رمان رسم دل پارت۱۲۷

2.8
(5)

 

 

 

حسابی دستپاچه شده بودم نمی‌دونستم چیکار کنم. نگران حال خودش و بچه بودم. باید سریع میرسوندمش دکتر ولی قبلش باید تبش پایین میومد. رفتم از آشپزخونه یه ظرف آب و دو تا دستمال تمیز آوردم.

 

یه کم پتو رو از سر و صورتش کنار زدم و دستمال رو روی پیشونیش گذاشتم. موهای بلندش پریشون دور و برش ریخته بود. ازش چشم‌ گرفتم و دوباره دستمال رو خیس کردم. دو دل بودم برای این که روی پاهاش بذارم. گوشه‌ی پتو رو کنار زدم. پیراهن تنش بود پاهای سفیدش بیرون مونده بود. سریع روشون رو بستم و ترجیح دادم زودتر به بیمارستان ببرمش.

 

بلند شدن نگاهی به اطراف انداختم مانتوش رو ندیدم فقط شالش روی مبل بود. آروم سرش انداختم. خدایا چطور باز باید می‌بردمش تا دم ماشین؟! کلافه دستی لای موهام کشیدم. استغفرالله‌ی گفتم و چشم بستم و خم شدم و همون طور لای پتو بلندش کردم.

 

دست انداختم زیر زانوهاش و بغل گرفتمش. حرارت تنش این قدر زیاد بود که حسابی توی بغلم گرم شده بود. بوی عطرش زیر دماغم پیچیده بود و معذبم می‌کرد. سعی کردم نفسم رو نگه دارم تا سریع به ماشین برسیم.

 

به زور در حیاط و ماشین رو باز کردم و روی صندلی عقب خوابوندمش. به خونه برگشتم تا کیف پولم رو بردارم. از روی آویز اتاق یکی از مانتوهای سارا رو برداشتم و سر راه سریع دگمه‌های پیراهنم رو بستم و به سرعت خودم رو به ماشین رسوندم.

 

مانتو رو روی صندلی انداختم. گوشیم پشت سر هم زنگ می‌خورد بالاخره مجبور شدم برش دارم.

 

-الو کیاوش کجایی تو ؟! بابا چرا جواب نمیدی دلم هزار راه رفت.

 

-سلام سارا جان ببخشید دستم بند بود نگران نباش حالم خوبه بادمجون بم آفت نداره.

 

-وا این حرفا چیه می‌زنی؟ کجایی حالا چرا این قدر دیر کردی؟ همه دارن اینجا سراغت رو می‌گیرن. مامانت همش داره زیر لب غر می‌زنه.

 

 

کلافه پوفی کشیدم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم واقعا نمی‌دونستم به سارا چی باید بگم. چطور باید قضیه رو تعریف می‌کردم که باز شک و بد دلی نکنه.

 

نفسم رو بیرون دادم و به پشت برگشتم و نگاهی به شیدا کردم هنوز بی هوش بود.

 

-الو کیاوش صدام رو می‌شنوی؟ چرا جواب نمیدی؟

 

-آره عزیزم میشنوم. راستش صبح عجله داشتم یادم رفت لباسای مهمونی رو بردارم واسه‌ی همین مجبور شدم برگردم خونه. مسیر هم حسابی ترافیک بود.

 

-ای خدا از دست تو! الان من جواب پری بانو رو چی بدم. یه ساعته با پاش ضرب گرفته و حسابی عصبیه. تو که فامیل خودت رو بیشتر از من می‌شناسی. چقدر روی تایم و زمانشون حساسن

 

-خب که چی؟ میگی چیکار کنم؟ ماشین که دنده پرواز نداره. تازه اگرم داشت بازم نمی‌تونستم به موقع برسم.

 

-واسه چی نمی‌تونستی؟! راستشو بگو یه چیزی شده که نمی‌خوای به من بگی.

