در هوا دست و پا میزد…
صدای آهنگی راک میآمد و دختر و پسرها جیغشان به آسمان بود.
– تو… تو از اولشم اونی نبودی که من میخواستم… نه خوشگلیت نه اخلاقت… هیچ کدوم ایداهئال من نیست.
در دل به پدرش لعنت فرستاد… حال دخترک خوب نبود… تحمل اینهمه را نداشت…
– اون موقه تا حالا دلم سوخته بود… حالا که خانوادتو پیدا کردی دلیل نمیبینم که ادامه بدم…
دخترک سقوط کرد… روی دوپایش نشست بی آنکه به فربد نگاهی بیاندازد…
دیگر گریه هم نمیکرد….
او این همه ضعیف نبود… باید میایستاد، نباید فربد عجزش را میدید و…
– تو اینجا چه غلطی میکنی! گمشو بیرون!
صدای اتابک بود، صدای عصبی و فریاد گونهاش که میان آن همه سر و صدای درون سالن گم شده بود…
– به تو مربوط نیست!
دستش را آرام به نرده گرفت و ناتوان از جایش بلند شد… دیگر نباید کسی ضعیف بودنش را میدید…
ایستاد و به اتابک آماده برای حمله گفت:
– ولش کن بره اتا… ما اینجا مهمونیم درست نیست دعوا راه بندازیم… بیا کمکم کن بریم تو سالن…
فربد تنهای به اتابک زد و خارج شد…
حالش خوب نبود باید یکی دو پیک مینوشید…
– چی میگفت این پسره؟ حال و روزشو نگاه کن تورو خدا…
– چیز خاصی نمیگفت… خوبم فقط ضعف کردم یه چیز شیرین بخورم بهتر میشم…
اتابک لیوان آبی که آورده بود را با دیدن فربد به زمین انداخته بود…
لیوان یکبار مصرف خالی را با لگد به کناری انداخت و غر زد:
– ببین امشب من خودمو علاف این جغلهبچه کردم چه بلاهایی سرمون میاد!
– خودتو جمع کن دختر! بریم خونه بهتره…
سعی کرد لبخند بزند. خوب بودن حالش را نشان دهد به اتابک عصبی و نگران…
– خوبم… فقط کیفمو بردارم برم دسشویی آرایشمو مرتب کنم…
– نمیخواد حالا طوری نشده که آرایشت!
کمی زیر چشمش سیاه شده بود اما نه آنقدری که از زیباییاش کم کند…
خواستنیتر شده بود چشمان غمگین زیبایش…
همراه هم از بالکن بیرون رفتند… یکی اخمو و دیگری ناراحت.
آزاد کنار پونه ایستاده بود و گهگاه چپچپی نگاهش میکرد…
میدانست کینهی پونه شتری است اما این را نمیدانست دشمنیاش با فاخته از کجا بود!
ساعتش را نگاه کرد و عصبی به پهلوی پونه کوبید.
– این شام کوفتیتو کی میدی؟ ما باید بریم!
پونه پشت چشمی نازک کرد و دست بر پهلویش گذاشت.
– چته رم کردی؟ دختره شکست عشقی خورده به تو چه؟ با اون شوهرشه چیکاره شه؟ با همون تشریفشو ببره خونهش!
دلش میخواست پونه را خفه کند…
نمیدانست چرا تا به حال با او مانده بود!
با اینکه هزار بار به او خیانت کرده بود و پونه هم میدانست باز هم ولش نمیکرد… دخترک لعنتی!
– آره رم کردم! اگه نمیخوای همین الان به هم بزنم همه چیو برو بگو اون شام زهرماریتو سرو کنن وگرنه خودت میدونی من چه کلهخریم!
پونه خشمگین او را ترک کرد که به آشپزخانه برود میدانست چه بلایی سر این دختر بیاورد که او را از چشم آزاد بیاندازد…
آزاد چشم چرخاند که پیدایشان کند… گوشهی دیگری نشسته بودند به دور از هیاهوی کنار دیجی…
اتابک سیگار میکشید و فاخته هم با لیوان شربتی که در دست داشت بازی میکرد.
