رمان رسم دل پارت ۱۳۹

4.5
(15)

 

 

 

ناخواسته دستامون بهم خورد. من یخ کرده بودم و دستای اون گرم بود. برای چند ثانیه تو همون وضع موندیم. نگاهم از دستش بالا اومد و رد صاحب دست رو با نگاهم گرفتم. گرچه از همون اول شناخته بودمش.

 

هر دو چشم تو چشم هم شدیم و من آب دهنم رو قورت دادم و جزوه رو از زیر دستش کشیدم و برش داشتم. موقع بلند شدن ازش تشکر کردم که سرش رو نزدیک‌تر آورد و گفت:

 

-معلومه حسابی سردت شده.

 

آروم گفتم:

 

-هوم خیلی امروز سرد بود. دیگه ساعت بعدی رو نمی‌مونم. میرم خونه

 

قدمی جلوتر اومد و گفت:

 

-باشه بیا بریم خودم می‌رسونمت فقط قبلش یه چایی یا نسکافه داغ توی این سرما می‌چسبه. نظرت چیه؟ موافقی؟

 

دلم نمی‌خواست تو کلاس و جلوی چشم بچه‌ها خیلی حرف بزنیم و تابلو باشیم. چشم بستم و باشه‌ای گفتم که آروم سوئیچ ماشینش رو خیلی نا محسوس توی کوله‌ام انداخت و رفت.

 

منم وسایلم رو جمع کردم و به سمت پارکینگ دانشگاه رفتم. ماشینش رو همون جای همیشگی پارک کرده بود. سوار شدم و سریع ماشین رو روشن کردم تا یه کم گرم بشه و بخاریش رو روشن کنم. هوا خیلی سرد بود حسابی داشت برف می‌بارید.

 

از دور دیدمش داشت با سرعت به سمت ماشین میومد دو تا لیوان دستش بود که بخار ازشون بلند بود و حسابی آدم رو به هوس می‌انداخت.

 

سمت من اومد و به شیشه زد که سریع در رو باز کردم. هر دو لیوان رو دستم داد و گفت:

 

-اینا رو دریاب که کلی برف توشون باریده الان از دهن میوفتن.

 

هر دو رو از دستش گرفتم و بنیامین در رو بست و ماشین رو دور زد. سریع نشست و گفت:

 

-خوب کردی بخاری رو روشن کردی. بیرون خیلی سرده. خب بده من لیوانم رو، زودتر بخور تا یخ نکرده. نسکافه داغش می‌چسبه.

 

گرمایی دلچسب لیوان‌ها حسابی دستام رو گرم کرده بود. تازه نگاهی بهشون انداختم و دیدم یکیش چایی و اون یکی نسکافه. یه لحظه هوس چایی نبات کردم و لیوان نسکافه رو به سمتش گرفتم.

 

 

تا لیوان رو دست گرفت با تعجب نگاهی انداخت و گفت:

 

-این که نسکافه‌اس! مگه تو نسکافه دوست نداشتی؟ اینو برای تو گرفتم.

 

-چرا دوست دارم ولی الان یهو هوس چایی کردم.

 

باشه‌ای گفت و مشغول خوردن نسکافه‌اش شد. منم لیوان چایی رو دو دستی نگه داشته بودم و با انگشتم دورش حلقه می‌کشیدم. منو منی کردم و بی مقدمه پرسیدم:

 

-میشه بگی تو چرا این قدر خوبی؟ چرا این قدر بهم محبت و توجه می‌کنی؟

 

یه لحظه با شنیدن حرفم جا خورد و نسکافه پرید تو گلوش. سرفه‌ای کرد و بعد نگاهش رو بهم داد و گفت:

 

-یهویی عجب سوالایی می‌پرسی؟! من که خیلی هم خوب نیستم. ولی خب نظر لطفته. در کل آدم مهربونی هستم دیگه، یعنی توی این همه مدت متوجه نشدی؟

 

کمی از چایی‌ام رو خوردم و نفسی گرفتم و گفتم:

 

-ولی برای همه این قدر محبت نمی‌کنی! این قدر حواست بهشون نیست. این محبت و توجه بیش از اندازه مختص منه. توی این همه مدت اینو دیگه خیلی خوب فهمیدم.

 

ساکت بود و حرفی نمی‌زد ولی من منتظر داشتم نگاهش می‌کردم. دلم می‌خواست از زبون خودش مستقیم بشنوم چیزی رو که مدت‌ها بود می‌خواست بگه ولی نمی‌گفت. وقتی دید منتظر جواب هستم. به سمت رو به روش سر چرخوند و بدون این که نگاهی بهم بکنه گفت:

 

-خب تو که این همه مدت اینا رو فهمیدی باید خیلی زرنگ‌تر از این حرفا باشی که علتش رو ندونی!

 

-علتش رو نمی‌دونم می‌خوام خودت بگی. دقیقا معنی این کارات چیه؟

 

باز ساکت شد و این بار نگاهش رو به نسکافه‌ی توی دستش داد. منو منی کرد و گفت:

 

-خب من از این کارا تا حالا نکردم و خیلی بلد نیستم. نمی‌دونم چی باید بگم. تو که خودت زرنگی بگو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x