رمان روشنگر پارت ۶۲

4.2
(68)

 

خوابیده بودم. خوابی که خسرو خرابش کرد، این مرد مستحق ناسزا بود. دستش را روی پهلویم گذاشت که چشم باز کردم.

 

– ملک، عزیزم…حالت خوبه؟

 

غرغری کردم و دستش را پس زدم. به پهلو چرخیدم و پشتم را به او کردم که این بار دست دور تنم چرخاند.

 

– رفته بودم قصر آینه، کسی بهم خبر نداد این جا چه خبره، تا اومدم جیران و نقره بهم گفتن چی شده.

 

– قصر آینه؟

 

تنم را بیشتر به خودش فشار داد و سرم را بوسید. لب برچیدم، روز خیلی سختی را گذرانده بودم‌.

 

– هنوز تموم نشده. تموم بشه می‌برمت ببینیش‌ خیلی قشنگه.

 

– روز بدی بود، دختره همش خون میومد ازش. ترسیده بودم.

 

نمی‌دانم بغض درون صدایم از کجا آمده بود. من که لوس نبودم ولی انگار دل کوچک و سرکشم دلش کمی ناز کردن می‌خواست.

 

خسرو هم دل به دلم داد و ناز خرید.

 

– تموم شد، دیگه نمی‌ذارم همچین اتفاقی بیوفته. تو ملکه‌ی منی، کسی نمی‌تونه بلایی سرت بیاره.

 

– مادرت میاره.

 

صدای آرام خنده‌اش متعجم کرد. آرام چرخیدم و شاکی نگاهش کردم که دماغم را بین دو انگشتش گرفت و کشید.

 

– بهش گفتم بهت آسیبی نرسونه. تو قراره وارث واسم بیاری.

 

– چیه مرغات تخم نمی‌ذارن از من وارث می‌خوای؟

 

اخم هایش در هم رفتند که ایشی گفتم، با فشار انگشتانش درون پهلوام چشم‌هایم گرد شد و از جا پریدم. قلقلکم می‌‌داد؟

 

– قراره برگردیم سر بحث ساکت موندنت؟

 

– تونستی خودت دهنم رو…

 

و بست! دهنم را با لب و زبانش جوری بست که تا نیم ساعت بعدش هم باز نشد!

 

 

 

 

چشم که باز کردم تنها بودم، مثل همیشه!

مثل همیشه دست درون موهایم فرو کردم و به سقف زل زدم.

 

ولی سقف آن همیشگی نبود، نقش زن رومی لخت که سینه‌هایش را در دست گرفته بود و تکه‌ای پارچه از لای پایش رد شده بود.

 

زیبا بود، نقاشی کردن را می‌گویم. هنر زیبایی که من در تنهایی یادش گرفتم. در همان روزهای سرد و باران زده‌ی فرنگ، قلمو خریدم.

 

یادم است روزها روی صندلی می‌نشستم و خیره به تابلوی سفید دنبال چیزی برای کشیدن بودم.

 

چیزی که بتوانم با او کمی روح آزرده‌ام را تسلی ببخشم و در اخر…باران را کشیدم.

 

قطره‌های بارانم زشت بودند، آنقدر زشت که تابلو را زیر همان باران انداختم و فردایش یک تابلوی دیگر خریدم…

 

– نقاشی رو دوست داری؟

 

لبخندی روی لبم نشست، تنها نبودم‌. چگونه حضورش را حس نکرده بودم؟ بدون این که سر به سمتش بچرخانم گفتم:

 

– هفت روز طول کشید تا تونستم چندتا قطره بارون قشنگ بکشم، این نقاشی ها چقدر طول کشیدن؟

 

– خبر ندارم ولی می‌دونم هفت روز طول نکشید، مثل این که بارونت زیادی کند بود.

 

هینی کشیدم و مشتی به سینه‌اش زدم که خندید. خسرو همین بود، روح بزرگی داشت و من در حال کشفش بودم.

 

مهربان بود و این مهربانی‌اش مختص هرکسی نبود. چه عجب بالاخره یک آدم فقط برای من بود…

 

ما زن‌ها قلب های عجیبی داریم، قلب ما بزرگ است. آنقدر بزرگ که می‌شود تمام عشق دنیا را در آن جا داد.

 

درد می‌کشیم، تنهایی را تجربه می‌کنیم و کوهی از عشق و درد را در قلبمان جا می‌دهیم و بعد با یک اشاره، آن را تقدیم کسی می‌کنیم که معلوم نیست چند صباح کنارمان بماند.

 

من ولی قلب نداشتم! قلب من در راهروهای تاریک قصر پدرم جا مانده بود. قلبی که مرد کنارم سعی در گرفتنش را داشت و چه کسی می‌دانست؟

 

شاید در آینده برای خسرو قلبی می‌ساختم.