لشکری شکستخورده شده بودند.
نور بنفش رنگی مستقیم به میزی میتابید که فربد و الهه نشسته بودند…
دسته دسته دختر و پسر ها گوشه و کنار ایستاده بودند و گهگاه صدای خندههایشان در صدای بلند آهنگ گم میشد…
آپارتمان پونه تک واحدی در طبقهی آخر آپارتمان بود و همسایههایش کمتر اعتراض میکردند…
حالا میفهمید فاخته بهانهای بوده تا برای بار دیگر در دسیسههای پونه غرق شود.
پونه فکر میکرد فاخته را عاشقانه دوست دارد و به قول خودش میخواست او را از میدان به در کند…
گلچهر کنارش ایستاد و ابرو بالا انداخت.
– ستارهی سهیل شدی آزی جون! از اون شب به بعد تحویلمون نگرفتی؟
حوصلهاش را نداشت، گلچهر هم از آن آدمهای یکبار مصرف بود!
– گلچهر ولم کن جون خودت! خودت مث مورچه از پاچهی من بالا میرفتی حالا اومدی ادعای چه حقی میکنی؟!
خودش را در آن لباس طلایی خفه کرده بود…
اینقدر تنگ بود که آزاد احساس خفگی میکرد چه برسد به خودش!
– آزی بد نباش! من که چیزی نگفتم… فقط دلم میخواد بیشتر با هم باشیم!
آزاد برو بابایی گفت و سمت اتابک قدم برداشت.
اعصاب نداشت که با دوست خائن پونه همکلام شود…
– اوضاعتون چطوره بچهها چیزی نیاز ندارین؟
اتابک چپ نگاهش کرد و فاخته لبهایش به لبخندی کش آمد.
– نه عزیزم… ممنونم تو برو به مهمونات برس…
گلچهر انگار ول کن نبود. دوباره دستش بازوی آزاد را لمس کرد.
– آزی مهمونتو معرفی نمیکنی؟
اتابک با تفریح نگاهشان کرد.
برایش جالب بود در جمع دوستانهشان او را آزی صدا میزدند، حس میکرد نامش آزیتا است!
– راست میگه ما رو به هم معرفی نمیکنی آزی؟
فاخته زیر چشمی اتابک را نگاه کرد، او هم با آن همه ماتم خندهاش گرفته بود…
گلچهر زیبا بود اما نه آنقدری که دل ببرد خل و چل بود و هر حرفی را میزد که دیگران را بخنداند…
– من گلچهرم خوشوقتم…
اتابک دستش را فشرد و چشمکی به آزاد زد.
– چه اسم زیبایی دارید! واقعاً برازنده تونه!
فاخته راست تر نشست و آزاد بیحوصله کنارش جای گرفت و در گوشش گفت:
– گفتم زود شامو بکشن بخوریم در بریم… خوبی تو؟
فاخته خودش را جمع و جور کرد… دوست نداشت دیگر به هیچ مردی بیش از حد نزدیک شود…
– خوبم… گشنهم نیست شماها که خوردین بریم، عمه گلی نگران میشه…
– با من و اتابکی نگران چی؟ یه وقت خودتو نبازیا مهم نیس بره به درک خودم هواتو دارم تاج سر خودمی…
خودش را بیشتر جمع کرد، دوست نداشت نزدیکی را حس بودن کسی دیگر تکیه گاهی دیگر را…
– ممنونم… خوبم حالم خوبه. حرفاشو شنیدم حق با اونه.
– کی حرف زدید؟
– همین چن دیقه پیش… تو بالکن…
صدای صحبت اتابک و گلچهر میآمد کاملا مشخص بود که او را دست انداخته!
اینها مهم نبود مهم دست آزاد بود که مشت شد و آهنگ برخواستنش…
– بشین آزاد ولش کن… دیگه نمیخوام هیچ حرفی از فربد بشنوم… هیچ حرفی!
