رمان روشنگر پارت ۶۸

4.5
(59)

 

 

 

– این ندیمه‌ی گستاخ رو بندازید تو انباری و تا چند روز بهش آب و غذا ندید.

 

این را که با فریاد من جیران را کنار زدم و جلویش ایستادم. ملکه مقابل پاهایم زمین خورده بود.

 

از بالا نگاهش کردم، آرام خم شدم و مقابلش نشستم. رقت انگیز بود…

آدمی همین بود، لحظه‌ای گردنش کلفت با شانه‌های ایستاده ونگاهی پر غرور…

 

لحظه‌ای زمین خورده با شانه‌های افتاده، چشم‌های سرخ از خشم و غروری له شده‌…

 

– این ندیمه جایی نمیره، شمایید که باید برید حموم و خودتون رو تمیز کنید ملکه.

 

آرام ایستادم. ندیمه‌هایش ترسیده سیخ ایستاده بودند و نمی‌دانستند باید چه کاری بکنند.

 

– جمعش کنید.

 

هول زده خم شدند و بازوی‌های ملکه را گرفتند، نوچی کردم و گفتم:

 

– سینی رو می‌گم، ملکه که جمع کردنی نیست! خودشون قدرت ایستادن رو دارند.

 

روی تخت نشستم و پا روی پا انداختم. هول و ولای افتاده به جانشان خوب بود.

 

– فکر می‌کنی چند صباح هم خواب خسرو شدی واسه خودت مقامی کسب کردی؟

چند روز دیگه که وقت به دنیا اوردن بچت شد و خبر هم خوابی خسرو با زن دیگه‌ای شد خودم با دستای خودم از این قصر می‌ندازمت بیرون.

 

آرام خندیدم. آرنجم را روی پایم گذاشتم و چانه به دست نگاهش کردم.

 

– شما که این‌قدر از من بدتون میاد چرا من رو اوردید این‌جا؟

 

 

 

 

دندان روی هم سایید و این سوال لعنتی من بود، که چرا من اینجا بودم؟ از بین این همه دختر چرا خسرو، دست گذاشت روی خواهرم؟

پدرم فاسد بود، مادرم ملکه‌ی بی‌اعتبار و عمویم هم…

 

لازم به گفتن نبود ولی خسرو اگر دلش می‌خواست می‌توانست کلی دختر اشرافی بیاورد.

 

لازم به عقد هم که نبود! کافی بود لبه‌ی شمشیرش را نشان هر پادشاهی دهد و همین برای تسلیم شدن کافی بود.

 

ملکه بلند شد، آرام لباسش را تکاند و جلو آمد، دستش را دراز کرد و روی شانه‌ام گذاشت.

 

– چون خسرو…پسر من با دیدن تو توی اون کاروان لعنتی دل بهت داد…

قرار نبود پدرت تورو بده ولی خسرو با سکه و زمین خریدش.

 

زمان متوقف شد و ذهن من حول جمله‌ی ملکه چرخید، کاروانی که خسرو در آن دل به ملوک داد؟

خنده‌ی عصبی سر دادم.

 

– دل به من داد؟

 

– اون زن داره، کلی محبوب و یه حرم سرای بزرگ. چرا باید دختر سلیمان اون ور دریا رو بگیره؟

 

این را گفت و دستش را تا روی شکمم آورد، آرام رویش دست کشید.

 

– وارث؟ بهت قول میدم از بچت فقط یه خونابه بمونه روی دامنت.

 

وحشت زده عقب کشیدم که رو چرخاند و از در بیرون رفت. آرام نفس کشیدم و روی تخت نشستم.

جیران دست روی شانه‌ام گذاشت.

 

– ملک؟

 

– قشنگ نیست جیران؟ زندگی من فدای زندگی ملوک…

حق من فدای حق ملوک و اخه…

حتی همسرم هم مال ملوک؟

 

با خنده سرم را به دو طرف تکان دادم و مشت آرامی به شکمم کوبیدم.

 

– قراره بچم هم فدای ملوک شه نه؟

 

 

 

جیران وحشت زده کنار پایم نشست و دست‌هایم را گرفت، نگران نگاهم کرد و گفت:

 

-‌ نگو…مگه ندیدی خسرو واست چیکار کرد؟ دوست دار…

 

– نداره.

 

من مثل یه تیر توی قلبشم، یادآور دختری که اون رو خواست و واسش از کلی مسیر طی کرد.

 

جیران دستم را فشار داد، گرمای خون زخم چشمم را سوزاند…نه من نباید برای یک مرد گریه کنم.

 

– خنجر کرد تو چشم برادرش.

 

– تا نشون بده پادشاه عادلیه وگرنه همه ازش رو برمی‌گردوندن. من چقدر سادم که به حرف شما گوش دادم.

 

دستم را از دستش بیرون کشیدم. عصبی بلند شده و در اتاق را باز کردم، بی‌توجه به دویدن دو ندیمه دنبالم از قصر خارج شدم، کسی در راهروها پرسه نمی‌زد، این خوب بود.

 

ولی کافی بود کمی سر بچرخانم تا چشم‌های دریده‌ی زل زده به خودم را حس کنم…

به جهنم! من در این قصر بی‌در و پیکر در جال جان دادن بودم.

