رمان رسم دل پارت ۱۴۲

3.8
(10)

 

 

 

با یادآوری اون خاطره‌ی چندش آور و وحشتناک دوباره حالم بد شد و احساس کردم فشارم افتاد. سر گیجه گرفتم که سریع وسط حرفش پریدم و گفتم:

 

-ممنونم که حواست به همه چیز بوده. فقط اگه ممکنه دیگه اسم اون جونور رو جلوی من نیار. واقعا یادآوریش حالم رو بد میکنه.

 

نگاهی به سر تا پام کرد و هول شده پرسید:

 

-الان حالت بده؟ ببخشید متأسفانم که باز یادت انداختم. آب قندی چیزی بیارم برات؟

 

از نگاه‌های مضطربش معلوم بود حسابی نگرانم شده. نفسی گرفتم و گفتم:

 

-نه چیزی نیست الان بهتر میشم.

 

دوباره معذرت خواهی کرد دیگه حرفی نزد. سر به زیر بود و داشت زیر لب غر می‌زد. شاید هم داشت به مبین فحش می‌داد. خیلی متوجه نمی‌شدم چی داره میگه. کمی که سکوت بینمون طولانی شد. سر بلند کردم و گفتم:

 

-من خیلی وقت ندارم و باید زودتر برگردم خونه. اگه حرفی هست بگو وگرنه من دیگه باید برم.

 

با تعجب نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و بعد دست و پاش رو گم کرد. آب دهنش رو قورت داد و گفت:

 

-چقدر زود زمان گذشت. البته فکر نمی‌کردم این قدر زود بخوای بری.

 

-چرا دیگه روزای زمستون کوتاهه و هوا زود تاریک میشه. باید قبل از بابام برسم خونه.

 

منو منی کرد و نفسش رو بیرون داد و گفت:

 

-خب گفتم که بهت علاقه دارم. یعنی دوستت دارم. می‌خوام اگه تو هم موافق باشی بیشتر با هم آشنا بشیم. و این که …

 

ادامه‌ی حرفش رو نزد و من منتظر داشتم نگاهش می‌کرد که بعد از مکثی نگاهی گذرا بهم انداخت و سر به زیر ادامه داد:

 

-و این که می‌خوام بدونم تو هم به من علاقه داری؟ اصلا این حس دوست داشتن دو طرفه هست یا نه؟ برام مهمه که اینو بدونم.

 

از سوالش جا خوردم نمی‌دونستم چی باید جواب بدم. درسته که ازش خوشم میومد و تمام توجهات و مهربونی‌ها و حمایت‌هاشو دوست داشتم ولی دقیقا نمی‌دونستم خودشم این قدر دوست دارم یا نه.

 

 

مکثی کردم و به فکر فرو رفتم. بعد از یکی دو دقیقه سر بلند کردم و گفتم:

 

-جواب این سوالت رو ترجیح میدم بعدا بگم. ولی برای این که منم این رابطه و آشنایی بیشتر رو قبول کنم یه سری شرایط دارم. که برام خیلی مهمه.

 

-باشه هر شرطی داشته باشی نشنیده قبول می‌کنم.

 

-ولی این کارت اصلا عاقلانه نیست بهتره اول شرایطم رو بشنوی.

 

سر به زیر شد و آروم زیر لب گفت:

 

-عشق تو دیگه عقلی برام نذاشته که بخوام عاقلانه فکر کنم و تصمیم بگیرم. ولی باشه اول شرایطت رو می‌شنوم.

