تنش داغ شد… تمام وجودش یکی شدن با او را میخواست.
دخترک خوشبوی لعنتی داشت پدر جدش را جلوی چشمانش میآورد!
باید میگذشت… حیف از این دختر بود! بیمیل خودش را عقب کشید…
– نکن! دیوونم نکن خواهش میکنم بس کن!
فاخته اما عین از خیالش نبود هنوز در آن دنیایی بود که فریب ذهنش میساخت!
– بیا بریم… من دلم میخواد!
دوباره روی نوک پایش میایستاد که صورتش را با اتابک چفت کند!
اتابک میخواستش اما دلش هم نمیآمد… بنظرش او تندیسی از فرشتگان بود و نباید آلوده میشد…
پا روی دلش گذاشت… یادش آمد سرباز که بود در آموزش دفاع شخصی یادشان داده بودند چهطور میتوان یک فرد را بیهوش کرد…
دلش نمیآمد… ترسش هم بیشتر شده بود اما چارهای هم نداشت…
دستش را بالا برد و ضربهی نهچندان محکمی به نیمهی گردنش وارد کرد…
دخترک آرام در آغوشش سست شد و ثانیهای بعد تنها صدای نفسهایش به گوش میرسید…
– مجبورم کردی… نمیخواستم…
در گوشش گفت و آرام در آغوشش کشید… دیگر میلش نه به بوسیدن او میکشید و نه…
در اتاق رست را با لگدی باز کرد و او را روی تخت خواباند.
آرام پتوی تا زده را باز کرد و رویش کشید…
جوانمردیاش همان لحظه باید گل میکرد؟ لگدی به سطل کنار تخت زد و دندانهایش را به هم فشرد…
نباید میگذاشت کسی از جریانات امشب باخبر شود…
جیبهای شلوارش را به دنبال گوشی و جعبهی سیگارش گشت.
در ماشین جا گذاشته بود…
فحشی زیر لب به جد و آباد پونه داد و عصبی از قنادی بیرون زد.
بیست و چند تماس بیپاسخ از آزاد داشت…
همهی این آتش ها از گور او بلند میشد! بی آنکه جوابش را بدهد پاکت سیگار را برداشت و به داخل قنادی برگشت…
تصمیم گرفته بود طوری رفتار کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده… حتی با آزاد…
آزاد همانطور بیخیال، کج و کوله گوجهها را خورد میکرد و در ظرف میریخت.
آتنه عصبی چاقو را از دستش کشید.
– این چه طرزشه آزاد؟ همشونو حروم کردی!
آزاد زیر چشمی یونس را پایید و خنده خبیثی کرد.
– اِ! مگه چشونه آتی جون؟
آتنه بر بازویش کوبید.
– عصبیم نکن با همین چاقو چشاتو در میآرما!
یونس دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بلند خندید و صدای خندهی آزاد هم بلند شد…
آزاد لپ آتنه را کشید.
– سخت نگیر دوستم!
آتنه هر دویشان را از آشپزخانه بیرون کرد و به تنهایی مشغول آماده کردن مواد مورد نیازشان شد.
یونس لیوان چای را مقابل آزاد قرار داد.
– چهخبر؟ چن روزه پیدات نیست؟
آزاد مسخره خندید.
– با بچه ها رفته بودم دَدَر…
یونس پس گردنش را کوبید.
– کی میخای آدم شی تو؟
ازاد دوباره نیشش بازتر شد.
– آدم شدن به زن گرفتنه؟
یونس جرعهای از چایش را نوشید و متفکر به نمکدان روی میز خیره شد.
– بهخدا نمیدونم چرا اینقد دیوونهی آتی شدم… همیشه فکر میکردم زن گرفتن ته بدبختیه… فکر میکردم اگه زن بگیرم دست و پامو زنجیر میکنه یا حتی دهنمو واسه حرف زدن میبنده.
خندهی کوتاهی کرد.
– ازش یه هیولا ساخته بودم، اما حالا…
نگاه عاشقانهای به آتنه انداخت و ادامه داد.
-اون همهی زندگی منه، یه دیقه م نباشه نمیتونم نفس بکشم… هزار بار بهش گفتم برو بشین تو خونه خودم نوکرتم هستم اما خودش عاشق این کاره… آشپزی جزیی از شخصیتش شده دیگه.
آزاد لبش را تر کرد و محزون یونس را نگریست.
