشید و عقب تر رفت.

– دستت بهم بخوره من می‌دونم و تو!

اتابک بی‌توجه به تقلاهای فرشته او را در آغوش کشید.

– فدات شه بابا! تو می‌دونستی من باباتم و جیک نزدی؟

شیرین آرام و مظلوم در چهارچوب در اتاق ایستاده بود و محبت پدرانه‌ی اتابک را می‌نگریست.

اتابک که تازه نگاهش به او خورده بود، چشم‌هایش ستاره باران شد.

– بیا قربونت برم… دختر گلم بیا!

شیرین برخلاف فرشته با آرامش به آغوش پدرش خزید.

بغض اتابک ترکید، در حالی که دختر‌هایش را می‌بویید تکرار می‌کرد.

– فداتون شه بابا…

فاخته بدبختانه به اتابک نگاه می‌کرد و گلی‌خانم با محبت و مهر مادرانه‌اش!

فاخته چای را روی میز عسلی قهوه‌ای‌رنگش کوبید!

بیش‌تر دلش می‌خواست به اتابک زهر مار بدهد تا چای!

اتابک شیرین را روی پایش نشانده بود و گه‌گاه بوسه‌ای روی موهای طلایی‌اش می‌نشاند و گلی خانم تا می‌توانست عطر پسرش را به ریه می‌کشید!

فاخته کنار فرشته‌ی بغ کرده نشست.

سکوتی سنگین خانه را فرا گرفته بود.

اتابک انگار نمی‌خواست چیزی بگوید.

فاخته فکر کرد اگر اتابک چیزی نگوید حتماً بی‌مقدمه در گوشش می‌خواباند!

اتابک بوسه‌ای به دست سفید شیرین زد و خیلی عادی و بدون خصومت رو به فاخته پرسید:

– این خانم اخمو نمی‌خواد با پدرش حرف بزنه؟

فرشته خودش جواب داد:

– تو بابای من نیستی!

خودش را به‌سمت فاخته کشاند.

– همه کس و کار من این دختره!

اتابک لبخند محزونی زد.

– دختر گلم من از شما… راستش من خبر نداشتم…

فرشته حرفش را قطع کرد.

– مامانم برات اهمیت نداشت که نگشتی پیدامون کنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
2 سال قبل

من تو تلگرام هم گفتم این رمان هم یجورایی زیباس•••••••
اما یچیزی رو نگفتم الان میگم این آقا اتابک یک وقت تُرش نکنه گویا بدش نمیومد یک ح•ر•م•س•ر•ا داشته باشه اول دخترداییش که نامزدش بود《فاطمه》
بعد یک دختره دیگه که الان زنش(پروانه) بعدهم یک دختر دیگه که تصادفی جلوش سبز شود
(حالا خوبه الان فهمیده که دخترداییش خواهره زن یا نامزدش و قدیما براش خواهرکوچیکه بود) امیدوارم حالا که فاخته رو شناخت دیگه بهش نظره سوئی نداشته باشه 😐😕😑😯🤐😳😵
اما یچیزی این فاخته و فربد و فرشته چقدر بامزه ان مخصوصن این کل کلای فرشته و فربد دوزاری دوربرندارخالمو ول کن😀😁😂

سوگند
سوگند
پاسخ به  نیوشاSs
2 سال قبل

👌🏻😅😂

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

من رمان بهار و نیما رو میخوندم ولی متاسفانه نویسنده ادامه نداد یا اینکه سایت بسته شد .
از دوستای گرامی کسی هست که کمکن کنه بینم اخر این رمان بهار چی شد.؟؟؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x