رمان رسم دل پارت ۸۲

4.1
(16)

 

 

 

من که از خدام بود که بازم شیرینی درست کنم چون با این کار آرامش می‌گرفتم. خوشحال با ذوق لبخندی زدم و گفتم:

 

-آره آره اگه بشه که خیلی خوب میشه.

 

سارا لبخندی زد و گفت:

 

-پس بهش میگم همین امروز بره خرید فقط یه لیست از چیزایی که لازم داری رو برام بنویس تا بدم بهش؛ از فردا شروع کن و بیشتر خودتو سرگرم این کارا بکن و بی خودی فکر و خیالای ناجور نکن.

 

راستی یه چیز دیگه هم می‌خواستم بگم. دوست دارم مثل اون سال‌ها بازم با هم دیگه درد و دل کنیم و حرفاتو بهم بزنی. هر وقت دوست داشتی راجع به اون پسری هم که قرار بود ازدواج کنی حرف بزن. ببینم اصلا چرا بینتون شکرآب شده و همه چی بهم ریخته.

 

حتی یادآوری اون اتفاق کذایی حالم رو بد می‌کرد. مخصوصا از زمانی که فهمیده بودم خیلی بیشتر از این ‌ها بهم لطمه خورده و خودم بی‌خبر بودم. ساکت بودم و حرفی نمی‌زدم که سارا گفت:

 

-چی شد خیلی تو فکری؟ اگه یادآوریش برات خوش آیند نیست. اصلا در موردش حرف نمی‌زنیم. یا حداقل فعلا چیزی نمی‌گیم. پاشو لیستت رو بنویس که من زودتر برم حسابی دیرم شده.

 

* سوم شخص *

 

اکرم مشغول آماده کردن صبحانه‌ی شیدا بود و پری بانو طبق معمول داشت زیر لب غر می‌زد که سارا وارد آشپزخونه شد و با لبخند سلام و صبح بخیر گفت ولی پری بانو رو ترش کرد و زیر لب فقط سلامی داد. چند روزی بود که از دست کیاوش و سارا دلخور بود. از این که اجازه‌ی دخالت زیاد رو بهش نمی‌دادن عصبی بود و فکر می‌کرد دور و برش کلی اتفاق افتاده که ازشون بی‌خبره.

 

وقتی بیشتر شکش به یقین تبدیل شد که دید سارا سینی صبحانه رو داره دو نفره می‌چینه که بره بالا پیش شیدا باشه. کنجکاویش صد برابر شد. صبر کرد تا سارا بالا بره و بعد از چند دقیقه خیلی آروم پاورچین به سمت سوئیت شیدا رفت.

 

پشت در وایستاده بود و گوشش رو به در چسبونده بود تا شاید از مکالماتشون چیزی بشنوه ولی خیلی آروم حرف می‌زدن و پری هیچی متوجه نمی‌شد.

 

 

کم کم کمر درد گرفت و داشت بی‌خیال می‌شد و می‌خواست برگرده پایین ولی باز وسوسه‌ی این که ببینه چه خبره اجازه‌ی رفتن رو بهش نداد. آروم روی پله‌ی اول نشست تا کمی از درد پا و کمرش کمتر بشه بعد از دقایقی تقریبا نا امید شده بود و بلند شد تا بره که صدای سارا واضح‌تر شد و بعدش در کمال ناباوری شنید اون چیزی رو که دنبالش بود. با شنیدن جمله‌ی سارا که با صدای بلندی گفت: چی شب عقدت از خونه فرار کردی!

 

هین بلندی کشید و سریع دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا صداش بلند نشه. بیشتر خودش رو به در چسبوند و یه سری حرف‌ها رو جسته و گریخته شنید. ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

-پس که این طور! این خانم با این همه ناز و ادا از خونه فرار کرده. پس قضیه استقلال مالی و این حرفا همش کشک بوده!

 

پری تپش قلب گرفت و لبش رو می‌گزید. ذهنش قفل کرده بود و توان فکر کردن نداشت. مونده بود که باید چی کار کنه، چی بگه یا اصلا حرفی بزنه یا نه. خودش با اصرار پای شیدا رو به زندگی پسرش باز کرده بود و نمی‌تونست جوری رفتار کنه که برخلاف کاری که کرده بود باشه.