 

دیگه مجبور بودم قضیه رو براش تعریف کنم. مکثی کردم و گفتم:

 

-راستش اومدم خونه تا رسیدم زنگ طبقه‌ی بالا زده شد. شیدا خونه بود یعنی حالش بد شده بود و نرفته بود پیش مهشید. هیچی دیگه تب داره و الان دارم میبرمش بیمارستان

 

صدای سارا یهو بالا رفت و با تعجب پرسید

 

-چی شیدا خونه مونده؟! اونم تنها؟! اکرم خانم کجا ول کرده رفته؟

 

-سارا جان عزیزم یه کم آروم‌تر چه خبرته؟! همه رو خبر کردی! الان وقت این حرفا نیست. منم عجله دارم‌. خواستم بگم یه جوری خودت غیبت منو ماسمالی کن بره. ضایع نکنی‌ها حوصله‌ی حرفای خاله زنکی رو ندارم.

 

ببین فقط مامان پری رو بکش یه گوشه و بعد بهش بگو خودت می‌دونی که کنترلش دست خودش نیست همه چی رو لو میده و خراب می‌کنه. دیگه ببینم چه میکنی.

 

سارا تا اومد حرفی بزنه و اعتراضی بکنه پریدم وسط حرفش و گفتم:

 

-سارا جان بعدا لطفا الان پشت فرمونم و اصلا حواسم جمع نیست. فعلا خداحافظ.

 

 

 

گوشی قطع کردم و پرتش کردم روی صندلی ماشین یه نگاهی از آینه به شیدا کردم. هنوزم چشاش بسته بود و صدای نفس‌های پی در پیش میومد. سرعتم رو بیشتر کردم تا زودتر به بیمارستان برسم.

 

جلوی در اورژانس نگه داشتم و سریع پرستار رو خبر کردم و برانکارد رو آوردم. کمک کردیم تا شیدا رو روی تخت خوابوندن. رو به پرستار گفتم:

 

-تبش بالاست وقتی رسیدم تازه از حال رفته بود. فقط تو رو خدا حواستون باشه حامله‌اس. آسیبی به بچه و خودش نرسه.

 

-باشه آقا شما بیرون تشریف داشته باشید تا پزشک معاینه‌شون بکنه.

 

نفسم رو بیرون دادم و از اتاقش بیرون رفتم. داشتم توی راهروی بیمارستان قدم می‌زدم که باز گوشیم زنگ خورد. سارا بود. دستی به صورتم کشیدم و تماس رو وصل کردم.

 

-الو کیاوش کدوم بیمارستان رفتین؟ حالش چطوره؟ دکتر چی گفت؟ بچه چی چیزیش نشده که؟

 

-سارا جان خانمم مهلت بده حرف بزنم. چه خبرته؟! ببینم اونجا کسی کنارت نیست که؟ اینجوری حرف میزنی بو می‌برن ها. نگران نباش دکتر بالا سرشه. گفتم که حامله‌اس حواسشون هست. فعلا داره معاینه می‌کنه.

 

-نه بابا کی می‌خواد کنارم باشه. اومدم اتاق بالا دارم آماده میشم بیام بیمارستان. دلم عین سیر و سرکه داره می‌جوشه.

 

از حرف سارا چشام گرد شد و ناخودآگاه صدام بالا رفت:

 

-یعنی چی داری میای بیمارستان؟! معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟! من میگم نبود منو ماسمالی کن تو داری خودتم میای اینجا؟! بابا یه تب ساده‌اس حتما سرما خورده. لازم نکرده پاشی بیای این جا. بعد من جواب یه ایل و طایفه رو چی بدم؟! تو رو خدا یه کم تو فامیل من سیاست داشته باش.

 

سارا مکث کرد و حرفی نزد بعد با حالت ناراحتی گفت:

 

-آره من سیاست ندارم. دروغ حرف زدن هم بلد نیستم. الانم فقط نگران بچه‌ام هستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x