 

 

آرام چرخیدم و نگاهش کردم، دوباره به خواب رفته بود و این ماندش کنارم چند روز طول می‌کشید؟

 

من تنهایی دیده بودم، مثل یک سنگ سفت بودم و درون ظاهر سنگم زنی تشنه‌ی محبت بود.

 

زنی تنها و آسیب دیده که گاهی اوقات تمنایش فقط لمس شدن بود، آرام انگشتم را بلند کرده و روی صورتش کشیدم.

 

روی زخم بزرگش! چشم‌های بسته‌اش و فکی که دوستش داشتم. خسرو خصوصیات ظاهری جذابی داشت.

 

– امروز بعضیا مهربون بیدار شدن.

 

اخم کردم و دستم را روی لب‌هایش گذاشتم.

 

– بحث سکوتمون رو یادته؟ امروز نوبت توئه ساکت بمونی عالی جناب.

 

لب‌هایش زیر دستم کش آمدند و خندید. با یک دست کمرم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید. لبخندی زدم و روی شکمش جا خوش کردم.

 

دستم را برداشتم که گفت:

 

– ساکتم کن ملکه‌ی من.

 

لبم را گاز گرفتم. منتظر نگاهم می‌کرد! سرفه‌ی آرامی کردم و خم شدم. دستانش روی کمرم نشستند و کمکم کرد بیشتر خم شوم.

 

تا جایی که لب‌هایمان تلاقی کند و او مرا سفت بگیرد و زیر خودش بچرخاند. سرش را بلند کرد و مسیر گردنم را در پیش گرفت.

 

– برای شب، خودت رو اماده کن. توی حمام.

 

فقط نگاهش کردم که از روی تنم بلند شد. به سمت کمد رفت و لباسی از آن خارج کرد که تقه‌ای به درد خورد و در باز شد.

 

دو ندیمه در حالی که سینی صبحانه را در دست داشتند وارد شدند. آرام نشستم و از روی تخت بلند شدم.

 

خسرو در حالی که ردایش را تن می‌کرد گفت:

 

– ندیمه‌هات رو صدا کن بهت برسن‌‌. من میل ندارم. شب می‌بینمت.

 

سری تکان دادم که خارج شد. شانه بالا انداختم و کنار سینی نشستم. دست به سمت نان بردم که جیران آمد.

 

– صبح به خیر ملک، حالت خوبه؟

 

 

 

اشاره کردم کنارم بنشیند، باشه‌ای گفت و آمد. نشست و دستم را گرفت، نگاهش کردم‌. درون چشمانش اشک بود.

 

متعجب گفتم:

 

– جیران، اتفاقی افتاده؟ نکنه اون زنیکه‌ی پیر اذیتت کرده؟

 

سرش را به دو طرف تکان داد و هق زد. نگران دست‌هایش را گرفتم.

 

– بگو. حرف بزن ببینم چی شده.

 

– هیچی، فقط نگرانت بودم. خیلی حالت بد بود، رنگ صورتت سفید شده بود. خیلی ترسیدم، من نمی‌خوام از دستت بدم ملک.

 

لب‌هایم جمع شدند، دخترک دیوانه! آرام ضربه‌ای به پایش زدم.

 

– گریه نداره که. الان حالم خوبه.

 

– ملک بیا فرار کنیم، اینا مارو زنده نمی‌ذارن.

 

نفس سنگینی کشیدم، اگر دیروز این پیشنهاد را به من می‌داد قطعا قبول می‌کردم ولی امروز نه! امروز روزی بود که من باید بلند شوم.

 

– نه جیران، تمام زندگیم یا تبعید شدم یا فرار کردم. دیگه بسه، الان نوبت منه تا به حقم برسم.

 

حرفی نزد، حس می‌کردم جیران از من می‌ترسد. حق هم داشت، من هم از خودم می‌ترسیدم. بخصوص این چند روز!‌

 

رفتارهایم زیادی ضد و نقیض شده بودند. به خصوص وقتی که به خسرو می‌رسیدم، تمام تنم شل می‌شد.

 

بحث عشق در میان نبود فقط لمس شدن را دوست داشتم و این احتمالا همان کششی بود که نقره به آن اشاره کرده بود.

 

کمی دیگر غذا خوردم، تا جایی که معده‌ام تحمل کند و بعد بلند شدم. لباس مشکی حریرم را تن کردم و موهایم را جیران مرتب کرد.

 

از اتاق خارج شدیم و به سمت حرم سرا رفتیم، جایی که جیران گفته بود ملکه آن‌جاست. آن زن باید با حد و حدود خودش آشنا شود، قرار نبود چون ملکه است و چندباری شمشیر به دست گرفته است زور بگوید.

 

من شاید شمشیربازی بلد نباشم ولی بلدم چگونه یک ملکه‌ی پیر را درون بوته ها هل دهم و یا از تراس پرتش کنم.

 

کاری نداشت که!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar B
1 سال قبل

آفرییییین
خوشم اومد چه با دل و جرات
حقش هم هست بمیره نکبت

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x