به جای آزاد خودش بلند شد و کت و موهایش را کمی مرتب کرد.
– نبینم دعوا راه بندازی! من فشارم افتاده بود… الان خوبه حالم…
اتابک لیوان مشروبش را زمین گذاشت و اخمالو پرسید:
– کجا به سلامتی؟
فاخته بالا را نگاه کرد، کلافه و عصبی بود و این گیر دادن های روی مخش.
– نترسید نمیرم به پاش بیفتم! میرم دسشویی!
گفت و بی آنکه منتظر جوابشان باشد به راه افتاد.
نمیدانست دستشویی کدام قسمت است اما اشپزخانه در دیدش بود و سر دردش هم طاقت فرسا.
– ببخشید پونه خانم…
پونه دست به کمر به کارگرها در آشپزخانه دستور میداد…
بوی غذا دل ضعفهی فاخته را بیشتر میکرد…
برعکس همه وقتی ناراحت بود گرسنهتر میشد.
پونه با بداخلاقی و بدون آن که نگاهش کند جواب داد:
– چیه؟
جا نخورد، ذات پلید او را از همان اول شناخت که الهه را صدا زد.
– میشه یه دونه مسکن به من بدین؟
– مسکن؟
پوزخند پونه روی اعصابش رفت و حرف بعدش!
به پایین تنهی فاخته اشاره کرد و ادامه داد:
– کجات درد میکنه مگه؟
– خانم میز شامو بچینیم دیگه؟
پونه بیتوجه به فاخته شروع به چک کردن ظرفهای غذا کرد.
– همه چی درسته… آره بچینید!
فاخته حالش بد بود و دلش میخواست اینقدر پونه را بزند که خون بالا بیاورد.
فایدهای نداشت از او چیزی عایدش نمیشد.
باید برمیگشت و تحمل میکرد تا رفتن به خانه…
– هوی! کجا میری مگه قرص نمیخواستی؟
– نه… ممنونم!
– واستا حالا نمیخواد قهر کنی! میسازمت!
کابینتی را باز کرد و از قوطی قرمز رنگ قرصی بیرون آورد و به دستش داد.
– بیا بخور! بعد نگین پونه بد مهمونه!
لیوان آبی هم خودش ریخت و به دست فاخته داد…
نگاهش شیطانی بود و فاخته تا چند لحظه بعد که آزاد هراسان به دنبالش آمد نفهمیده بود پونه چه چیزی به خوردش داده!
– فاخته؟ مگه نرفتی دسشویی تو؟
پونه تندتند قوطی را به کابینت برگرداند و سیخ بر جایش ایستاد.
– سرش درد میکرد اومد قرص بهش دادم!
فاخته با انگشت شصتش شقیقهاش را فشرد و سرش را تکان داد.
– راست میگه…
آزاد به او شک داشت… کینهی شتری او و کمکش با هم در تناقض بود…
میدانست پونه قرصهای اعتیاد آورش را در همان کابینتی میگذارد که چند لحظه قبل درش را بسته بود!
– بگو چه غلطی کردی تا نزدم لهت نکردم پونه!
خدمتکار ها میآمدند و میرفتند از ترس حرفهای زنندهی پونه جرعت نگاه کردن هم نداشتند.
پونه خودش را به کانتر چسباند و ترسیده گفت:
– هیچی به خدا! مسکن بود!
– مسکن ها؟؟
دری که پونه بسته بود را باز کرد و قوطی قرمز رنگ را بیرون کشید.
– بچه خر میکنی؟ این چیه؟ هان؟ این چیه؟
قوطی را در صورتش انداخت و شتابزده دست فاخته را گرفت و بلندش کرد.
– پاشو بریم خونه! بدبخت شدیم…
– چی شده آزاد؟ دیوونه شدی؟
پونه جرعت این را نداشت که صدایش را در بیاورد… میدانست با این کار احمقانه آزاد را برای همیشه از دست میدهد!
