رمان روشنگر پارت ۸۱

4.5
(57)

 

 

 

«راوی»

 

فواد خشمگین پله‌ها را بالا رفت، از کنار ندیمه‌های در حال دویدن گذشت.

 

آشوب بزرگی در قصر به پا شده بود و هرچه بیشتر می گذشت آتش خسرو دامن همه را می گرفت.

 

مغزش از عصبانیت در حال ترکیدن بود و نمی‌خواست باور کند که خودش هم خواه‌ناخواخ دستی در این جریان داشته.

 

همان اتاق کذایی که درونش نقشه‌های شومی شنید ولی لب به سخن باز نکرد و کاش می‌گفت.

 

ضربه‌ای بر پیشانی‌اش زد، خیال خام کرده بود که با تهدید دخترک او دست از کارهایش برمی‌دارد و باورش نمی‌شد دخترک کارت نهایی را الان رو کند.

 

کاش می‌گفت در سر خواهر لعنتی‌اش چه می‌گذشت تا کار به این جا نرسد. بدون در زدن در را محکم به هم کوبید که فریده* از‌ جا پرید.

 

موهایش پریشان و حالش آشفته بود، خبرها را به گوشس رسانده بودند و از ساعتی منتظر آمدن فواد بود.

 

می‌دانست که اولین مشکوک فواد اوست و نمی‌تواند از مواخذه‌اش فرار کند. ترسیده دست‌هایش را جلویش گرفت.

 

– داداش یه لحظه به حرف من گوش بده من…

 

فواد سریع فاصله‌شان را تمام کرد و در حالی که دستش را برای کوبیدن در صورت خواهرش آماده کرده بود گفت:

 

– اونو دادی به قبیله‌ی پرتغالی ها؟.

احمق دیوونه قبل این که خسرو تورو بکشه من می‌کشمت.

 

 

 

فریده ترسیده دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و با ناله گفت:

 

– من این کارو نکردم…

 

دست فواد در هوا ماند که فریده با گریه سرش را به دو طرف تکان داد.

 

– من…من این کارو نکردم قسم می‌خورم.

 

فواد عصبی مشتش رو روی میز زد و بازوی فریده را گرفت، آن را به سمت خودش کشید و در صورتش غرید.

 

– دروغ میگی، داری مثل سگ دروغ میگی.

تو مگه دنبال انتقام نبودی؟

این کار توئه فریده.

 

فریده با خشم به صورت فواد زل زد و گفت:

 

– من این کارو نکردم، اگه من با اون خاندان در ارتباط بوده باشم قبل از همه خودم رو می‌کشن.

اونا میونه‌ی خوبی با ما ندارن.

 

فواد بازوی فریده را ول کرد و خشمگین چنگی درون موهایش زد. محال بود خاندان پرتغالی بدون هیچ حمایتی بتوانند این‌گونه بی‌سر و صدا درون قصر شوند.

 

یک رابطی این وسط بود، یک رابط به شدت نزدیک و قدرتمند که جرات کرده بود این کار را بکند و…

 

– می‌دونی که ملک اون جا می‌میره؟

 

فریده جلوی فواد ایستاد و با چشم‌هایی که درونشان کمی ناراحتی بود گفت:

 

– من این کارو‌نکردم، من فقط می‌خواستم یکم اذیتشون کنم همین…

 

 

– کاری کردی چهارتا نگهبان به خواهرش تجاوز کنن و تنش رو زخمی و پاره اوردی توی قصر!

این فقط اذیت کردنه؟

 

فریده لب‌هایش را به هم فشرد و زور زد تا حداقل کمی اشک بریزد.

 

– من رابطی با اون خاندان ندارم.

 

– فریده به من دروغ نگو کار…

 

فریده با جیغ عقب رفت و فریادی زد.

 

– میگم کار من نیست.

من..‌.من ترسیدم فواد اگه خسرو بفهمه چیکار کردم تا الان فکر میکنه تقصیر منه.

 

فواد دندان‌هایش را روی هم سایید و عصبی از اتاق خارج شد. فریده عصبی رو چرخاند و به سمت تراس رفت، قرار نبود اوضاع این‌گونه پیش برود…

 

در قسمت دیگر قصر عبید، کی‌خسرویی بود که در مرز دیوانگی بود. عصبی قدم می‌زد و منتظر رسیدن فرمانده‌ی ارتش بود.

 

از وقتی ربوده شدن ملک به دستپ پرتغالی ها را فهمیده بود قلبش درد گرفته بود و زیر آن ظاهر خشمگین و سفتش یک قلب شکسته و نگران بود.

 

– پس اون مرتیکه‌ی مادر به خطا کجاااست؟

 

فریادش چنان لرزی بر تن اعضای دیوان  نشاند که همه ترسیده عقب رفتند، تاحالا پادشاهشان را این‌گونه ندیده بودند.

 

ملکه لیلیان کنار خسرو با کمی دلهره ایستاده بود، از ملک دلخوشی نداشت ولی دزدیده شدن ملکه‌ی پسرش آن هم درقصر خودش را نوعی توهین حساب می‌کرد.

 

از طرفی با تمام خودخواهی‌اش دلش برای خسرویی که غم و نگرانی درون چشمانش موج میزد خون بود.

 

ترجیح می‌داد ملک را درون قصر اذیت کند تا به دست پرتغالی ها کشته شود.

 

 

 

فرمانده لشکر با سر و وضع آشفته وارد شد و روبه‌روی خسرو زانو زد.

 

نفسش از دویدن رفته بود و سعی می‌کرد چکه نفسی برای سخن گفتن پیدا کند.

 

– سرورم، بابت دیر کردنم عفو کنید.

همه چیز برای لشکر کشی آماد…دست…

فقط…

 

خسرو جلو رفت و مقابل فرمانده ایستاد. فرمانده عرق پیشانی‌اش را با دستمال پاک کرد و گفت:

 

– پیک پادشاهی یک نامه به من دادن و گفتن حتما بهتون بدم و خب…

روی اون چیز خوبی…نبود!

 

فرمانده نامه را به سمت خسرو گرفت که خسرو عصبی چنگی به آن زد و بازش کرد.

با خواندن هر خط رنگ صورتش سرخ تر می‌شد.

 

– می‌خوام همین الان حمله کنیم. همین…الان…

 

این را گفت و نامه را روی زمین پرت کرد، همراه فرمانده از دیوان خارج شد که ملکه لیلیان خم شد و نامه را برداشت در همین حین وزیراعظم گفت:

 

– ملکه، در جریانید که یک نفر از اعضای اشرافی همسرپادشاه رو به دست پرتغالی ها داده؟

اون ها هیچ وقت همچین جسارتی پیدا نمی‌کنن.

مخصوصا که ملکه باردار هم هستند.

 

وزیر ساکت شد و مابقی اعضا نگاهی به او کردند، همه ترسیده بودند چرا که نبودن ملک یعنی نبودن وارث و این شرایط را برای همه سخت می‌کرد.

 

ملکه پلک‌‌های سنگینش را به نشانه‌ی تایید به هم کوبید و مشغول خواندن نامه‌ی کذایی شد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x