حق با سارا بود خیلی بی احتیاطی کرده بودم. سر به زیر آروم چشمی گفتم و ساکت شدم. که سارا ادامه داد:
-آفرین دختر خوب حالا با خیالت راحت صبحونهات رو بخور تا بعد یه کم با همدیگه حرف بزنیم.
لبخند محوی گوشهی لبم نشست و مشغول خوردن صبحانه شدم ولی کلا تو فکر بودم و استرس تمام وجودم رو گرفته بود. ای کاش هر چه زودتر تکلیفم روشن میشد و از این برزخی که توش گیر کرده بودم نجات پیدا میکردم.
میز صبحانه رو جمع کردم و توی سینی چیدم و دو تا فنجون چایی برای خودمون ریختم. سارا با لبخندی چاییها رو برداشت به سمت مبل رفت و گفت:
-بیا بشینیم اینجا راحتتره اون بشقاب شیرینی رو هم با خودت بیار.
یه بشقاب کوچیک کوکی کاکائویی بود برداشتم و بردم در حالی که داشتم مینشستم گفتم:
-یادش بخیر یه زمانی خودم انواع اینجور شیرینیها و کوکیها رو درست میکردم. چقدر مامانم تو فامیل پز من رو میداد و بهم افتخار میکرد. به همهی خواستگارهام میگفت از هر انگشت دخترم هنر میباره.
آهی کشیدم و سکوت کردم که سارا دستش رو انداخت گردنم و پرسید:
-با این همه کمالات و هنر و خوشگلی چرا ازدواج نکردی؟ مخصوصا که خواستگارم داشتی! نکنه گلوت جای دیگهای گیر کرده بود.
مکثی کردم و نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
-راستش تا پارسال؛ گلوم گیر کرده بود و با یکی آشنا شده بودم که همو خیلی
میخواستیم بیچاره چند باری هم خواستگاری کرد ولی بابام راضی نبود. بهانههای بنی اسرائیلی میاورد و سنگ جلوی پامون میانداخت. منم از لجم
همهی خواستگارها رو رد میکردم. تا این که یه اتفاقی بینمون افتاد که ورق
برگشت و دیگه نخواستمش و بینمون جدایی افتاد. تازه اون موقع بود که
فهمیدم عجب اشتباهی کردم که اون همه خواستگار خوب رو بی دلیل رد کردم. این دفعه نوبت بابام بود که تلافی بکنه و کرد.
به زور منو پای سفرهی عقد یه پسری نشوند که اصلا ازش خوشم نمیاومد.
یکی بود عین خودش پسر یکی از دوستای صمیمیش بود. منم که دیگه از همه جا بریده بودم و هر چقدر تلاش کرده بودم تا این ازدواج سر نگیره و نشده
بود. زدم به سیم آخر و شب عقد از خونه فرار کردم.
با تموم شدن جملهام سارا هین بلندی کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-چی؟ چیکار کردی؟! شب عقدت از خونه فرار کردی؟! آخه چرا؟ شیدا یه لحظه
به آیندهی خودت فکر نکردی؟ یا به آبروی خانوادهات؟
سرم رو پایین انداختم وقتی فکر میکردم باز هم از کارم پشیمون نبودم. شاید
بدترین راه رو برای خلاصی انتخاب کرده بودم ولی باید بالاخره از این ازدواج اجباری راحت میشدم. بعد از مکثی جواب دادم:
-راستش میدونم بدترین راه بود ولی برای من تنهاترین راهی بود که روز آخر
به ذهنم رسید. اگه میموندم بدون شک الان بابام مجبورم کرده بود بله رو بگم و زنش بشم. چارهای نداشتم. خلاصه این جوری شد که بی خبر اومدم تهران و
سیم کارتم رو خاموش کردم و یه بار فقط با یه شمارهی دیگه با مامانم تماس گرفتم تا نگرانم نباشه.
برای همینه که خیلی میترسم اگه حامله نشم دیگه حمایت هیچ کس رو ندارم و نمیدونم باید کجا دنبال کار مناسب بگردم.
باز بغض کردم و اشک توی چشام جمع شد و با عجز رو به سارا گفتم:
-سارا جون تو رو خدا سر نمازات دعا کن همین دفعه اول حامله بشم و مشکلی
پیش نیاد. میدونم قلب پاک و مهربونی داری که خدا همیشه صداتو میشنوه.
سارا که هنوز تو بُهت حرفای منو و فرارم از سر سفرهی عقد بود. ساکت داشت
فقط نگاهم میکرد که بعد از چند لحظه به خودش اومد و دستام رو توی دستاش گرفت و گفت:
-باشه عزیزم حتما؛ نگران نباش خدا بزرگه. تو فقط سعی کن به خودت مسلط
باشی و استرس چیزی رو نداشته باشی. اگه دوست داشته باشی به اکرم خانم میگم برات لوازم و وسایل شیرینی پزی بخره تا با درست کردن این جور چیزا
یه کم سرت گرم بشه و کمتر اضطراب داشته باشی. نظرت چیه؟