ابرویی بالا انداختم و حسابی شیطنتم گل کرد و گفتم:
-دقیقا چی رو بلد نیستی؟ کدوم کار رو نکردی؟! من اصلا نمیفهمم چی داری میگی! خیلی گنگ حرف میزنی! حتی اگه زرنگ هم باشم و از قضیه خبر داشته باشم. من نباید بگم. این تویی که باید بگی. زود باش بگو دیگه
کلافه پوفی کشید و دستش رو لای موهاش برد و با هر جون کندنی بود گفت:
-خب دیوونه دوستت دارم. یعنی مشخص نبود؟
با شنیدن حرفش اونم یهویی؛ با تعجب و صدای نسبتا بلندی گفتم:
-هان؟ چی؟
برای چند دقیقه هر دو مات و مبهوت داشتیم همدیگه رو نگاه میکردیم. خودش هم باورش نمیشد که چی بهم گفته و از حرفش متعجب بود. دقایق نفسگیری بود. که بالاخره بنیامین سکوت بینمون رو شکست و خیلی ناراحت و عصبی گفت:
-دیدی چیکار کردی؟ من که گفتم بلد نیستم. اه اصلا دلم نمیخواست این جوری و توی همچین جایی بهت بگم. اعصابم خرد شد. کلی برای این موضوع برنامه چیده بودم. میخواستم یه جای خاص دعوتت کنم و بعد با کلی مقدمه چینی موضوع رو بهت بگم. تمام برنامههام رو خراب کردی.
با مشت ضربهای به فرمون زد و زیر لب گفت:
-لعنتی همه چی خراب شد.
لبخند محوی زدم و آب دهنم رو قورت دادم و سر به زیر گفتم:
-متاسفم؛
بعد ادامه دادم:
-یعنی میخوای بگی این همه مدت منو دوست داشتی؟
هنوزم بهم نگاه نمیکرد. به صورت عصبی با انگشت روی فرمون ضرب گرفته بود که گفت:
-آره خیلی وقته که دوستت دارم. ولی اوایل نمیتونستم بهت بگم. بعدش که شرایط رو مناسب دیدم که بگم بلد نبودم چطوری باید پا پیش بذارم. من تا حالا با هیچ دختری تو رابطه نبودم. تو اولین دختری هستی که ازش خوشم اومده.
با شنیدن حرفاش قند تو دلم آب شد. بالاخره به زبون اومد و اعتراف کرد. خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودم. دیگه داشتم ازش ناامید میشدم و فکر میکردم همهی توجهاتش فقط به خاطر حمایتهای بشر دوستانشه. نمیدونستم چی باید بهش بگم. ساکت بودم که دوباره آهی کشید و گفت:
-هی چرا این جوری پیش رفت؟ چرا همه چی خراب شد؟
آروم و سر به زیر گفتم:
-خب اگه دوست داری میتونی همون جایی که میخواستی، دعوتم کنی و درخواستت رو یه بار دیگه اونجا بهم بگی. منم بعدا راجع بهش فکر میکنم و جوابت رو میدم.
زیر چشمی داشتم نگاهش میکردم که لبخندی زد و اون چال گونهاش باز مثل همیشه دلم رو برد. نگاهش رو بهم داد و گفت:
-فکر خوبیه. پس باید کلا هر چی که این جا شنیدی رو کلا فراموش کنی و از ذهنت کلا پاکش کنی. چون به صورت ناشیانهترین شیوه ممکن مجبور شدم بهت بگم.
برای فردا یا پس فردا هر ساعتی که خالی داشتی و میتونستی بیای بهم بگو تا کافه رو هماهنگ کنم.
لبخندی زدم و نفسم رو بیرون دادم و باشهای گفتم و بعد ادامه دادم:
-حالا زودتر راه بیفت بریم که حسابی این جا تابلو شدیم. از فردا کل دانشگاه پشت سرمون حرف میزنن.
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-نترس مطمئن باش کسی ما رو ندیده. به لطف این دو تا لیوان داغ کل شیشههای ماشین بخار کرده و اصلا هیچ جا معلوم نیست. جای پارک ماشین هم این قدر دنج هست که الان هر کاری دلمون خواست میتونیم تو ماشین بکنیم.
ابرویی در هم کشیدم و توبیخانه پرسیدم:
-منظورت چیه؟! یعنی چی هر کاری بخوایم بکنیم؟! دقیقا چه کاری؟
دنده رو عوض کرد و در حالی که داشت حرکت میکرد گفت:
-هیچی بابا منظور خاصی نداشتم. همین طوری گفتم. خواستم فقط نگران چیزی نباشی. فراموشش کن.
حرکت کرد و من ساکت شدم. تمام طول مسیر رو داشتم به همون یه جملهی “دوستت دارم دیوونه” فکر میکردم و هر بار ناخودآگاه لبخند روی لبام مینشست که بعدش خودم رو جمع و جور میکردم.
خودش هم تو فکر بود و حرفی نمیزد. سکوت سنگینی بینمون بود. تا این که به سر خیابونمون رسیدیم. میخواست وارد خیابون اصلی بشه که اجازه ندادم و گفتم:
-نه ممنونم همین جا پیاده میشم. لطفا نگه دار
نیش ترمزی زد و گفت:
-ولی داره برف میباره. اجازه بده تا نزدیکیهای خونه برسونمت.
سری تکون دادم و گفتم:
-نه ممنونم خودم میتونم برم اینجوری خیلی بهتره و مطمئنتره.
پیاده شدم و سر خم کردم تا از شیشهی نیمه باز ماشین ازش تشکر کنم که بی مقدمه گفت:
-شب منتظر پیامت هستم. تا شب وقت داری فکراتو بکنی و بهم جواب بدی.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-ممنونم که منو رسوندی. برای جواب هم خیلی عجله نکن. من باید حالا حالاها فکرامو بکنم و بعد بهت جواب بدم. پس بهتره بهم فرصت کافی بدی تا بیشتر بشناسمت. حتی خودت هم باید منو بیشتر بشناسی و با اخلاق و خصوصیتهام آشنا بشی.
دستی لای موهاش کشید و کلافه گفت:
-باشه منتظر میمونم ولی امیدوارم زیاد طول نکشه. منم خیلی وقته که زیر نظر داشتمت پس اینقدری باهات آشنا شدم که بهت پیشنهاد دادم. یه لطفی بکن و این دل بیقرار رو خیلی منتظر نذار.
لبخند محوی زدم و گفتم:
-سعی خودم رو میکنم. فعلا خداحافظ
تا به خونه رسیدم سریع به اتاقم رفتم و گوشی رو دستم گرفتم. خیلی ذوق داشتم تا به مهشید خبر بدم که بنیامین بالاخره اعتراف کرد. سریع بهش پیام دادم و نوشتم.
-بدو بیا که دارم سکته میکنم. بالاخره گفت که دوستم داره. باورت نمیشه چطوری از زیر زبونش بیرون کشیدم.