– همهی بچههام…
فاخته لال شده بود… میترسید دهانش را باز کند و منوچهر عصبی شود…
تصور کرد آن مردهای مشکی پوش هجوم بیاورند و هر کدام یک بازویش را بگیرند و او را در ماشین بیاندازند…
در خودش جمع شد و کیفش را میان دستهایش فشرد…
– اتابک به دخترم نمیگه میآد پیش تو… چی بینتونه؟
لبهای دختر به هم فشرده شد، عصبی شده بود این مرد انگار همه چیز برایش یک جور دیگر تعبیر شده بود…
– یعنی چی؟ چی بینمونه؟ شما که میگی از نفس بچههات خبر داری حتماً اینم باید بدونی که شوهر دخترت چکارهس!
همین را میخواست منوچهر… عصبانی کردنش را گارد گرفتنش را…
قد علم کردنش را میخواست که لذت ببرد… احساساتش باید ارضاء میشد…
– قوم و خویشی دلیل این همه رفت و آمد نیست… تو دوستدختر پسر منی اونم شوهر دخترمه… دلم نمیخواد…
فاخته که بلند شد و مقابلش ایستاد، چشم درشت کرد و نگاهش کرد…
مریم را به یاد آورد و تمام وجودش غرق لذت شد…
او هم همینقدر چموش بود و زبان دراز…
– دومادتو بردار برو ارزونی خودت! به اونو زنش بگو دور من و خانوادم نپلکن…
– پسرم چی؟ اونم ارزونی خودم؟
پای رفتن دختر سست شد، برگشت و منوچهر را نگاه کرد…
تازه امشب دوباره با فربد حرف زده بود… قرار گذاشته بودند با هم مصطفی را دکتر ببرند…
قرار گذاشته بودند دیگر قهر نکنند…
– من با داماد شما جز اینکه پسر عمهمه رابطهی دیگهای ندارم…
منوچهر از جایش بلند شد، به او میآمد ورزش از واجبات زندگیاش باشد…
ورزیده بود… انگار نه انگار شصت سال را رد کرده بود…
– ثابت کن…
– چهطوری؟
دستهایش را به شال فاخته بند کرد… برعکس قیافهاش همهی اخلاقیاتش مریم بود…
دوست داشتنی بود درست مثل او…
دستهایش را به شال فاخته بند کرد…
برعکس قیافهاش همهی اخلاقیاتش مریم بود… دوست داشتنی بود درست مثل او…
– با دخترم سرد شده… بدخلقی میکنه… مجبورش کن به زندگی قبلش برگرده… نذار بیاد پیش شماها… اون دخترا نباید اتابک و از پروانه دور کنن… همینطور… تو…
فاخته دود از کلهاش بیرون میزد… منوچهر داشت تهدیدش میکرد… با فربد…
– من نمیتونم دخترا رو از پدرشون دور کنم… یکیشون مریضه! چهطور میتونید این حرفو بزنید؟ واقعاً برای افکارتون متاسفم! فکر میکردم پدر فربد خیلی منطقیتر از این حرفا باشه ولی حالا…
سرش را به تأسف تکان داد و پشتش را به او کرد…
پا تند کرد تا هرچه زودتر از آنها دور شود…
یک طرف خودش بود و فربد طرف دیگر عزیزانش که تازه مزهی یک خانواده را میچشیدند…
سر و صدای فرشته میآمد، خندهی عمهاش هم… نمیدانست دوباره کی به خانه شان آمده بود…
حتماً اتابک بود دیگر… کیف و شالش را همان دم در آویزان کرد و در آینه خودش را نگاه کرد.
نمیخواست از همین اول آتش بیار معرکه شود…
فربد و اتابک هرکدامشان از این ماجرای دیدار باخبر میشدند غوغا به پا میشد…
مانتو به تنش چسبیده بود به حمام نیاز داشت.
