رمان رسم دل پارت ۹۳

3.9
(19)

 

 

شیدا آروم به سمت در خروجی رفت و وقتی وارد محوطه شد نفس عمیقی کشید و ریه‌هاش رو پر از هوای تازه کرد. یه دور قدمی تو محوطه زد و از کیفش کادوی کیاوش رو دراورد. عمیق بو کشید و لبخندی روی لب‌هاش نشست.

 

اما طولی نکشید که غم جای لبخند روی لب‌هاش رو گرفت و آهی کشید و از رستوران خارج شد.

توی پیاده رو شروع کرد به قدم زدن. تمام خاطرات گذشته توی ذهنش مرور می‌شد. اگه اون اتفاق براش نیفتاده بود و رابطه‌شون بهم نمی‌خورد. دیگه الان این جا نبود.

 

شیشه عطر رو توی دستش فشرد و زیر لب زمزمه کرد:

 

-آخرین کادویی که بهم دادی عطر بود. هم خوشحال شدم و هم ناراحت‌. بهت گفتم عطر جدایی میاره. خندیدی و گفتی همش خرافاته. گفتی بزن تا عمیق بو بکشمت.

 

بغضش رو بلعید.

– خوددار بودی. حریم نمی‌شکستی. دوستم داشتی، نه! بهتره بگم عاشقم بودی. ولی الان دیگه نیستی و ندارمت. نیستی که ببینی به جای بچه‌ی خودمون بچه‌ی مردم رو حامله شدم و به خاطر پول شدم یه وسیله. کاش اون اتفاق نمی‌افتاد. کاش الان کنارم بودی. تو تنها تکیه گاهم تو زندگی بودی که عاشقانه دوستم داشتی. تنها مرد زندگیم که مهربون بود و خوش قلب و در عین حال همه جوره هوام رو داشت و مراقبم بود.

 

قطره اشک سمج از گوشه‌ی چشمش چکید.

– من با وجود تو مردانگی رو یاد گرفتم و معنیش رو فهمیدم. تمام مردهای اطرافم همه خشک و غیرتی بودن. اونم از نوع مریضش!

 

بغض راه گلوش رو بسته بود و احساس خفگی می‌کرد. وقتی به خودش اومد که به پهنای صورتش بی صدا داشت اشک می‌ریخت. حال خوشی نداشت. دلش می‌خواست همونجا توی خیابون داد بکشه و از ته دل خدا رو فریاد کنه.

 

از نگاه‌های متعجب رهگذر ها معذب بود. از کیفش دستمال کاغذی در اورد و اشک‌هاش رو پاک کرد. نفسی گرفت و برای این که حالش بهتر بشه چند پیس از عطر گل نرگس به مچ دست و پر شالش زد و عمیق بو کشید.

 

 

یه کم که حالش بهتر شد باز راه افتاد بی هدف فقط داشت می‌رفت و اصلا حواسش نبود که چقدر از رستوران دور شده. غرق در افکارش بود که یهو با زنگ گوشیش به خودش اومد و نگاهی به صفحه گوشی انداخت.

 

سارا بود که داشت زنگ می‌زد. یهو یادش افتاد که اون‌ها توی رستوران بودن و الان منتظرشن. لب گزید و تماس رو وصل کرد.

 

-الو شیدا کجایی تو دختر؟ حالت خوبه؟ اتفاقی که برات نیفتاده؟

 

آب دهنش رو قورت داد و با منو منی جواب داد:

 

-بله خوبم. اومدم یه کم قدم بزنم. الان برمی‌گردم.

 

با تموم شدن حرفش نگاهی به اطراف کرد. اصلا خیابون براش آشنا نبود. نمی‌دونست کجاست و با حس این که گم شد استرس گرفت. صدای سارا از پشت گوشی می‌شنید.

 

-نگرانمون کردی. اگه نزدیکی چرا من نمیبینمت؟ سوئیچ ماشینم که دست خودته نمی‌تونیم بیایم دنبالت!

 

وای اینو دیگه اصلا یادش نبود. حسابی گیج می‌زد. نفسی گرفت و سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت:

 

-ببخشید نگرانتون کردم. الان خودم رو می‌رسونم.

 

تماس رو قطع کرد و دوباره با دقت نگاهی به اطراف کرد. تازه متوجه شده بود که چهارراه رو رد کرده و باید همین راه رو برگرده. خیالش راحت شد و نفس آرومی گرفت و به جهت مخالف خیابون حرکت کرد.

 

ده دقیقه‌ای طول کشید تا خودش رو نفس نفس زنان به ماشین برسونه. هر سه نگران و منتظرش بودن. کیاوش دست‌هاش رو توی جیبش گذاشته بود و تکیه‌اش رو به ماشین داده بود. سارا هم داشت قدم می‌زد و عصبی پا روی زمین می‌کوبید.

 

فقط پری بانو رو ندید. حتما اونم توی محوطه نشسته بوده. به سارا رسید و نفس نفس زنان و بریده بریده گفت:

 

-ببخشید نگران شدید. اصلا نفهمیدم کی این قدر از رستوران دور شدم. کلا حواسم پرت شد.

 

سارا عصبی و توبیخانه جلوتر رفت و گفت:

 

-چقدر بی فکری دختر! نمیگی ما نگران می‌شیم. از این به بعد بد‌ون اطلاع حق نداری جایی بری. امانتی ما دستته ها حواست باشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x