توی دلم آهی کشیدم. هیچ کس توی این خونه به فکر من نبود و دلش
برای من نسوخته بود. هر چه که بود فقط بچه بود و بچه؛ هر کاری میکردن یا هر توجهی بهم میشد فقط به خاطر بچهی خودشون بود. بغض راه گلوم
رو گرفته بود و به زور داشتم قورتش میدادم.
اگه الان ازدواج کرده بودم و بچهی خودم رو حامله بودم. مامان کلی نازم رو
میکشید و قربون صدقهام میرفت. چقدر از ته دل بهم رسیدگی میکرد. ولی الان من مجبور بودم برای اولین بار یه حاملگی و زایمان غریبانه رو بدون
خانواده و همسر تجربه کنم. و این خودش بدترین و ترسناک ترین اتفاق موجود بود.
همه چیزم توی زندگی عجیب بود و شبیه بقیهی آدمها نبودم. همیشه اولینها برام سختترینها بودن. ولی من حتی برای از دست دادن باکریگیم اولین نداشتم. فکر کردن به اون روز کذایی حالم رو بد میکرد همش از یه حماقت شروع شد. خدا رحم کرد تن به ازدواج اجباری بابا ندادم وگرنه من رو زنده نمیذاشت.
به زور بغضم رو فرو خوردم و نفسی گرفتم. سارا که دید سکوتم طولانی شده سوالی نگاهم کرد و گفت:
-مشکلی پیش اومده عزیزم؟ برای امشب اگه آمادگی نداری یه روز دیگه میریم مشکلی نیست.
آب دهنم رو قورت دادم و با منو منی گفتم:
-نه نه مشکل خاصی که نیست. فقط اگه اجازه بدید من نیام. شما هم بهتره با جمع خانوادگیتون برید و خوش بگذرونید. این جوری نه من معذب میشم نه شما.
سارا ابرویی بالا انداخت و خیلی جدی گفت:
-این چه حرفیه که میزنی شیدا جون! الان دیگه تو هم جزئی از خانوادهی ما هستی. دلم میخواد حضور داشته باشی چون دوست دارم اون جنین کوچولوی دوست داشتنی هم شاهد جشنمون باشه.
جالب بود حتی حضور من هم باز به خاطر اون بچه بود. حوصله نداشتم این بحث بی خود رو ادامه بدم و سری تکون دادم و گفتم:
-باشه سارا جون سعی میکنم آماده بشم. امیدوارم فقط حالم بهتر بشه.
سارا با لبخندی، قدمی جلو اومد و دستی روی شونهام زد و گفت:
– انشاالله بهتر میشی. نگران نباش تا شب خیلی مونده به خودت برس. یه چیزی هم حتما بخور. فعلا من میرم پایین واسه شام منتظرتیم.
بعد از رفتن سارا سعی کردم با هر مکافاتی که بود چند قاشقی از ناهارم رو بخورم تا ضعفم بر طرف بشه. بعدش تصمیم گرفتم کمی بخوابم تا شب سرحال باشم.
همگی سوار ماشین شدیم. نمیدونستم چرا دلشوره عجیبی داشتم. ولی بر
عکس من همه خوشحال بودن. پری بانو که تو پوست خودش نمیگنجید.
چندین بار قبل از سوار شدن گونهام رو محکم بوسیده بود. خیلی شیک و
مرتب لباس پوشیده بود و آرایش لایت ملایمی روی صورتش بود.
سارا هم طبق معمول شیک و با کلاس لباس تن کرده بود و روسریش رو مدل لبنانی بسته بود و با کت و دامنش ست کرده بود. کیاوش با همون جدیت همیشگیش پشت فرمون بود.
پری بانو صدای ضبط رو بلندتر کرد و آهنگ رو عوض کرد و با یه آهنگ
شادتری شروع کرد به تکون خوردن. دستش رو از پنجرهی ماشین بیرون
برده بود و داشت بشکن میزد. کیاوش زیر چشمی نگاهی به پری بانو
میکرد و چیزی نمیگفت. ولی یه چشمش به مامانش و چشم دیگهاش از
آینه به سارا بود که پشت پیش من نشسته بود. بعد از چندین دقیقه آروم رو به پری بانو گفت:
-مامان جان میشه یه کم صداش رو کم کنید؟ توی ترافیک گیر کردیم و زیادی داریم جلب توجه میکنیم.
پری بانو ابرویی در هم کشید و دستش رو از پنجره داخل آورد و معترض گفت:
-همین یه دلخوشی رو هم از من پیر زن بگیر!
توی همین لحظه گره ترافیک باز شد و کیاوش در حالی که داشت سرش رو تکون میداد. سرعت گرفت و گفت:
-باشه مامان جون هر جور که راحتین.
پری بانو پشت چشمی نازک کرد و به کار خودش ادامه داد.