– فکر میکنی من خسته نیستم؟ حالم بههم میخوره از این همه سردرگمی… اما فک میکنی کی به من زن میده؟ یه آدم بیپدر و مادری که هیچکسو نداره…
یونس اخم کرد.
– چی داری میگی واسه خودت؟ مگه نگفتی اون دختر دخترخالهته؟
آزاد احساس کرد کمی تند رفته است، لبخندی به رویش پاشید و گفت.
– اصلاً هرچی تو و آتی بگید… هرکیو بگید من میگیرم.
یونس هیجانزده نگاهش کرد.
– همون بچهپررو خوبه خیلی بهم میآید..
آزاد آخرین جرعهی چایش را نوشید و پرسید:
– نیومد عینکشو ببره؟
درب شیشهای مغازه بهآرامی باز شد و فاخته یواشکی نگاهی به داخل انداخت.
– سلام پسرخاله…
یونس و آزاد متعجب نگاهی به یکدیگر انداختند، این دیگر نوبرش بود!
آزاد همانگونه متعجب گفت:
– علیک سلام… بابا ایولا… فهمیدیم حلالزادهای! بیا تو ببینم خاله ریزه! قربونت برم من اون دیوونه رو چهطوری پیچوندی؟
فاخته آرام وارد شد و دو به شک پرسید.
– اینجا که نیومده؟
یونس آنالیزش کرد و سر بالا انداخت.
– بابا خیلی بامعرفتی فاخته خانم! شیرینی پیدا شدنتم این اعجوبه به ما نداد!
فاخته از خیرگی نگاهشان معذب شد، با گونههایش گل انداخت و خجالتزده گفت:
– اومدم عینکمو ببرم اما… الان دم در آگهیتونو دیدم…
ازاد چشم ریز کرد.
– خب؟
از برخورد جدی آزاد دلش یکهای خورد و کمی عقبتر ایستاد.
– من میتونم اینجا کار کنم… یعنی راستش…
پوفی کشید و کلافه پرسید:
– چرا اینطوری نگام میکنی خب… نمیتونم حرف بزنم آخه!
آتنه از آشپزخانه بیرون آمد.
– راست میگه دیگه! خشکتون زده چرا؟ بعد اندی دختر خالهت اومده این برخوردته آزاد خان؟
بهسوی فاخته قدم برداشت و دستش را فشرد.
– خوشحالم که قراره همکارمون بشی!
آزاد اخمی کرد و خیلی جدی گفت:
– کی گفته من قبول کردم؟
فاخته اخم در هم کشید:
– به درک! چیزی که زیاده کار… اصلاً برمیگردم قنادی!
بازوی آتنه را فشرد و ادامه داد:
-ممنون از برخورد خوبت عزیزم…
آزاد همانطور جدی نگاهش کرد.
– به سلامت دختر خاله! سلام اتابکم برسون…
پشتش را به او کرد و رو به یونس چشمک زد.
فاخته بهآرامی از آتنه خداحافظی کرد و در را باز کرد. آزاد بند کیفش را کشید.
– چه زودم قهر میکنه! فداتم میشم قدمتم میذارم رو جفت چشام آبجی خانوم!
فاخته بند کیفش را کشید.
– چه گیری دادی به بند کیف من؟ هر دفعه میگیریش از جا کندی کیفمو!
پشت چشمی برای آزاد نازک کرد و وارد مغازه شد. آزاد زیرلب زمزمه کرد:
-اول صبحی عجب گل خوشبویی! خدایا شکرت از دست این اتابک دیوونه راحت شدم همینجا میبینمش…
*
آخر شب بود و هر سه شان خسته از روزی شلوغ و پرمشتری دور میزی نشسته بودند و آتنه با آب و تاب از دخترهایی که انتخاب کرده بود صحبت میکرد.
– یه پارچه خانومه اصلاً حظ میکنی وقتی باش حرف میزنی.
فاخته هیجانزده گفت:
– خوشگلم هست...
آتنه بادی به غبغب انداخت.
– من که الکی معرفی نمیکنم خاانوم.
آزاد چندین دستمال کاغذی از جعبه کشید و دستهایش را خشک کرد.
– خب خب… خانومای گل! چیکار کردین؟
آتنه مغرورانه نگاهش کرد.
– برات یه چن نفرو انتخاب کردم، عکساشونم تو گوشیمه بیا بشین ببینشون.
