رمان رسم دل پارت ۴۰

3.8
(22)

 

 

 

پری بانو دستی روی شونه‌ام گذاشت و با لبخند گفت:

 

-مراحمی گلم تو نعمت بزرگی هستی که نصیب خانواده‌ی ما شدی. باشه عزیزم هر جور که راحتی فعلا چند ساعتی رو به خودت سخت بگذرون و اینجا پیش خودم باش تا بگم اکرم بالا رو برات تمیز و آماده بکنه.

 

نفس راحتی کشیدم و زیر لب تشکری کردم. من رو به سمت مبل‌ها برد و تعارف کرد تا بشینم. تازه نشسته بودم که کیاوش با چمدون و وسایلام وارد خونه شد و با چشم دنبال مامانش می‌گشت. بعد از دیدن پری بانو، نفسی گرفت و پرسید:

 

– این‌ها رو کدوم اتاق باید ببرم؟

 

پری بانو لبخندی زد و گفت:

 

-دست گلت درد نکنه مامان جان، ببرشون سوئیت بالا، حواست باشه اکرم هم اونجاست یه وقت نترسونیش.

 

کیاوش ابرویی بالا انداخت و جوری که کاملا از چهره‌اش رضایتش مشخص بود گفت:

 

-عه سوئیت بالا چرا؟ اتاق‌های اینجا رو نپسندیدن؟!

 

پوزخندی زدم و سرم رو برگردوندم. پری بانو هم پا روی پا انداخت و گفت:

 

-گفته بودم که شیدا جان عاشق استقلال، دوست داره بالا مجزا و مستقل باشه. ولی خب ما که تنهاش نمی‌ذاریم. قراره وعده‌های ناهار و شام رو پیش خودمون باشه.

 

وای از شنیدن حرفش حسابی حرصم گرفته بود. آخه ما کی همچین قراری گذاشته بودیم؟! با چه زبونی باید می‌گفتم نمی‌خوام همه‌اش چشم توی چشم این‌ها بشم. کیاوش نیشخندی زد و گفت:

 

-عجب؛ هر جور راحتن. پس من این‌ها رو می‌برم بالا و برمی‌گردم. راستی سارا پایین نیومده؟ نکنه هنوز خوابه؟

 

پری بانو پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

-ازش خبر ندارم. بالا رفتی از اکرم بپرس.

-از اکرم خانم چرا بپرسم؟! اصلا نگرانش شدم چرا خبری ازش نیست. الان خودم بهش سر می‌زنم.

 

کیاوش چمدون و وسایل‌ها رو رها کرد و سمت پله‌ها رفت. قدم اول رو برنداشته بود که شروع کرد به صدا زدن سارا.

 

-سارا جانم؛ عزیزم؛ خوابی یا بیدار؟ ما برگشتیم ها.

 

و نوک دماغی داشتم زیر چشمی راه پله‌ها رو نگاه می‌کردم که کیاوش آروم آروم پله‌ها رو بالا می‌رفت. انگار عمدا می‌خواست یه شُو راه بندازه و حرص من رو در بیاره.

 

چند تا پله بالا نرفته بود که صدای پای سارا از بالای پله‌ها اومد که با آرامش کامل قدم برمی‌داشت. از صدای پاشنه‌ی کفش‌هاش کاملا مشخص بود. آروم و ملیح جواب داد:

 

-سلام عزیزم صبحت بخیر. صدای ماشینت رو شنیدم. خسته نباشی جانم. دارم میام پایین تو دیگه بالا نیا.

 

با شنیدن صدای سارا ناخودآگاه تپش قلبم بالا رفت. استرس گرفتم. حس کردم حالم خوب نیست. یه کم از شربتی رو که اکرم خانم اورده بود رو خوردم ولی بازم آروم نشدم. زیر نگاه تیز پری بانو گیر کرده بودم و نگاهش روم سنگینی می‌کرد. ولی سعی می‌کردم به روی خودم نیارم.

 

کیاوش سر جاش متوقف شد و منتظر داشت بالای پله‌ها نگاه می‌کرد. تا سارا پیچ اول رو رد کرد و کیاوش چشمش به سارا افتاد گل از گلش شکفت. انگار نه انگار همون آدم عبوس و اتو کشیده بود که نمی‌شد دو کلمه باهاش حرف زد.

 

سارا با لبخند ملیحی جلو اومد و یه پله‌ بالاتر از کیاوش ایستاد و چنان عاشقانه همدیگه رو نگاه می‌کردن که انگار دیشب شب عروسی‌شون بوده. توی دلم به این همه عشق آهی کشیدم و با حسرت فقط نگاهشون کردم.

 

کیاوش دست دراز کرد و دست سارا رو گرفت و گفت:

 

-مثل همیشه ماه شدی خانمم؛ خبری ازت نبود نگرانت شدم. صبحونه خوردی؟

 

سارا لبخندی زد و بدون اینکه بخواد اطراف رو نگاه کنه فقط توی چشم‌های کیاوش خیره بود و گفت:

 

-صبح بعد نماز یه تیکه کیک و شیر خوردم. دیگه برای صبحونه اشتها نداشتم. به اکرم خانم گفتم میز رو جمع کنه.

 

پله بعدی رو هم پایین اومد و تقریبا توی آغوش کیاوش بود که کیاوش سرش رو جلو برد و دم گوش سارا آروم پچ زد که هر دو شروع کردن به خندیدن. بعد گونه‌ی سارا رو بوسید و گفت:

 

-مامان پری پایین مهمون داره. برو پیششون تا منم برم یه سر بالا و برگردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x