شیدا آروم به سمت در خروجی رفت و وقتی وارد محوطه شد نفس عمیقی کشید و ریههاش رو پر از هوای تازه کرد. یه دور قدمی تو محوطه زد و از کیفش کادوی کیاوش رو دراورد. عمیق بو کشید و لبخندی روی لبهاش نشست.
اما طولی نکشید که غم جای لبخند روی لبهاش رو گرفت و آهی کشید و از رستوران خارج شد.
توی پیاده رو شروع کرد به قدم زدن. تمام خاطرات گذشته توی ذهنش مرور میشد. اگه اون اتفاق براش نیفتاده بود و رابطهشون بهم نمیخورد. دیگه الان این جا نبود.
شیشه عطر رو توی دستش فشرد و زیر لب زمزمه کرد:
-آخرین کادویی که بهم دادی عطر بود. هم خوشحال شدم و هم ناراحت. بهت گفتم عطر جدایی میاره. خندیدی و گفتی همش خرافاته. گفتی بزن تا عمیق بو بکشمت.
بغضش رو بلعید.
– خوددار بودی. حریم نمیشکستی. دوستم داشتی، نه! بهتره بگم عاشقم بودی. ولی الان دیگه نیستی و ندارمت. نیستی که ببینی به جای بچهی خودمون بچهی مردم رو حامله شدم و به خاطر پول شدم یه وسیله. کاش اون اتفاق نمیافتاد. کاش الان کنارم بودی. تو تنها تکیه گاهم تو زندگی بودی که عاشقانه دوستم داشتی. تنها مرد زندگیم که مهربون بود و خوش قلب و در عین حال همه جوره هوام رو داشت و مراقبم بود.
قطره اشک سمج از گوشهی چشمش چکید.
– من با وجود تو مردانگی رو یاد گرفتم و معنیش رو فهمیدم. تمام مردهای اطرافم همه خشک و غیرتی بودن. اونم از نوع مریضش!
بغض راه گلوش رو بسته بود و احساس خفگی میکرد. وقتی به خودش اومد که به پهنای صورتش بی صدا داشت اشک میریخت. حال خوشی نداشت. دلش میخواست همونجا توی خیابون داد بکشه و از ته دل خدا رو فریاد کنه.
از نگاههای متعجب رهگذر ها معذب بود. از کیفش دستمال کاغذی در اورد و اشکهاش رو پاک کرد. نفسی گرفت و برای این که حالش بهتر بشه چند پیس از عطر گل نرگس به مچ دست و پر شالش زد و عمیق بو کشید.
یه کم که حالش بهتر شد باز راه افتاد بی هدف فقط داشت میرفت و اصلا حواسش نبود که چقدر از رستوران دور شده. غرق در افکارش بود که یهو با زنگ گوشیش به خودش اومد و نگاهی به صفحه گوشی انداخت.
سارا بود که داشت زنگ میزد. یهو یادش افتاد که اونها توی رستوران بودن و الان منتظرشن. لب گزید و تماس رو وصل کرد.
-الو شیدا کجایی تو دختر؟ حالت خوبه؟ اتفاقی که برات نیفتاده؟
آب دهنش رو قورت داد و با منو منی جواب داد:
-بله خوبم. اومدم یه کم قدم بزنم. الان برمیگردم.
با تموم شدن حرفش نگاهی به اطراف کرد. اصلا خیابون براش آشنا نبود. نمیدونست کجاست و با حس این که گم شد استرس گرفت. صدای سارا از پشت گوشی میشنید.
-نگرانمون کردی. اگه نزدیکی چرا من نمیبینمت؟ سوئیچ ماشینم که دست خودته نمیتونیم بیایم دنبالت!
وای اینو دیگه اصلا یادش نبود. حسابی گیج میزد. نفسی گرفت و سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت:
-ببخشید نگرانتون کردم. الان خودم رو میرسونم.
تماس رو قطع کرد و دوباره با دقت نگاهی به اطراف کرد. تازه متوجه شده بود که چهارراه رو رد کرده و باید همین راه رو برگرده. خیالش راحت شد و نفس آرومی گرفت و به جهت مخالف خیابون حرکت کرد.
ده دقیقهای طول کشید تا خودش رو نفس نفس زنان به ماشین برسونه. هر سه نگران و منتظرش بودن. کیاوش دستهاش رو توی جیبش گذاشته بود و تکیهاش رو به ماشین داده بود. سارا هم داشت قدم میزد و عصبی پا روی زمین میکوبید.
فقط پری بانو رو ندید. حتما اونم توی محوطه نشسته بوده. به سارا رسید و نفس نفس زنان و بریده بریده گفت:
-ببخشید نگران شدید. اصلا نفهمیدم کی این قدر از رستوران دور شدم. کلا حواسم پرت شد.
سارا عصبی و توبیخانه جلوتر رفت و گفت:
-چقدر بی فکری دختر! نمیگی ما نگران میشیم. از این به بعد بدون اطلاع حق نداری جایی بری. امانتی ما دستته ها حواست باشه.