رمان رسم دل پارت ۴۹

3.9
(20)

 

 

 

 

از نگرانی زیاد این روزها همه‌اش با مهشید حرف می‌زدم. یه روز هم رفتم استخر پیشش تا یه کم آروم بشم. مهشید همیشه با حرف‌هاش بهم آرامش می‌داد.

 

وقتی تاییدم می‌کرد اعتماد به نفس می‌گرفتم. این بار هم مثل همیشه به حرف‌هاش اعتماد کردم و یه کم‌ دلم آروم شد.

 

روز سوم بود که از آزمایشگاه زنگ زدن و خبر دادن لقاح موفقیت آمیز بوده و من باید به اونجا برم. تمام بدنم می‌لرزید. می‌ترسیدم با این که هیچ دردی نداشت. ولی از عاقبت این کار خیلی می‌ترسیدم.

 

پشت در اتاق نشسته بودم. پری بانو کنارم بود. با استرس پام رو تکون می‌دادم. سارا و کیاوش بیرون سالن ایستاده بودن و ترجیح می‌دادن با من چشم توی چشم نشن. منم واقعا اینطوری حالم بهتر بود.

 

– چقدر استرس داری شیدا جون.

آب دهنم رو قورت دادم و به پری بانو که دستم رو نوازش می‌کرد خیره شدم.

– خب بالاخره ترس داره، نمی‌شه استرس نداشت.

لبخند زورکی‌ای روی لب‌هام نشونده بودم و احساس پشیمونی می‌کردم.

 

دلم می‌خواست همین الان بلند شم و فرار کنم. داشتم چی کار می‌کردم؟

بالاخره یک جایی یک روزی خانواده‌ام می‌فهمیدن… حتی می‌فهمیدن من بکارتم رو از دست داده بودم.

 

شاید زنده‌ام نمی‌ذاشتن، شاید وقتی به صورت جدی قصد برگردوندنم رو داشتن زندگیم رو جهنم می‌کردن، پس برای فرار از مهلکه آینده نباید پولی در بساط می‌داشتم؟!

کار بدی هم نمی‌کردم. داشتم به یک زوج عاشق که چند ساله خواهان بچه‌ هستن، بچه می‌دادم.

 

اما خودم چی؟! درد نه ماه حاملگی چی؟! سختی زایمان چی؟! مغزم داشت درد می‌گرفت. حالا که فقط چند دقیقه تا نهایی شدن همه‌ی کارها مونده بود وحشت کرده بودم. انگار مغزم بالاخره باور کرده بود که دارم همچین کاری می‌کنم، که دارم رحمم رو اجاره می‌دم.

 

هیچ وقت به ذهنم خطور هم نکرده بود. عرق سرد از روی پیشونیم سر می‌خورد. نوازش‌های پری بانو رو دیگه حس نمی‌کردم. نمی‌دونستم باید چی کار کنم.

پاهام سست شده بود و با صدا زده شدنم نمی‌‌تونستم بلند بشم.

 

 

 

– عزیزم؟ خوبی؟! چرا اینقدر رنگت پریده. خیلی درد نداره.

نمی‌‌تونستم حرف بزنم و نگاهم به در اتاقی بود که سرنوشت من رو عوض می‌کرد.

– شیدا؟! خوبی دخترم؟

 

لب‌هام از خشکی ترک خورده بود و مزه‌ی خون رو زیر زبونم حس می‌کردم. با قرار گرفتن دست پری بانو روی کمرم، مثل برق‌زده‌ها از جا پریدم و روی پاهام ایستادم.

پری بانو هول کرده عقب کشید.

 

نفسم به سختی بالا می‌اومد ولی باید انجامش می‌دادم. باید این کار رو می‌کردم. الان وقت پشیمونی نبود.

لبم رو با زبون تر کردم و گفتم: «من… من خوبم.»

با اینکه صدام به زور بالا می‌اومد اما بهتر از چند دقیقه قبل بودم.

 

پری بانو نگران نگاهم می‌کرد.

– مطمئنی خوبی عزیزم؟ نمی‌خوای یک روز دیگه بیایم.

می‌دونستم این رو خودش نمی‌خواست اما داشت تعارف می‌زد دیگه.

منم ترجیح می‌دادم هرچی سریع‌تر قال قضیه کنده بشه.

 

– نه… من خوبم. بریم.

به سمت اتاق رفتم و زیر لب اسم خدا رو صدا زدم…

۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰

بالاخره جنین وارد رحم من شده بود. حس عجیبی داشتم نمی‌دونستم دقیقا این چه حسیه؟ منی که اصلا ازدواج نکرده بودم، قرار بود حالا یه حاملگی و زایمان رو تجربه کنم. این که یه موجود زنده قرار بود توی وجود من شکل بگیره برام هیجان‌انگیز بود و البته بیشتر از همه دلهره‌آور.

 

همه بعد از این، منتظر بودن تا ببینن نتیجه چطور می‌شه و من حامله می‌شم یا نه. دکتر گفته بود احتمال حاملگی سی درصده.

 

و واقعا دلم می‌خواست که اگه قراره از پسش برنیام خدا خودش کاری کنه تا اصلا حامله نشم و بعدش هم بگم همه چی رو تموم کنم و برم.

 

پری بانو دست از پا نمی‌شناخت و از خوشحالی رو پا بند نبود. عین پروانه دورم می‌چرخید و اصلا اجازه نمی‌داد قدم از قدم بردارم. هول کرده بود و نمی‌دونست داره چیکار می‌کنه. از زمانی که از تخت پایین اومدم تا دم ماشین فقط این طرف و اون طرفم چرخید و هی دستم رو گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x