– سلام…
هر چهارتایشان نگاهش کردند… فرشته در آغوش اتابک بود، انگار قلقلکش میداد…
– سلام خانم… ساعت چنده؟
طعنهی اتابک را نادیده گرفت… آنقدر فکرش مشغول بود که حوصلهی کلکل با او را دیگر نداشت…
به اتاق رفت و حوله و لباسهایش را برداشت که به حمام برود… تنها آب تنش را تازه میکرد…
– کجا بودی تا حالا؟
باز هم جوابش را نداد، او حق نداشت بی در زدن به اتاق فاخته بیاید شاید میخواست لباس عوض کند…
– دعواتون شده؟ اذیتت کرده؟
فاخته کلافه شروع کرد به باز کردن دکمههای مانتویش.
– نه طوری نشده ول کن اتا جون خودت! از صبح همش به جون من غر میزنی… خسته شدم از گیر دادنات!
بداخلاق بهسمت حمام رفت و اتابک اخم در هم کشید.
این موقع شب آمده بود و زبانش هم دراز!
– خب راس میگه دیگه اینقد گیر میدی بهش عصبانی میشه…
برگشت و فرشته را نگاه کرد، دخترش زیبا بود… درست مثل مادرش.
– دیر اومده… نکنه بلایی سرش آوردن صداش در نمیآد؟ ساعت ده زنگ زدم مصطفی گفت زده بیرون…
فرشته دستش را گرفت و او را بیرون کشید، اتابک پدرش بود و مهربان…
دوستش داشت اما نمیتوانست گذشته را هم فراموش کند.
– بیا بریم گلابی بخوریم… به پرو پاش نپیچ بدتر عصبانیش میکنی…
مادر گلابیها را حلقهحلقه کرده و در بشقابی برایش آماده گذاشته بود.
لبخندی روی لبانش آمد… مهربانی مادرش را دوست داشت. هر وقت محبتی میکرد او را خجالتزدهتر از قبل میکرد…
بیوفایی کرده بود به گلیخانم…
کنار شیرین نشست و او را روی پایش گذاشت…
دختر مظلوم طفلکش… ضعیفتر از قبل شده بود… سبکتر…
دستی در موهای فرفریاش کشید و حلقهای میوه در دهانش گذاشت.
– بخور بابا جون بگیری…
فاخته انگار خودش را در حمام حبس کرده بود…
بعد از امروز ظهر دلش لک زده بود کمی کنار نگارش بنشیند…
کمی حسش کند ببویدش اما… آهی کشید و موهای شیرین را بارها و بارها بوسید…
امشب را نمیتوانست پروانه را بپیچاند، باید به خانه میرفت اما نه قبل از آن که او را ببیند.
قیافهاش باید بعد از حمام جذاب میشد…
– فرشته؟!
برگشت و نگاهش کرد، چشمانش درشت و معصوم بود. درست مثل مادرش…
– تو نمیخوای بیای بغل من؟
فرشته رو برگرداند و مشغول نگاه کردن به کتابهایی شد که اتابک برایش خریده بود تا درس خواندن را از سر بگیرد.
– نه… یه بار دیگه هم به زور بغلم کنی خودت میدونی!
گلیخانم مثل همیشه میل و کاموایی در دستش بود و میبافت…
آن طرح صورتی را حتماً برای یکی از این دخترها میخواست.
– خب تو دخترمی… دوس دارم مثل شیرین بغلت کنم…
– دوس نداشته باش… تو بابای من نیستی!
پوفی کشید… هر دویشان چموش بودند، هم او و هم آن خالهی نامهربان و بداخلاقش…
شیرین را به نرمی کنار نشاند و بلند شد، دلش سیگار میخواست…
در تنها اتاق خانه را باز کرد و به تراس رفت.
تراس کوچکی که کولر هم نصفش را هم گرفته بود.
سیگاری آتش زد و به آسمان نگاه کرد، آپارتمانهای کوچک سازمانی کنار کوه هم میتوانستند دلانگیز باشند…
حتی این وقت شب… نگاهش را به چند کودک دوخت که در محوطهی پشت ساختمان لیلی بازی میکردند و دو زنی که گرم صحبت بودند…
خانههای نوساز این دور و برها هنوز آنقدری که باید پر نشده بودند.
کمی دور افتادهتر از مناطق مرکزی شهر بود و متقاضیاش هم کمتر…
اتابک آرامش این خانه را خیلی دوست داشت…
دلش میخواست خانهی بزرگتری در این منطقه بخرد و وقتهای تنهاییاش را در آن بگذراند…
– فکر کردم رفتی!