آزاد با حالت مسخرهای چشمانش را گرد کرد و به صفحه گوشی آتنه چشم دوخت:
– عجب چیزیه!
فاخته خندهاش گرفت.
– بشین بقیه شونو ببین…
آزاد صندلی میان دخترها را بیرون کشید و نشست.
– خب؟ بعدیاش!
آتنه عکسها را یکی پس از دیگری نشانش میداد و آزاد حرف مسخرهای در جواب صحبتهایش میزد.
خسته از مسخرهبازیهای آزاد گوشیاش را روی میز پرت کرد.
– اعصابمو خورد کردی!
آزاد قهقههای زد و رو به فاخته گفت.
– اصلاً هرچی خاله ریزه بگه، تو کدومو میپسندی؟
فاخته چشمانش برق زد.
– من اولیو بیشتر از همه می پسندم! خیلی خوشگله.
یونس دست به سینه به پشتی صندلیاش تکیه داد.
– بابا ولش کنید اینو مسخرهشو درآورده! این زن بگیر نیس عزیز من…
آزاد اخم کرد.
– خیلیم زن بگیر هستم!
همینکه آتنه خواست جوابش را بدهد در مغازه باز شد و منوچهر در چهارچوب در ایستاد!
هر چهار نفر متعجب به مردی نگاه میکردند که نیمهشب وارد خلوت دوستانه شان شده بود!
قبل از هر عکسالعملی آزاد از جایش برخاست.
– تو اینجا چیکار میکنی؟!
منوچهر در جوابش تنها سری تکان داد و با نگاهی کاوشگر فاخته را آنالیز کرد.
این دخترک برای انتقام و نفرتهای او بیش از آنچه باید عذاب کشیده بود.
دربارهی او چیزهای زیادی میدانست… با خودش فکر کرد آنقدر از او میداند که گاهی شمارهی نفسهایش هم به گوشش میرسد!
نگاه از او گرفت و به چشمان آزاد خیره شد.
– دلم برات تنگ شده بود پسرم!
آزاد دندان به هم سایید و خصمانه نگاهش کرد.
– ازت پرسیدم اینجا چه غلطی میکنی منوچهر؟
پوزخندی زد و لبهایش را جوید، این پسرک زبان خوش سرش نمیشد! عمری مدارا برایش بس بود…
باید با زبان دیگر حالیاش میکرد تمام دنیایش است!
پوزخندی زد و بار دیگر دخترک را با نگاهش سوزاند و خاکستر کرد… دیگر زبان خوش راه ساز او هم نبود!
-اینقد بیغیرت شدی دختر قاتل مادرتو آوردی اینجا کار کنه؟
هر چهار نفر چشمهایشان گرد شد، منظور این مردک چه بود! آتنه اخم در هم کشید:
– منظورتون چیه؟
منوچهر بدون آنکه جوابش را بدهد آرام به دور فاخته چرخید.
– دخترِ جمشید… دختر قاتل مریم!
بهسمت آزاد برگشت و توپید:
– اینجا چه غلطی میکنه؟
آزاد داد کشید.
– چی گیرت میآد این گندو بهم بزنی؟ گیریم که این دختره دختر جمشید باشه به تو چه؟ ها؟ من بیغیرتم به تو چه؟ گمشو از اینجا برو بیرون!
منوچهر پر از خشم و نفرت بازوی دخترک ترسیده را گرفت و جلویش کشید.
– میدونی باباش مادرتو کشته؟!
آزاد درب مغازه را باز کرد و داد کشید.
– از اینجا برو! اون دختر تنها کس و کار منه! به تو مربوط نیست!
منوچهر فاخته را به کناری هل داد و با قدمهای بلندی مغازه را ترک کرد اما قبل از آنکه برود لحظهای ایستاد و مغرورانه آزاد را نگریست.
– به هم میرسیم شازده!
آزاد پوزخندی به رویش پاشید:
– هِری!
فاخته اما همانطور ایستاده به گوشهای خیره شده و در بهت حرفهای منوچهر حیران مانده بود.
آتنه در آغوشش کشید و کمک کرد تا روی صندلی بنشیند.
– یونس آب قند بیار!
لاله، دختری مظلوم و آروم که توی یه آشپزخونه دستیار سرآشپزی بداخلاق میشه که اتفاقا همون مردیکه یه شب تو مستی باهاش رابطه داشته… و بعدش هم با کلی دعوا از هم جدا شدن.