– پاشو باید بری خونه…
– خب تو بگو چی شده؟ داره جونم بالا میاد… چی داده من خوردم!
جای وقت تلف کردن نبود… ممکن بود هر لحظه توهمش شروع شود و خدا میدانست چه توهمی!
– اکستازی بهت داده دختر…
فاخته خشکش زد… چیزی شبیه این قرص را همیشه اختر به این و آن میفروخت… ماشینهای مدل بالایی که جوانها با آن در خانهی زری میآمدند و…
با نفرت به پونه نگاه کرد… ترسیده بود خیلی هم ترسیده بود… احساس سرگیجه میکرد…
چند دقیقه بعد اتابک با سرعت ماشینش را از کوچهی کناری آپارتمان جلو خانهی پونه آورد و آزاد فاخته را سوار کرد.
– نبرش خونه اتا! ببرش یه جا دیگه مامانت اگه ببینتش سکته میکنه!
کفرش بالا آمده بود… این چه غلطی بود که این دو کردند و حالا روانگردان هم قوز بالا قوز بود…
بی توجه به گفتهی آزاد عصبی پایش را روی پدال گاز فشرد و فاخته خودش را به صندلی چسباند…
هنوز هیچ چیز غیر عادی را حس نمیکرد تنها در سرش انگار زنبوری وزوز میکرد…
– کجا میریم؟
جوابش را نداد… تنها جایی که داشتند قنادی بود… اتاق رست…
– چرا اینجوری شده خیابون؟
اتابک ترسید… برای اولین بار در عمرش این ترس بزرگ را تجربه میکرد…
شیشه را بالا کشید و قفل کودک را زد…
نباید هیچ میدانی به فاخته میداد…
– چجوری شدن؟
– پر آدمای لخته… نگاشون کن!
وای بزرگی گفت و کف دستش را محکم به فرمان کوفت…
همینش مانده بود دخترک توهم سکسی بزند!
– خدا لعنتت کنه… خدا همتونو لعنت کنه که اینطوری منو حرص میدید!
– تو چرا لختی؟ پیرهنت کو؟ منو دزدیدی؟ میخوای ببریم کجا؟
اتابک متعجب نگاهی به او و بعد هم پیراهن سفید تنش انداخت…
نه… انگار واقعاً ذهن دخترک پر از توهم بود و ظرفیتش بسیار کم!
– میبرمت قنادی… میدونی کجاست؟
دخترک خندید… بلند بلند مثل آدمی که ماریجوانا زده باشد!
– اونجا که جا نداره کنارت بخوابم!
اتابک فرمان را پیچاند و میدان را دور زد…
شانس آورده بودند که قبل از توهم زدن فاخته توانسته بودند از آن جهنم بیرون بزنند وگرنه معلوم نبود دخترک بیچاره به چه کسی این حرف را میزد…
– صب کن منم لخت شم… همه لختن من گرممه…
شالش را درآورد و کف ماشین انداخت…
اتابک خدا را شکر میکرد که شیشهی ماشینش دودی است وگرنه بلایی به سر فاخته میآورد که آن سرش ناپیدا باشد!
– نکن احمق! درنیار کتتو!
کت رنگرنگی زیبایی که تنش بود را روی صندلی عقب انداخت…
حالا او با یک تاپ سفید بندی که بند لباس زیر مشکیاش هم از کنارهی آن پیدا بود درون ماشین اتابک نشسته بود و تلاش میکرد بتواند شلوار لی آبیاش را هم درآورد…
– مگه نمیخوای باهام بخوابی؟ با لباس نمیشه منم باید مثل تو لخت بشم!
رفتارش مثل یک انسان عادی بود اما انسانی که در توهم زندگی میکند فرق دارد با انسانی که در واقعیت است…
دعا دعا میکرد زودتر این توهم از سرش بیرون رود اما…
آزاد گفته بود کم کمش سه ساعت دوام دارد… سه ساعتی که بیشک جان اتابک را میگرفت…
خودش هم داشت دیوانه میشد… بدن سفید او داشت هورمونهای مردانهاش را به تب و تاب میانداخت…
او فاخته را دوست داشت… عاشقش بود و حالا…
– بسته! دیوونگی نکن لعنتی! من چطوری ببرمت تو اون خراب شده!