برگشت و نگاهش کرد، حولهی سبز را دور سرش پیچانده بود…
تیشرت و شلوار خاکستری رنگی پوشیده بود… زیبا و مرتب.
– یه سیگار دیگه بکشم میرم…
فاخته رختپهنکن سفیدرنگ را به کولر چسباند و پیراهنی را چلاند و پهنش کرد.
– یادته اون وقتا بابام سیگار میکشید تو چهطوری دماغتو چین میدادی؟
یادش بود اواخر زندگی جمشید را… سیگاری شده بود…
دو سال آخر حتی برای تسکین دردش تریاک هم میکشید…
خودش برای داییجمشید تهیه میکرد، دلش میسوخت… اما نمیماند…
آن وقتها حتی از بوی سیگار هم بدش میآمد…
– اهوم… یادمه… اولین باری که سیگار دست گرفتم یه ماه بعد از عروسیم با پروانه بود… خسته بودم، اونقد تو خیابونا و کوچهها ویلون و سرگردون دنبالتون گشته بودم که…
لپهایش را از باد سیگار خالی کرد و نگاهش را به دستان دخترک دوخت که سعی میکرد لباس زیرهایش را زیر روسری رنگارنگش قایم کند…
– یه معتاد بهم داد… اونم مثل من دلگیر بود از این دنیا… تو… میشناسیش…
فاخته متعجب نگاهش کرد، آنها فک و فامیل درست و درمانی برایشان نمانده بود که او بشناسد و معتاد هم باشد…
– من کیو میشناسم؟
اتابک خندید… حدسش درست بود، بعد از حمام از قبلش هم خوشمزهتر به نظر میرسید…
مخصوصاً با این چهرهی متعجبش…
– منظورم اینه که دیدیش… تو گلخونه منشیمه… البته منشی که نه… همهکارهی اون مجموعه، سعیدیه…
فاخته گیرههای در دستش را به لباسهایش بند کرد و با همان تعجب گفت:
– چهقد جالب… نمیدونستم… الانم…
– نهنه… خودم بردمش کمپ، ترک کرده… هشت سالی میشه… جریانش مفصله به وقتش برات تعریف میکنم…
فاخته نگاهش کرد… مبهم… میترسید بگوید منوچهر را دیده است اما از تهدیدهایش هم ترسیده بود.
– چیزی شده؟
– منوچهر کلانی رو چهقدر میشناسی اتابک؟
دل اتابک لرزید… ترسید درست مثل آن وقتی که جمشید در بیمارستان میخواست او را ببیند…
همین سوال را پرسیده بود…
“منوچهر کلانی رو چهقدر میشناسی؟”
– چرا میپرسی؟
جلوتر رفت و بازویش را گرفت.
حالا که اسم منوچهر آمده بود دیگر نه بازوی لخت او برایش مهم بود و نه چشمان خمارش…
اسم این مرد هر جا بود افعی زهر داری پرسه میزد…
اگر میخواست زهرش را به فاخته بریزد چه؟
– کاری کرده؟ حرفی زده؟ نکنه دیدیش؟
حرف در گلوی فاخته شکست و همانجا ماند…
ترسید بگوید… از شر آدمهای اطرافش میترسید از تنشها متنفر بود تنها آرامش میخواست…
خودش را عقب کشید و نگاهش را از او گرفت که دروغش پیش او لو نرود.
– نه… همیشه میترسیدم منو قبول نکنه… میخوام بدونم چهطور آدمیه…
میدانست فاخته دروغ میگوید، یک جای کارش میلنگید که چشمانش را میدزدید…
– بهت نگفتم دور این پسره رو خط بکش؟ حالا رفتی پیشش دوباره هواییت کرده! چی گفته بهت؟
زنگ موبایل اتابک مانع از آن شد که فاخته جوابش را بدهد.
پروانه بود!
اتابک صفحهی چشمک زن گوشی اش را خاموش کرد و جوابش را نداد.
– من باید برم خونه ولی در اسرع وقت باید بگی دلیل این سوالات چیه…
– آره پروانه خانم واجبتر از ماست… برو دیرت نشه یه وقت؟
دست خودش نبود، زبانش تلخ بود و گزنده مخصوصاً وقتی اسم پروانه را میدید یا میشنید حساس میشد.