 

از شنیدن حرفش سرخ و سفید شدم و لبخندی زدم و بعد از این که نفسی گرفتم، گفتم:

 

-خب من مثل خیلی از دخترا نیستم که صرفا به خاطر وقت گذرونی و سرگرمی و این طور چیزا وارد یه رابطه‌ی دوستی بشم. اگه قراره رابطه‌ای شکل بگیره بهتره بدونی من از همین اول به آینده و ازدواج فکر می‌کنم. نه چیز دیگه

 

اگه می‌تونی این شرط رو قبول کنی اون وقت می‌تونیم به ادامه‌ی آشنایی فکر کنیم. وگرنه همه چی به حالت عادی برمی‌گرده و میشیم همون همکلاسی‌های سابق

 

ماتش برده بود انگار اصلا انتظارش رو نداشت همین اول کار به آخرش برسه و بخواد به ازدواج فکر کنه. کمی مکث کرد و بعد خیلی جدی جواب داد:

 

-خب مسلما منم دنبال خوش گذرونی نیستم. ولی خب تا ازدواج هم راه طولانی در پیش دارم. تا درسم تموم بشه و بتونم سر کار برم و درآمدی در شأن خانواده‌ی شما داشته باشم، چند سالی طول می‌کشه. اون شناختی هم که توی این مدت از پدرت و خانواده‌ات داشتم، فهمیدم که باید حسابی دست پر جلو بیام که بتونم بابات رو راضی کنم. درسته؟

 

حق با بنیامین بود. بابام روی خواستگارام خیلی حساس بود و هر کسی رو خونه راه نمی‌داد. کلی براشون شرط و شروط می‌ذاشت و دست آخر هم می‌گفت:《مگه دست تک دخترم موندم که هر کس از راه رسید تقدیمش کنم!》

 

نفسم رو بیرون دادم و با سر حرف بنیامین رو تأیید کردم.

 

 

 

بنیامین مکثی کرد و نفسش رو بیرون داد و گفت:

 

-من تمام سعیم رو می‌کنم زودتر خودم رو به شرایط پدرت برسونم و بتونم تمام تو رو به دست بیارم. فقط بهم قول موندن بده تا دلم قرص بشه و هر دقیقه و هر لحظه دلهره‌ی از دست دادنت رو نداشته باشم.

 

قول سختی بود که ازم می‌خواست. من هنوز فکرام رو نکرده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

 

-الان برای قول دادن خیلی زوده. چقدر عجله داری که همین روز اول به نتیجه برسی. باید اولش بهم دیگه فرصت آشنایی بدیم. بعد اگه تونستم شرایطت رو قبول بکنم اون موقع میشه قول موندن داد.

 

لبخندی زد و چال گونه‌اش مثل همیشه توی چشمم دلبری کرد و گفت:

 

-باشه قبوله. از همین الان می‌تونیم آشنایی رو شروع کنیم. هر چی که دوست داری بدونی رو ازم‌ بپرس. قول میدم صادقانه جواب بدم.

 

نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:

 

-الان که خیلی دیره. باید زودتر برگردم خونه هوا داره تاریک میشه. ولی حتما سوالاتم رو می‌پرسم. ممنونم از دعوتت

 

-راست میگی بهتره دیرت نشه. خواهش می‌کنم. ناقابل بود. ان‌شاالله دفعه‌های بعدی جاهای بهتری میریم برای ناهار یا شام. اگه آماده هستی برو بشین تو ماشین تا منم حساب کنم بیام. خودم می‌رسونمت.

 

کمی چادرم رو جلو کشیدم و مرتبش کردم و گفتم:

 

-راضی به زحمت نیستم. خودم با اسنپ یا آژانس میرم.

 

جوابی نداد و دسته‌ کلیدش رو از جیبش در آورد و با لبخند جلوم گرفت و گفت:

 

-از این به بعد تعارف رو کنار بذار تا وقتی که من هستم قرار نیست تو با اسنپ جایی بری.

 

دست دراز کردم سوئیچ رو ازش بگیرم که توی کسری از ثانیه نوک انگشتای یخ زده‌ام به گرمای دستاش خورد. من از شدت داغی دستش جا خوردم و اون از شدت سرمای دست من. برای چند ثانیه نگاه‌هامون توی هم دیگه گره خورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x