رمان رسم دل پارت۱۳۷

3.7
(21)

 

 

 

سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و نفسی گرفت و گفت:

 

-من تو حمومم آقا کیاوش، چیزی نیست فقط زمین خوردم. الان خودم …

 

می‌خواست بگه الان خودم میام بیرون که یادش افتاد کلا لخته و چیزی برای پوشیدن نداره. حرفش رو خورد و از درد ناله‌ای کرد. به محض شنیدن ناله‌ی شیدا؛ کیاوش سراسیمه خودش رو پشت در حموم رسوند و با نگرانی پرسید:

 

-شما حالتون خوبه؟ اگه اتفاقی افتاده بگین. می‌تونید خودتون بلند بشید؟ جاییتون درد می‌کنه؟ نکنه پاتون پیچ خورده؟

 

شیدا که هم درد شدیدی داشت هم از سرمای سرامیک‌های کف حموم لرز کرده بود و هم حسابی از وضعیتی که توش گیر افتاده بود پیش کیاوش خجالت می‌کشید، با صدایی لرزون جواب داد:

 

-نه پام پیچ نخورده درد نداره. فقط چیزه من نمیتونم بیام بیرون. اگه ممکنه از کشوی داخل کمد زحمت بکشید حوله‌ی منو بدید.

 

مرد و زنده شد تا تونست این درخواست رو از کیاوش بکنه ولی چاره‌ای جزء این نداشت. کیاوش مکثی کرد و برای چند ثانیه مغزش قفل کرد. بعد به خودش اومد و به سمت کمد لباس‌ها رفت. در کمد رو باز کرد سه تا کشو اون جا بود که نمی‌دونست حوله‌ی شیدا توی کدومشونه.

 

کشوی اول رو باز کرد و تا چشمش به محتویات خصوصی شیدا افتاد سریع چشم گرفت و کشو رو بست. کلافه پوفی کشید و دستش رو لای موهاش برد و کشوی دوم رو با احتیاط بیشتری در حالی که چشماش رو بسته بود. باز کرد. آروم لای چشماش رو باز کرد و دید خدا رو شکر حوله همون جا جلوی چشمه.

 

سریع چنگی به حوله زد و برش داشت و کشو رو بست. از کمد فاصله گرفت و نفسش رو بیرون داد. تازه چشماش رو درست و حسابی باز کرده بود. تا خواست حوله رو توی دستش جمع و جور کنه یهو متوجه چیزی که به حوله گیر کرده بود شد که جلوی چشمش آویزون بود.

 

 

 

وقتی با دقت خیره شد با دیدن لباس زیر توری شیدا که از قفلش به حوله آویزون شده بود چشاش گرد شد. دستی به پیشونیش کوبید و ازش چشم گرفت. زیر لب استغفرالله‌ی گفت و کلافه با چشمای نیمه باز سعی کرد قفل لباس رو از حوله جدا کنه.

 

از گوشه‌ی چشمش نگاه می‌کرد و سعی داشت سریع کارش رو تموم کنه بالاخره قفل لباس آزاد شد. حالا توی یه دستش حوله بود و دست دیگه‌اش لباس زیر شیدا،

 

کلافه پوفی کشید و دوباره به سمت کمد رفت. لای کشوی کمد رو باز کرد و لباس زیر رو هول داد داخل کشو و سریع بست. به سمت حموم پا تند کرد و هر چی به حموم نزدیک‌تر می‌شد بیشتر صدای نفس نفس زدن شیدا و ناله‌های خفه و ریزش رو می‌شنید. حسابی نگران شیدا و بچه‌ها بود.

 

آروم نفسی گرفت و در حموم رو زد و گفت:

 

-شیدا خانم حوله‌تون رو آوردم. اجازه میدید گوشه‌ی در رو باز کنم؟

 

شیدا که اصلا تو وضعیت خوبی نبود. از درد لبش رو به دندون گرفت و آروم گفت:

 

-ممنونم، بله از همین لای در بدید می‌گیرمش.

 

کیاوش با احتیاط در حموم رو کمی باز کرد و خودش سر چرخوند و از در چشم گرفت و فقط دستش رو به سمت در دراز کرد و حوله‌ی شیدا رو از لای در رد کرد و گفت: 《بفرمایید》

 

شیدا به زور دست دراز کرد و حوله رو ازش گرفت و تشکر کرد. تازه مصیبت اصلی بعد از این بود چون شیدا از درد کمرش اصلا نمی‌تونست تکون بخوره و برای بلند شدن از روی زمین حتما به کمک نیاز داشت.

 

با هر جون کندنی بود همون جا سر جاش حوله‌ی تن پوشش رو پوشید و کمر دورش رو گره زد. کلاهش رو روی سرش کشید و آب سر و صورتش رو خشک کرد. تو تموم این مدت کیاوش از پشت در صدای ناله‌های پشت سر هم شیدا می‌شنید و نمی‌تونست حرفی بزنه. ولی با شنیدن هر آخی که می‌گفت هم نگران‌تر می‌شد و هم دلش به حال شیدا می‌سوخت.

 

چند باری دست انداخت به جیب شلوارش تا با سارا تماس بگیره و ازش بخواد که خودش رو به خونه برسونه. ولی وقتی فکر می‌کرد سارا باید از اون سر شهر خودش رو برسونه و حداقل یک ساعت طول می‌کشه، پشیمون می‌شد.

 

دو بار هم با اکرم خانم و پری بانو تماس گرفته بود ولی هیچ کدوم جواب نداده بودن. شیدا به خودش جرأتی داد و خواست تکونی به خودش بده و از زمین بلند بشه که صدای جیغش بلند شد. با شنیدن جیغ شیدا؛ کیاوش یا ابوالفضلی گفت و بی اراده در حموم رو تا نیمه باز کرد و با چشمای بسته مستأصل پرسید:

 

-چی شد؟! حالتون خوبه؟ زنگ بزنم اورژانس بیاد؟ تو رو خدا راستش رو بگین اتفاق بدی افتاده؟!

 

شیدا ناله‌ای کرد و رو چرخوند سمت کیاوش، حالا دیگه می‌تونست نیمه و نصفه قیافه‌اش رو ببینه. با دیدن چشمای بسته‌ی کیاوش و این قیافه‌ی نگرانش، لحظه‌ای خنده‌اش گرفت و بعد کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:

 

-فکر نمی‌کنم نیاز باشه اورژانس بیاد. اگه یه نفر باشه که کمکم کنه می‌تونم از جام بلند بشم. کمرم ضرب دیده خیلی درد می‌کنه. نمی‌تونم تنهایی تکون بخورم.

 

کیاوش مکثی کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:

 

-آخه چیزه به جزء من کس دیگه‌ای خونه نیست. همه بیرون کار داشتن و یه وری رفتن. چند بار هم به مامان پری و اکرم خانم زنگ زدم ولی هیچ کدوم جواب نمیدن.

 

شیدا سری به این همه بدشانسی خودش تکون داد و آهی کشید و گفت:

 

-خب حالا میگید چیکار کنیم. نمی‌تونم که تا اومدن یه نفر این جوری این جا رو زمین بمونم. من یه ساعته از سرما لرز کردم. هر چی سردم میشه بیشتر کمرم خشک میشه و نمی‌تونم تکونش بدم.

 

شیدا منو منی کرد و وقتی سکوت کیاوش رو دید آروم ادامه داد:

 

-میشه خودتون کمکم کنید تا از جام بلند بشم؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x