جلو در نگه داشت و قفل در را زد… باید سریع میبود تا کار احمقانهی دیگری از فاخته سر نمیزد…
– بیا بغلم کن… زود باش… الان این آدما منو میدزدن میبرن…
اتابک کت سفید را از صندلی پشت چنگ زد و در را محکم به هم کوفت.
ریموت را فشرد تا در قنادی را باز کند و او را داخل ببرد…
تند تند کلید پهن در شیشهای را وارد قفل کرد و فشارش داد و فاخته هم در ماشین را باز کرد و یک پایش را بیرون گذاشت…
– بیا بغلم کن زودباش… اونا دارن میان منو ببرن…
برگشت و کت را روی شانهاش انداخت ولی موهایش چه… احساس میکرد مردمک چشمان دخترک بزرگ شده بود…
در نوری که از سر در های مغازههای کناری روی صورت دختر میتابید صورتش مهتاب گونه تر نشان داده میشد…
وارد قنادی که شدند اتابک کرکرهی خودکار را با فشردن دکمهاش پایین کشید و فاخته…
هنوز یک ساعت از توهم زدنش نگذشته بود… خدایا چه میکرد با خودش و او؟! این دیگر چه امتحانی بود؟!
دستی از پشت به دورش حلقه شد و دخترک صورتش را به او چسباند.
– اون آدما همشون دم درن… میخوان منو با خودشون ببرن یه جای دیگه. بیا با من بخواب… بیا… مگه واسه این لخت نشدی؟!
داشت کنترلش را از دست میداد… مگر یک مرد چهقدر میتواند دوری معشوق را تحمل کند…
آن هم وقتی خودش طلب میکند حتی… حتی اگر حالش در جای خود نباشد…
– برو کنار فاخته… برو کنار!
هشدار میداد با اینکه میدانست دخترک در حالتی نیست که حرفش را بفهمد یا گوش کند…
دست دخترک از او جدا شد و اتابک وحشتزده حرکاتش را نگاه کرد…
داشت شلوارش را بیرون میکشید… تا زانویش پایین کشیده بود و آن لباس زیر مشکی رنگی که رانهای سفیدش را به نمایش میگذاشت واقعا دیوانه کننده بود…
داشت سست میشد اما… نباید اجازه میداد… به دور از مردانگی بود!
– داری چه غلطی میکنی؟ نکن احمق!
هجوم برد و دستهای فاخته را به زور از شلوار جین تنگش جدا کرد و این نزدیکی به بدن داغ دخترک داشت روانیاش میکرد…
به سختی شلوار او را بالا کشید و بدون آن که دکمهاش را ببندد محکم بغلش کرد…
میترسید با این کارهای او طاقت از کف دهد و آن کاری را انجام دهد که نباید…
– بخور منو… من خون آشام نیستم… آدمم مثل شماها… لبامو بخور…
– خفه شو… اگه جای من یکی دیگه بود بازم…
از خودش خجالت کشید… فاخته که چنین آدمی نبود. حالا حال خودش را نمیفهمید…
لبهایش خیس شد…
بهت زده نگاهش را به اویی دوخت که با چشمانی بسته لبانش را اسیر کرده بود…
نمیشد… دیگر نمیتوانست خود دار باشد…
نمیتوانست بایستد و تماشاچی باشد.
دوستش داشت… توتفرنگی لبهایش را دو بار چشیده بود و…
او هم خم شد که روی فاخته تسلط داشته باشد…
دخترک ریزنقش زیبا پر حرارت لبهایش را به کام میکشید و اتابک هم… بهترین بوسهی عمرش بود…
اینقدر داغ اینقدر خواستنی…
بوسهی یکطرفه کجا و این حرارت دوطرفه کجا؟