لبخندی گوشهی لبم اومد و گفتم:
-باشه حالا هماهنگ میشیم.
سارا دستی روی شونهام زد و نگاه مهربونی بهم کرد و گفت:
-پس خیلی مواظب خودت باش. به اکرم خانم میسپارم تا تو نرفتی اونم خونه باشه. ما تا شب نیستیم. کیاوش هم از دانشگاه یه راست قراره بیاد اونجا. فعلا خداحافظ
از سارا خداحافظی کردم و در رو پشت سرش بستم. اصلا حوصلهی هیچ کدوم رو نداشتم. گوشی رو برداشتم و به مهشید پیام دادم که اگه خونه باشه برم پیشش، اونم بعد از چند دقیقه جواب داد که شب سانس اختصاصی دارن باید بره استخر
کلافه پوفی کشیدم و گوشی رو روی مبل پرت کردم. مهشید اصرار داشت برم استخر با هم باشیم ولی هوای استخر و بوی کلر حالم رو بد میکرد. تازه به زور دارو یه کم حالت تهوعم بهتر شده بود. اصلا دلم نمیخواست به اون حالت برگردم.
چارهای نداشتم باید تا شب یه جوری خودم رو سرگرم میکردم. نیم ساعتی از رفتن سارا و پری بانو نگذشته بود که اکرم خانم آیفون رو زد.
-سلام اکرم خانم جانم بفرما
-سلام از بندهاس، میگم شیدا خانم شما ساعت چند میرید خونهی دوستتون؟ آخه بچهها از خونه زنگ زدن واسهی شام مهمون ناخونده دارم. میخواستم اگه میشه من زودتر برم.
طفلک اکرم خانم هم اسیر و علاف من شده بود. موندم چی بهش بگم. گناه داشت بندهی خدا، مجبور شدم دروغ بگم.
-شما همین الان برو اکرم خانم منم دارم آماده میشم برم. نگران من نباش. زودتر برو به مهمونات برس
-پس خیالم جمع باشه؟ خدا خیرت بده. پس من میرم دیگه
خداحافظی کردیم و نفسم رو بیرون دادم. رفتم سراغ لب تاپم و فایل عکسای قدیمی دانشگاه رو باز کردم. این روزا خیلی دلم هوای روزهای دانشگاه رو میکرد.
اولش عکسای بنیامین رو رد میکردم. ولی بعد دیدم چقدر دلم هواشو کرده. دونه دونه عکساشو زوم میکردم و خاطرهی تک تکشون رو تو ذهنم مرور میکردم. اصلا نفهمیدم زمان کی این قدر زود گذشت. آفتاب غروب کرده بود و دم دمای اذان بود.
دستم رو روی گونهی خیسم کشیدم. بارش اشکام رو هم متوجه نشده بودم. حس کردم گونهام داغ شده. لب تاپ رو بستم و از جام بلند شدم. کمرم خشک شده بود و حسابی درد میکرد.
یه مشت آب سرد به صورتم زدم تا یه کم حالم جا بیاد. سرم رو بلند کردم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم. گونههام گل انداخته بودن و لبام حسابی سرخ شده بودن. تب داشتم. حالم خوب نبود. همون آب سرد باعث شد لرز کنم. سریع شیر آب رو بستم و رفتم روی تختم و پتو رو روی سرم کشیدم.
از شدت لرز دندونام بهم میخورد و هر دقیقه حالم بدتر میشد. هی توی دلم خودم رو لعن و نفرین میکردم که چرا اجازه دادم اکرم خانم بره خونهشون. هوا تاریک شده بود و خونه توی یه سکوت وحشتناکی فرو رفته بود که همین ترس هم حالم رو بدتر میکرد.
زیر پتو داشتم میلرزیدم و دنبال یه راه چاره بودم که صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم. از ترس قلبم وایستاد و نفسم توی سینه حبس شد. امکان نداشت سر شب دزد با کلید وارد خونه بشه. با این فکر هی به خودم امید دادم و بالاخره جرأت کردم از جام بلند بشم.
از شدت سرما پتو رو دور خودم پیچیدم و آروم به سمت پنجرهی هال رفتم. از اونجا جلوی در ورودی دیده میشد. با دیدن ماشین کیاوش که دم در پارک شده بود. نفس راحتی کشیدم و لبخندی روی لبام نشست. بالاخره خدا صدام رو شنیده بود.
به زور خودم رو به سمت آیفون کشوندم. پاهام نای ایستادن نداشتن. از شدت تب و لرز دستام میلرزید. آیفون رو برداشتم و زنگ رو چند بار پشت سر هم زدم.
* کیاوش *
کارم تو دانشگاه طول کشید و حسابی دیرم شده بود. تازه یادم افتاد که صبح لباس برای عوض کردن نیاوردم. با دست به پیشونیم زدم. امان از این حواس پرتی! حالا توی این ترافیک باید یه سر هم به خونه میزدم.
یه نگاهی به کت و شلوار تنم انداختم. تا شاید راضیم کنه و دیگه خونه نرم. ولی بعد نچی کردم و تو دلم گفتم.
-اگه اینجوری برم تولد از دست مامان پری و خاندانش تمومی ندارم. هوف عجب گیری افتادم.
وسایلام رو سریع جمع کردم و بدو به سمت پارکینگ دوییدم. کلی توی ترافیک گیر کردم. یه ساعتی طول کشید تا برسم خونه. هوا دیگه تاریک شده بود. سارا چند بار زنگ زده بود و سراغم رو میگرفت. نفهمیدم چطور ماشین رو پارک کردم و دوییدم توی خونه و پلههای اتاق رو دوتا یکی بالا رفتم.
تازه لباسام رو در آورده بودم که صدای آیفون سوئیت شیدا بلند شد. از تعجب شاخ درآوردم و چشمام گرد شدن. سارا گفته بود قراره بره خونهی دوستش! نکنه دزد اومده بود طبقهی بالا!
نفهمیدم چطور شلوارم رو پام کردم و پیراهنم رو تنم انداختم و بدو به سمت آیفون رفتم. اول با دقت نگاهی تو مانیتور انداختم. باورم نمیشد شیدا خودش بود و از قیافهاش و سر و شکلش مشخص بود که حالش خوب نیست. سریع آیفون رو برداشتم و گفتم:
-بله شیدا خانم چیزی شده؟ شما تو خونه چیکار میکنید؟!
-تو رو خدا کمکم کنید حالم بده. تب و لرز کردم. نشد که برم خونهی مهشید. خدا شما رو رسوند.
-الان میام. نگران نباشید دارم میام بالا
نفهمیدم چطور آیفون رو گذاشتم و با همون سر و وضع و پیراهن دکمه باز به سمت سوئیت شیدا دوییدم. وقتی پلهها رو داشتم بالا میرفتم گوشیم زنگ خورد. سارا بود رد دادم. الان اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم. اون نمیدونست من برگشتم خونه. اگه میگفتم شیدا خونهاس و حالش بده حتما بازم پیش خودش فکرای ناجور میکرد. نباید حساسش میکردم.
آروم در زدم و در سوئیت رو باز کردم. پتو دور خودش پیچیده بود و همون جا پایین آیفون روی زمین افتاده بود. گوشی آیفون هم آویزون بود. کنارش رفتم و زانو زدم. حرارت بدنش این قدر بالا بود که از همون فاصله هم میتونستم حس کنم. چند بار صداش زدم ولی جوابی نداد. از حال رفته بود.