باید دید امیرحسین خان میتونه با عشق مقابله کنه یا نه 😱😱😱
قطرهای اشک از چشمان دخترک چکید و نگاهش کرد:
– بابام… قاتله؟
آزاد پوفی کشید و در مخاطبانش به دنبال شمارهی اتابک گشت.
– نه عزیزم حرف مفت میزنه… زنگ میزنم اتابک بیاد دنبالت.
فاخته حس میکرد میان زمین و هوا مانده است…
همه حرفهای امشب مبهم بود… پدرش، آزاد و این مرد..
آزاد دلش برای سردرگمی خاله ریزهاش سوخت، لب گزید و منتظر ماند اتابک جواب دهد.
– الو اتا؟ میشه بیای مغازه من؟ بیا فردوسی…
**
اتابک هولزده کنارش زانو زد.
– چی شده؟ فاخته؟
فاخته با چشمان تر نگاهش را به اتابک دوخت و آرام در آغوشش خزید:
– اتابک…
اتابک چشم بست و دخترک را در آغوش فشرد.
– هیچی نشده عزیزم، هیچی نیست آروم باش!
آزاد کنار اتابک ایستاد.
– منوچهر اومد اینجا دیدش جنجال راه انداخت…
اتابک فاخته را از خودش جدا کرد و صورتش را در دست گرفت.
– تو به من نگفتی صاحب رستوران یه زنه؟ مگه قنادی خودمون چش بود که اومدی اینجا؟
آتنه لب گزید و با صدای آرامی گفت:
– منظورش منم… حالا وقت این حرفا نیست…
فاخته نگاه بغض آلودش را به آزاد دوخت.
– منوچهر راست میگه؟
آزاد سری تکان داد و نگاه از او گرفت، اتابک اما به فاخته کمک کرد بلند شود.
فاخته مقاومت کرد دوباره رو به آزاد گفت:
– چی میگفت؟ پدر من قاتله؟
آزاد کنارش آمد و دلسوزانه نگاهش کرد.
– یه چیزی مال گذشتههاس خاله ریزه… به الان تو مربوط نمیشه… دختر خوبی باش و برو خونتون اتابک اگه لازم بدونه همه چیو بهت میگه...
فاخته برآشفته از روی صندلی بلند شد و روبهرویش ایستاد.
– اگه صلاح بدونه؟ بعد این همه وقت؟
اشکهایش را محکم پاک کرد و روبهروی اتابک ایستاد.
– اگه منوچهر اینقد از ما بدش میآد چرا دخترشو داد به تو؟ چرا!
اتابک سعی کرد آرامش کند شانههایش را گرفت و او را سمت خودش کشید.
– میگم! همه چیو میگم بهت… آروم باش…
دخترک را کنار خودش نشاند و خیالش به دور دستها پرواز کرد…
لب گشود و صدایش طنینی از گذشتهها شد و به گوش فاخته نشست.
– یادمه اون سالا بچه بودم. شیش یا هفت سالم بود… مالکا که از روستاها رفته بودن زمیناشونو مردم یا خودشون میگرفتن یا از خان و خوانین میخریدن…
*******
اردیبهشت سال ۱۳۶۵
مریم آهسته اشک از چشمانش زدود و پیراهن قهوهایرنگ همسرش را بوسید و بویید…
اگر فرزندی در بطن خود نداشت به مرگ خودش هم راضی بود… پیراهن مشکیرنگش را از تن بیرون آورد و مشکی دیگری پوشید.
در آینه صورت تکیده و رنگ پریدهی خودش را نگاه کرد.
دستی به سیاهی زیر چشمانش کشید و اتاقش را ترک کرد…
ماهبس لیوانی از شیر تازه ریخت و کنار دخترش ایستاد.
– بیا مادر، شیر تازهس بخور جون بگیری.
مریم لبخند محزونی به لب آورد و جرعهای از شیر را نوشید.
ماهبس پیشانی دخترش را بوسید.
– الهی دورت بگردم مادر… اینقدر کز نکن یه گوشه جیگرم آب میشه واست… تقدیر و قسمت بوده… محمدم تو راه وطنش کشته شده… تو باید خوشحال باشی که شیر مردشو تو شکمت پرورش میدی…
مریم لبخندی به لب آورد.
– شاید دختر باشه…
ماهبس از لبخند دخترش خشنود شد و باز هم او را بوسید.