حس میکرد عامل تمام بدبختیهایش پروانه است…
اتابک قدمی بهسمتش برداشت، ترسید. فکر کرد عصبانی شده است اما…
اتابک لبخند مهربانی به رویش زد.
– حسودیت شده؟
بغض کرد… بعد از سالها دربهدری حالا دلش قرص بود که خانواده دارد…
که اتابک مثل یک حامی قوی کنارش میماند و…
اما انگار اشتباه کرده بود، اتابک برای پروانه بود نه آنها.
او زنش بود و بهخاطر او مادرش را به آسایشگاه برده بود حالا فاخته را که به او ترجیح نمیداد…
– نه… چرا باید حسودیم بشه؟ به منچه اصلاً هرجا میری برو…
قهر کرده بود این دخترک نازک نارنجی…
اتابک این را خوب میفهمید.
بی آن که بخواهد دندانهایش به هم فشرده شدند…
مثل انسان بالغی که دلش بوسیدن یک نوزاد یک روزه را بخواهد میخواستش…
چشم بست و نگاه از او گرفت، امروز غلط زیادی کرده بود که او را آنقدر با ولع و هوس بوسیده بود دیگر بسش بود…
– باشه حسودی نکردی! فردا میبینمت تو قنادی…
– من فردا قنادی نمیآم… با فربد میخوایم مصطفی رو ببریم دکتر برای چربیهای شکمش…
برگشت… فایدهای نداشت این دختر کمر بسته بود به قتل او امشب…
قطعاً قلبش از احساسات ضد و نقیض میایستاد…
– اینقد اسم این پسره رو نیار… اینقد روی اعصاب من راه نرو بچه!
خم شد و لپش را کشید، آرام اما طولانی… چهقدر نرم بود…
بوی صابون تنش بامزه بود، یک جور احساس خنکی به آدم میداد…
حرف در دهانش ماسید…
عقبگرد کرد و از بالکن بیرون زد، دخترانش را بوسید و از خانه هم بیرون زد.
این عشق آنقدر خانمان سوز بود که زندگی همهشان را به ویرانهای تبدیل کند…
اما او هم نه مرد پس کشیدن بود نه کوچک کردن خودش.
هیچوقت دلش نمیخواست محبت را از این و آن گدایی کند میخواست فاخته باشد که چون جان شیرین میخواستش، یا پروانه…
*******
دست پروانه روی موهایش نوازش کنان رفت و آمد میکرد…
امروزش خراب بود چون فاخته را ندیده بود.
با خودش فکر کرد، ممکن است دوری از پروانه و غریضههای مردانهاش او را به فاخته جذب میکند اما…
حالا بعد از یک رابطهی پر شور وقتی هنوز در آغوش پروانه بود و هنوز تن عریانش را حس میکرد…
هنوز دلش پیش او بود… ساعت دو ظهر بود و خبری از آنها نداشت…
چند بار هم به خانهشان زنگ زده بود اما فرشته میگفت هنوز نیامده است.
– چیزی شده اتابک؟ تو فکری عزیزم؟
خجالت کشید، با او بود در آغوش او بود و فکر و دلش پی دیگری…
– خوبم… داشتم به کارای عقبموندهم فکر میکردم…
– پاشو بریم ناهار بخوریم، پاشو تنبل خان که از گشنگی مردم…
بیحس به پروانه نگاه کرد که روپوش ابریشمی سرمهایاش را به تن میکرد…
گرسنه بود اما اشتها نداشت آن هم غذای رستوران…
دلش خورشهای خوش آب و رنگ مادرش را میخواست.
فسنجانهایی که خودش و پوپک رویش دعوایشان میشد که قاشق آخرش را کی بردارد…
بیحوصله در جایش نشست، با اینکه کولر روشن بود حس گرمای حال به هم زنی داشت.
پیراهن و شلوارش را از آنطرف تخت چنگ زد و بیحوصلهتر پوشیدشان.
پشت میز آشپزخانه که نشست بیاختیار پوزخند زد، پروانه حتی آنقدر سلیقه به خرج نمیداد که غذاها را در بشقاب بریزد…
همان ظرف یکبارمصرف بود و همان قاشق و چنگالهای پلاستیکی!