 

ترجیح داد صبر کنه و کل قضیه رو از زبون سارا بشنوه البته اگر سارا نم پس می‌داد.

 

در حالی که تو فکر بود غرغر کنان پله‌ها رو یکی یکی پایین اومد و نمی‌دونست باید چیکار کنه. سر میز صبحانه نشسته بود ولی اصلا حواسش به اطرافش نبود وقتی به خودش اومد که سارا سینی صبحانه رو روی میز گذاشته بود و داشت با اکرم حرف می‌زد.

 

-اکرم خانم کاراتون که تموم شد این لیست رو برام بخرین پولشم الان براتون میارم.

 

اکرم خانم کاغذ رو از دست سارا گرفت و چشمی گفت و سارا به سمت اتاقشون رفت تا برای خرید پول بیاره. به محض رفتن سارا؛ پری از جاش بلند شد و کاغذ رو از دست اکرم گرفت و نگاهی به لیست انداخت و پوزخندی زد.

 

 

اکرم خانم با دو تا کیسه پر از وسایل تازه وارد حیاط شده بود که سارا از پنجره سرش رو بیرون برد و گفت:

-خسته نباشی اکرم خانم، لطفا همه‌ی وسایل رو ببرید بالا بدید به شیدا بعد بپرسین اگه کم و کسری داشت بهتون بگه.

 

اکرم خانمی چشمی گفت و به سمت پله ها رفت. شیدا با دیدن تمام سفارشاتش کلی ذوق کرد و اکرم خانم رو بوسید و ازش تشکر کرد. دونه دونه‌اش رو روی کابینت چید و با ذوق نگاهشون کرد. قبلا حتی پیج آموزش داشت. دست‌هاش رو بهم زد و گفت:

 

-خب الان برای امروز فکر کنم پای سیب واسه‌ی شروع خوب باشه.

 

شیدا با اشتیاق و دقت تمام یه کیک پای سیب درست کرد و بعد از ریختنش توی قالب؛ چونه‌اش رو به دست‌هاش تکیه داد و چشم به شیشه‌ی فر دوخت. از دیدن لحظه‌ی پف کردن کیک همیشه لذت می‌برد.

 

عصر شده بود و کیک شیدا تزئین شده و شیک اماده‌ی سرو بود. از کارش خیلی راضی بود‌. بعد از این مدت فکر نمی‌کرد بتونه بازم یه کیک عالی درست بکنه. حسابی ذوق داشت برای بردنش به طبقه‌ی پایین. زنگ آیفون رو زد و به اکرم خانم گفت:

 

-اکرم خانم برای عصرونه دارم کیک میارم لطفا شما هم یه قهوه یا نسکافه درست کنید.

 

سریع رو مانتوییش رو پوشید و شالش رو سرش انداخت. نگاهی تو آینه انداخت و رژ صورتی کم‌رنگی روی لب‌هاش کشید و با کیک توی دستش پله‌ها رو خیلی آروم و با احتیاط پایین رفت. ماشین کیاوش تو حیاط پارک بود. لبخند زد از این که همه جمع بودن خوشحال بود.

 

در زد و با لبخند وارد پذیرایی شد. پری بانو مشغول خوندن کتاب بود که با ورود شیدا عینکش رو یه کم پایین داد و کمی سر سنگین جواب سلامش رو داد و گفت:

 

-به به شیدا خانم از این طرف‌ها چه عجب یادی از ما کردی؟!

 

شیدا که می‌دونست پری از قضیه بیبی چک از دستش دلخوره با کیک جلوتر رفت و با لبخندی گفت:

 

-براتون پای سیب درست کردم. گفتم بیارم پایین دور هم باشیم و دهنتون رو شیرین کنید و دلخوری‌ها رو فراموش کنیم. دلم براتون تنگ شده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه بیکار
یه بیکار
1 سال قبل

خیلی دلم میخوا سارا و شیدا باهم خوب باشن ودوست همدیگه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x