 

حامله شدم، نزدیک بود بمیرم که چی؟

که بفهمم شوهرم خواهرم را می‌خواهد؟ زرشک! عصبی دندان روی هم ساییدم، این اوضاع فایده نداشت.

 

دو روز فقط اشک ریختم، همه فکر کردند ملک ضعیف است! کور خوانده‌اند.

 

محکم بر زمین پا می‌کوبیدم و مثل یک مرد وحشی تازه از قفس رها شده دنبال خسرو می گشتم.

تمام عمارت را بالا پایین رفتم و پیدایش نکردم، لعنتی، کجا رفته بود؟

 

با اخم به سمت محافظ ایستاده‌ی کنار در حرم سرا رفتم که تعظیم کرد.

 

– خوش اومدید ملکه.

 

– پادشاه کجاست؟

 

سرش در یقه‌اش بود، چرا این‌قدر محجوب بودند؟ درقصر ما محافظ ها فقط قورتمان نمی‌دادند.

 

– ایشون تو باغ مخصوص هستند سرورم.

 

 

سری برایش تکان دادم و به سمت در خروجی قصر رفتم که جیران مقابلم سبز شد. ردایم در دستش بود.

 

– مل…ک، وای مردم بسکه دنبالت گشتم. این رو تنت کن. هوا داره سرد میشه.

 

به جهنمی گفتم و کناری هلش دادم ولی چند قدم نرفته ایستادم، باغ مخصوص کجا بود؟

 

– تو…بیا منو ببر باغ مخصوص.

 

محافظ بیچاره با ترس نزدیکم شد و تعظیم کرد، تعظیمت بخورد تو سرت! کاش می‌شد با کسی دعوا کنم.

 

البته گزینه‌ای جز خسرو نداشتم، تو سزاوار دعوا بود. مردک چندش غاز!

 

– پادشاه همراه همسر اولشون هستند ملکه، فکر نک…

 

چشم‌هایم باز شدند و دست‌هایم مشت، چشمم روشن! تازه فهمیده بود باردارم و با زنش خلوت کرده بود؟

آن‌هم در باغ؟ این مرد حقش مرگ بود و بس!

 

– تو صورت جدی من، اثری از شوخی می‌بینی؟

 

محافظ قرمز شده سر بلند کرد و با دیدن صورت بی‌حسم با استرس نه‌ایی گفت.

 

– خب پس من رو ببر باغ شخصی وگرنه…

 

انگشتم را به نشانه‌ی سر بریدن زیر گلویم تکان دادم که ترسیده چشمی گفت و جلویم راه افتاد.

 

از راه سنگی عبور کردیم تا رسیدیم، خسرو را دیدم. نشسته روی مخده ها و همسرش کنارش ایستاده بود.

 

سرش پایین بود و دختراشان که زیبا هم بود آرام دست‌هایش را تکان می‌داد.

 

مریض بود! لب روی هم فشردم، گناه داشت‌. در فرنگ من مسئول طبابت کودکان بودم و با مرگ هرکدامشان دلم می‌گرفت.

 

آرام نزدیک شدیم، مقابل خسرو که قرار گرفتم ابرو بالا انداخت، موهای در صورتم پخش شده را کنار زدم و تعظیمی کردم که لبخندش جمع شد.

 

باید هم جمع شود، آرامش قبل طوفان مقابلش بود.

 

با لبخند سمت زنش رو چرخاندم و نیمچه تعظیمی هم نثار او کردم.

 

– بانوی من.

 

جلو آمد و مقابلم ایستاد، دقیق نگاهم کرد و بعد تک‌خنده‌ای زد. خم شد و دخترش را بلند کرد.

 

– با اجازتون از حضورتون مرخص می‌شم سرورم.

 

خسرو دستش را تکان داد و بعد روبه من گفت:

 

– ملک، این‌جا چیکار می‌کنی؟

 

– چیه دلت می‌خواست یکی دیگه جا من بیاد؟ یکی با کاروان مثلا!

 

گیج نگاهم کرد و نمی‌دانمی زمزمه کرد که پوزخندی زدم.

 

– هه، خودت رو نزن به اون راه خسرو، خوب می‌دونی دارم چی میگم.

 

– حالت خوب شده زبونت راه افتاد؟ باز چه نقشه‌ای کشیدی واسم.

 

دستی به موهایم کشیدم و با لبخند دلبرانه‌ای گفتم:

 

– دوست داشتی یکی دیگه واست نقشه بکشه؟ دختر کاروانی مثلا.

– زن حالت خوبه؟ محافظ ملک رو بب…

 

خشمگین به سمتش یورش بردم و مقابلش زانو زدم، شانه‌هایش را با خشم گرفتم و گفتم:

 

– هیس! خوب می‌دونی دارم چی میگم. تو عاشق خواهرم شده بودی.

 

این با دهانش هم از تعجب باز ماند، این وسط اشک به چشمم آمد و نتوانستم مهارش کنم. قلبم درد گرفته بود، نمی‌دانستم دردم چیست.

 

این که باز من جای ملوک بودم و یا این که…

قلب خسرو برای من نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

دیشب من نبودم,سنگ تموم گزاشتی قاصدک جونم😍.مررررسی.😘

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x