– من مطمئنم پسره!
صدای در نگاه هر دویشان را سمت در کشاند.
ماهبس از جای برخاست و در را به روی منوچهر باز کرد.
منوچهر گونی در دستش را کنار در پایین گذاشت.
– سلام زن عمو…
ماهبس لب گزید و زیرچشمی داخل خانه را پایید.
– سلام پسرم این چه کاریه تو میکنی؟!
منوچهر حلب روغن را کنار گونی برنج قرار داد.
– چیکار کردم مگه زن عمو؟ وظیفهمه به برادر زادم برسم غیر اینه؟
مریم دست به کمر از خانه بیرون آمد.
– کیه دا؟ فخری اومده؟
منوچهر وارد حیاط خانه شد و شیفته نگاهش کرد.
– سلام زن داداش!
مریم لبهایش را به هم فشرد و بداخلاق جوابش را داد:
– سلام… آقا منوچهر مگه من به شما نگفتم لازم به این کارا نیس؟ خداروشکر اونقدر از محمد واسم مونده که محتاج صدقه خلقالله نباشم!
منوچهر لبخند هولی زد.
– میدونم زنداداش… من که نگفتم ندارین! منتها بعد اون خدا بیامرز اینو وظیفه خودم میدونم که به زن و بچش رسیدگی کنم!
به گیسهای بلند مریم نگاه دوخت که از روسری سیاهش بیرون آمده بود…
گیسهای خرمایی رنگش که دل میبرد از اویی که از وقتی خودش را میشناخت دل باختهی این زن بود…
مریم جسورانه روبهرویش ایستاد.
– فکر نکن من خبر ندارم نیت تو چیه! فکر کردی حالا که محمد نیست، چشممو رو زندگیم میبندم و تو رو انتخاب میکنم؟ برو… برو خجالت بکش منوچهر! برو از روی دختر دو سالهت خجالت بکش… اینارم وردار از اینجا ببر میذاشتی کفن داداشت خشک شه بعد چشم وا کنی رو زنش!
منوچهر چهره در هم کشید و نفسهایش تند و تند قفسه سینهاش را ترک گفت:
– دور ورداشتی زنداداش! تو هنوز از رسوم خانواده بیخبری نه؟ تنها برادر شوهر تو منم! پس این تویی که باید چشم وا کنی رو من! چون اول و آخرت منم! بالا بری منم، چپ بری منم، راست بری منم! انتظار نداری که بذاریم یه زن جوون بیسر و همسر زندگی کنه؟
مریم گوشهی پیراهنش را کشید و از حیاط بیرونش کرد.
– خدا لعنتتون کنه! دست از سر من و زندگیم بردارید…
در را به رویش کوبید و رو به مادرش گفت:
– یه بار دیگه درو رو این باز کردی من میدونم و تو…
منوچهر در ماشینش را بست و سر بر فرمان گذاشت.
نمیدانست برادرش از او چه چیزی سر تر داشت که مریم او را پذیرفته بود.
به گیسوان پرپشت و بلندش فکر کرد به این که پنجه میانشان فرو برد و بفشارد…
به لبهای زیبایش که به کام کشد و عطر تنش را ببلعد.
میدانست مریم بیش از آنچه باید نمیتواند در برابر خواستههای او مقاومت کند…
میدانست دست آخر مال خودش است.
با این فکر استارت زد و از کوچهی خاکی خانهی محمد دور و دور تر شد…
***
گوجه سبزهای ترش را از دست گلی گرفت و با ولع گاز زد.
– بینظیره گلی! میگم زنداداشت حامله نیس؟
گلی خندید و دانهای دیگر را در کاسه نمک فرو کرد.
– نه بابا چهخبره مگه! تازه عروسی کردن… بعدشم خواهر توه! از من میپرسی؟
مریم چشمانش از ترشی گوجهسبز به هم نزدیک شد:
– اگه بچم دختر شد میدمش پسر تو…
گلی نگاهش را به اتابک داد که چابک از درخت گردو بالا میرفت. صدایش زد:
– اتا مادر؟ نرو بالای درخت میافتی. ببین تو رو خدا مریم! دوماد آیندتهها…
مریم اخم ساختگی کرد.
– چیکارش داری دومادمو! شیطونه خب بذار شیطنتشو بکنه…
مریم اخم ساختگی کرد.