– هرچی به این دختره زنگ زدم جواب نداد… به غذاهاش عادت کرده بودیما!
قاشق را بیمیل به دهان برد و به خودش لعنت فرستاد.
آن روزها فقط قصدش این بود که روی آن دخترک چموش را کم کند.
پیشنهاد مسخرهی کار در خانه را نباید میداد که حالا دختر منوچهر طلب کلفتی فاخته را کند…
– ولش کن اونو… یکی دیگه خودت پیدا کن.
– میگم امشب یه مهمونی دعوتم… نمیدونم چی بپوشم… زنگ بزنم به فربد از مغازهش برام لباس بیاره؟
اتابک لبش را با دستمال پاک کرد. پروانه هیچوقت پایش را در گالری فربد نگذاشته بود.
همیشه فکر میکرد چون در محلههای پایین شهر است لباسهایش کلاسش را پایین میآورند…
– چیشد به اونجا علاقهمند شدی؟ تو که میگفتی از این لباسایی نمیخوای که تن هر ننه قمری هست!
پروانه خندید، بلند! صدای خندههایش هم قشنگ بود…
– آره… اما اون روز دختر خانملطفیو تو عروسی ثریا دیدم یه لباس قشنگی تنش بود… گفت از فربد گرفته، یه دختره پیش فربد کار میکنه مثل اینکه اون طراحی کرده براش.
فاختهی او را میگفت؟ خودش بود دیگر…
چه کسی این همه استعداد خدادادی داشت جز او؟
حتی در شیرینیپزی هم استعداد داشت.
فقط در دو هفته ای که کنار دست بچههای آشپزخانه ایستاد اکثر فوتوفنها را یاد گرفته بود…
– چه خوب! زنگش بزن ببین کجاست…
برات بیاره چنتا، خودت انتخاب کن که وقتتم گرفته نشه.
دروغ میگفت، ذرهای وقت پروانه برایش اهمیت نداشت…
نه مهمانیهای دوست نچسبش ثریا مهم بود و نه وقتی که جلوی آینه برای رسیدن به خودش صرف میکرد…
تنها میخواست بداند فربد فاخته را کدام گوری برده است!
– فکر خوبیه بذار برم گوشیمو بیارم!
مکالمه را جلوی خودش میخواست، گوشیاش را برداشت و شمارهی فربد را گرفت.
– نمیخواد! بیا شمارشو گرفتم برات.
***
– فربد؟ فربد جان؟ بیا گوشیت داره زنگ میخوره…
فربد قدمهایش را تندتر کرد اما مصطفی بهآهستگی میآمد.
نمیتوانست تندتند راه برود نفسش میگرفت.
– کیه عزیزم؟
– اتابکه… انگار…
اخمهای فربد را دید که در هم رفت و با سوءظن پرسید:
– مگه تو جوابشو ندادی که به من زنگ میزنه؟
بهت در چشمان فاخته لانه کرد، حرف فربد با کنایه بود!
سرش را به نشانهی نفی تکان داد و کمی فاصله گرفت.
خودش را با مصطفی مشغول کرد تا قطرهی اشک افتاده از چشمانش را نبیند.
فربد فکر میکرد با آمدن اتابک رابطهی خودش و فاخته کمرنگ شده…
حس میکرد فاخته کمتر به او تکیه میکند…
– پروانه بود… طرح تو رو تن یکی از دوستاش دیده بود… گفت چنتا براش ببرم امتحان کنه…
فاخته نگاهش کرد، بیحس… اشتباه کرده بود فربد.
پدرش در پارک یک جور و خودش هم یک جور دیگر…
– بین من و اتابک هیچی نیست… نه دوس داشتنه نه محبت نه هیچ چیز دیگه ای…
رو برگرداند و مصطفی را جلو سوار کرد و درش را بست.
کیفش هنوز روی دوشش بود و خستگی روز هم…
به هزار زحمت تلاش کرده بود که عمل مصطفی را در یک بیمارستان دولتی جلو بیاندازد که کارش به بیمارستان خصوصی نکشد و حالا فربد خوب از خجالتش درآمده بود…
نفسی گرفت، دلش نمیخواست دوباره با فربد سرسنگین شود، لبخندی زورکی زد.