– چیکارش داری دومادمو! شیطونه خب بذار شیطنتشو بکنه…
اتابک عرق ریزان و خاکی سمتشان آمد.
– مامان آلبالو یه چنتاش سرخ شده بچینمش؟
گلی لباس پسرکش را تکاند.
-برو مادر حواست باشه نیفتی…
اتابک خم شد و دستش را روی شکم مریم گذاشت:
– میآرمش واسه نینی…
و دواندوان از آنها دور شد، مریم تک ابرویی بالا انداخت.
– ردخور نداره دوماد خودمه ببین چهقد هوامو داره!
روی زیرانداز دراز کشید و نگاهش را به آسمان دوخت.
– دیروز منوچهر اومده بود خونهی ما…
گلی اخم کرده نگاهش کرد.
– خب؟
آهی کشید و سمت گلی برگشت، دستش را تکیه گاه سرش کرد.
– حرف مفت… فعلاً دمشو چیدم! دلم واسهی بانو میسوزه… طفلکی دلشو به چیِ این خوش کرده؟ خجالتم نمیکشه گلی… اون یه دختر داره.
گلی سرش را به تاسف تکان داد.
– واقعاً… بانوی بیچاره!
فخری با چادر گلدار سفیدش سلانه سلانه نزدیکشان شد:
– سلام…
مریم بلند شد و در جایش نشست.
– سلام عروسخانم گلِ گلاب… چهطوری آبجیخانم؟
فخری گونههایش رنگ گرفت و چادرش را بیشتر دور خودش پیچید.
– حاج اسماعیل گفت به آجی مریم بگم بیاد خونهی ما…
مریم و گلی همزمان یکدیگر را نگاه کردند… شصتشان خبر دار شده بود کار کار منوچهر است.
هولزده از جا برخاستند و گلی اتابک را صدا زد:
– اتابک مادر بیا بریم خونه…
گلی در حالی که زیرانداز را جمع میکرد پرسید:
– کسی هم خونه بود فخرالزمان؟
فخری سرش را تکان داد.
– آقا منوچهر!
مریم دندانقروچهای کرد.
– مرتیکهی عوضی…
****
حاج اسماعیل گوشهی سیبیلش را به عادت همیشگیاش جوید.
– خب مریمخانم شما حرفت چیه؟
جمشید استکانهای چای را از فخری گرفت و روبهروی منوچهر قرار داد.
– بفرمایید…
منوچهر استکانی چای برداشت و چشم به دهان مریم دوخت.
مریم بدون آنکه نگاهش را حتی به یکسانتی منوچهر بیندازد دلخور و ناراحت گفت:
– از شما بعیده حاجی… شمایی که مکه رفتی و دین و ایمون سرت میشه! ایشون یه دختر داره زن داره… من چهطور میتونم هووی زنی بشم که تا همین دیروز بهش آبجی میگفتم؟!
جمشید بغکرده به پشتی قرمز گوشهی اتاق تکیه داده و خداخدا میکرد این وصلت سر نگیرد…
مریم را مثل گلی دوست داشت و دلش نمیخواست بدبختیاش را به چشم ببیند.
منوجهر را میشناخت میدانست چه جانور بیچشم و رویی است…
بارها و بارها رفتارهای زنندهاش را به چشم دیده بود و حالا…
از کسی که مانند خواهر برایش عزیز بود خواستگاری میکرد…
حاجاسماعیل دود قلیانش را بیرون داد و سعی گرد میانجیگری کند.
– دخترم آقامنوچهرم که بد تورو نمیخواد… منظورش اینه که زن داداشش بیسرپرست نمونه… یه آقابالاسری داشته باشه…
جمشید صاف نشست و خصمانه منوچهر را نگریست.
– آقا جون مریم خانوم دلش رضا نیست، اذیتش نکن.
منوچهر با ترش رویی گفت:
– حاجی اگه اومدم اینجا واسه اینکه بعد بابام تو بزرگ این محلی… از یه خون نیستیم ولی به بزرگتری قبولت داشتم که اومدم… پس پس دهن جوجهخروستو ببند!
حاجاسماعیل با چشم و ابرو به جمشید اشاره کرد تا سکوت کند.
– آقا منوچهر من تا یه جایی میتونم بزرگتری کنم. خود زن برادرت راضی به این وصلت نیست… من چیکارش میتونم کنم باباجان؟
منوچهر برآشفته از جایش برخاست.
– ببین جوجه اگه فک کردی میتونی سر مریمو شیره بمالی و خودت صاحبش بشی کور خوندی!
جمشید از جا بلند شد و یقهاش را میان مشتش گرفت.
– معلومه چه گهی از دهنت میآد بیرون؟ اون جای خواهر منه! خواهر زنمه! من از تو به داداش محمدت نزدیکتر بودم حالا من چشمم دنبال ناموس برادرمه یا توی عوضی! حساب همهی گند کاریات دستمه منوچهر خان… نمیذارم انگشت کوچیکهتم به مریم بخوره…
اتابک کوچک بیخبر از همه جا با همان صورت خاک گرفتهاش به دامن مادرش چسبید و به داییاش نگاه کرد…
هیچگاه او را اینقدر خشمگین ندیده بود… منوچهر دست جمشید را از یقهاش جدا کرد و به عقب هلش داد.
– به هم میرسیم...
برگشت و به حاجی نگاه کرد.
– به هم میرسیم حاج اسماعیل!
با غیظ از خانه بیرون زد و در را به هم کوبید، با پایش لگدی به چرخ ماشینش زد.
– بههم میرسیم جمشیدخان!
مریم نگاه نگرانش را به حاج اسماعیل دوخت.
– میترسم… اون دیوونهس!
فخری با لیوان آب قندی کنار گلی و مریم ایستاد.
– بیا گلیجون…
گلی لیوان را به لب مریم نزدیک کرد.
– بخور عزیز دلم… نگران نباش هیچی نمیشه!
جمشی گوشهی سیبیلش را جوید.
– فخری یهکم آبم به من بده…
فخری پا تند کرد و از اتاق خارج شد، حاجاسماعیل نیِ قلیانش را به کناری گذاشت و بلند شد.
– یا علی…
دست بر شانهی جمشید گذاشت.
– خدا مردونگیتو بهت ببخشه بابا جان… واسش برادری کن. یه چیزی بهت میگم آویزهی گوشت کن، مردی یه مرد به بخشندگیِ وجودشه نه شاخ و شونه کشیدن… برادر باش ولی بهش ببخش نه واسش شر شو…
دست به کمرش گرفت و آرام از در خارج شد.
فخری لیوان به دست کنار جمشید ایستاد و نگاهش کرد و نگاه او در معصومیت مردمکهای فخری گم شد…
*****
منوچهر با حالتی عصبی به کارگر ها امر و نهی میکرد.
– زود باشین زودتر چالهها رو بکنید. غلام! پس اون نهالهای سیب چی شد مگه نگفتم برو از قربان بگیرشون؟
غلام گوش به فرمان سوار بر موتورش شد و از آنجا دور شد…
جمشید کنار چشمهی باغشان نشست و کمی آب به صورتش زد و کفت دستش را از آب پر کرد و نوشید.
فخری در حالی که صدایش میکرد دوان دوان به او نزدیک شد.
– جمشید… جمشید…
کنارش ایستاد و در حالی که نفسنفس میزد خم شد که کمی نفسش جا بیاید.
جمشید بلند شد و ضربهای به کمر فخری زد تا نفسش بالا بیاید.
– چیشدی دختر؟ چیشده تو اینطوری میدویی؟
فخری با نفسهای منقطع گفت.
– منوچهر زمین شما رو که…
نفسی گرفت.
– زمینی که کنار زمینشون از سهراب خان خریدید و داره باغ میکنه… غلام اومد به حاج اسماعیل گفت ولی نگو غلام گفته…
جمشید نفسی با حرص بیرون داد و پرسید.
– بابا چی گفت؟
فخری روی تخته سنگی نشست.
– گفت بهت بگم بری اونجا تا خودشم بیاد…
جمشید شالی که به دور کمرش بسته بود را باز کرد و به دست فخری داد.
اما رهایش نکرد فخری سوالی نگاهش کرد.
دست دیگر فخری را گرفت و بلندش کرد.
– چرا اینقد دویدی؟ نمیگی واست خوب نیس؟
دستی به موهای بیرون آمده از روسریاش کشید و خم شد و بوسه کوتاهی بر پیشانیاش نشاند.
– تو حالا دونفری فداتشم بیشتر مواظب خودت باش باشه؟
سلام میشه لطفا اسم نویسنده این رمان رو بگید، مشتاقم رمان های دیگشو مطالعه کنم؟ 😍💙