رمان روشنگر پارت ۸۲

4.5
(58)

 

 

 

وزیر آرام نزدیک ملکه شد:

 

– به نظرتون کار چه کسیه؟ می‌خواید دستور بدم واستون درب…

 

– هرکاری که از دستتون برمیاد در اسرع وقت انجام بدید.

 

ملکه در حالی که محتویات نامه‌ اعصاب و روانش را به هم ریخته بود بی‌حرف از آن‌جا خارج شد.

 

در نامه پرتغالی ها کی‌خسرو را تهدید کرده بودند. گفته بودند که خسرو فقط یک هفته فرصت دارد برای مذاکره بیاید وگرنه ملک را می‌فروشند.

 

ترسیده بود، ملکه برای اولین بار ترسیده بود چرا که خطر دقیقا کنار گوشش بود. وزیر راست می‌گفت!

 

هیچ فرد عادی جرات انجام این کار را نداشت و نمی‌دانست دقیقا چه کسی در این حد از ملک متنفر است؟

 

در پشت دیوار دیوان نقره با ترس و وحشت ایستاده بود. دستش را روی قلبش گذاشت و پس از آن با سرعت به سمت حرم سرا دوید.

 

اطلاعات زیادی به دست نیاورده بود و همین او را می‌ترساند.

 

در حرم سرا آشوب ساکتی به پا بود، آشوبی از جنس همهمه و حرف‌های در گوشی ندیمه ها و گریه‌های جیران.

 

جیران چنان بلند گریه می‌کرد که دل تمام دختران به حالش سوخته بود؛ دورش نشسته بودند و سعی در آرام کردنش داشتند.

 

هیچ‌کدام ملک را خیلی نمی‌شناختند و به قولی دل‌خوشی خاصی برایش نداشتند ولی فهمیده بودند که بدون ملک خسرو پایه‌های قصر را نابود می‌کند.

 

 

نقره شالش را از روی سرش آزاد کرد، نفس کشیدن برایش سخت بود. به سمت جیران رفت و کنارش نشست.

 

دست‌هایش می‌لرزید و گریه امانش نمی‌داد، مثل جیران ترسیده بود. نگران حال ملک بود و با تمام نداستنش هم می‌دانست که پرتغالی‌ها خطرناک هستند‌.

 

جیران با دیدن نقره با نگرانی چنگی به دستش زد.

 

– چی شد؟ چیزی فهمیدی؟

 

– پادشاه قراره به پرتغال بره. یک نامه‌ هم رسیده بود که ازش می‌خواستند برای مذاکره بره. همین رو فهمیدم.

 

جیران با زاری سرش را میان دستانش گرفت و هق زد. فوادی که در حال رد شدن بود او را دید و دلش بیشتر خون شد.

 

ناسزایی گفت، تمام‌ نگهبان ها را جمع کرده بود و قصد داشت همه‌ی آن را شکنجه دهد، محال بود کسی شاهد ربوده شدن ملک نباشد.

 

حسی به او می‌گفت فریده در این ماجرا دستی دارد ولی از طرفی نمی‌توانست باور کند که خواهرش در این حد خطر بکند.

 

میان چندین حدس و گمان گیر کرده بود و اصلا نمی‌دانست باید چه کند! خبری از عثمان هم نداشت، در این لحظه واقعا به برادر دیگرش نیاز داشت ولی کسی نبود.

 

پس ناچار باید در نبود خسرو کارهای قصر را بر عهده بگیرد و قبل از بازجویی نگهبان ها باید کاری می‌کرد پس قدم درون حرم سرا گذاشت.

 

با ورودش همهمه‌ها خوابید و تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای گریه‌ی جیران بود و همین بر روی اعصابش خط می‌نداخت‌.

 

 

 

نگاهش را دور تا دور حرم سرا چرخاند و اشاره‌ای یه نقره کرد. در نظرش نقره دخترک باهوشی بود که در این وضعیت بعد هم می‌تواند کمی اوضاع را درست کند.

 

نقره با چشمان اشکی به نزدش آمد و آرام تعظیم کرد. فواد خیلی نرم و ملایم بازواش را گرفت و او را نزد خودش کشید.

 

– خاتون، توی حرم سرا چه خبره؟

 

نقره که انگار منتظر بود کسی این سوال را از او بپرسد هقی زد و اشک‌هایش روی گونه‌اش ریختند.

 

– چی بگم اخه، دل هممون خونه.

جیران اینقدر گریه کرد که از حال رفت.

لطفا یه کاری بکنید…

 

فواد عصبی دستی به دهانش کشید، واقعا باید یه کاری می‌کرد ولی نمی‌دانست چه! پلک روی هم گذاشت و گفت:

 

– اخه چطوری از اتاقشون دزدیدنش؟ اون هم با اون همه نگهبان!

 

نقره با دستمال اشکش را گرفت‌.

 

– از اتاقشون که نبردنش، ملک پیش خواهرشون بودند.

 

فواد کمی مات به نقره نگاه کرد و سعی کرد حرف‌هایش را حلاجی کند.

 

– ملک رو از توی حرم سرا دزدیدن؟

 

نقره سری تکان داد که فواد آرام کنارش زد و از پله‌ها بالا رفت، در اتاق ملوک را باز کرد و داخل شد که ملوک از جا پرید.

 

 

 

 

صورتش هنوز هم پر از زخم بود ولی تکان خوردنش راحت تر شده بود. با دیدن فواد کمی گیج شد. تصویر غریبه‌ای بود که دیدنش آزارش می‌داد.

 

– سلام خاتون.

 

ملوک پلک سالمش را بر هم کوبید و همان‌گونه گیج و منگ خیره‌ی فواد ماند. فواد جلو رفت و مقابلش نشست، آرام خودش را نزدیکش کرد و نگاه نزدیکی به زخم‌هایش انداخت.

 

– می‌خوام ازتون چندتا سوال بپرسم.

 

ملوک می‌دانست فواد قصد پرسیدن چه چیزی را دارد و همین او را می‌ترساند! دوست نداشت حرف بزند.

 

– ملکه قبل دزدیده شدن پیش شما بوده…

 

پاسخی نداد و تنها با وحشت به فواد زل زد، می‌ترسید. او را با جانش تهدید کرده بود و او همین الان هم نیمه جان بود.

 

فواد تعلل را درون نگاه ملوک خواند، فهمید که دختر تکه پاره‌ شده‌ی مقابلش چیزی می‌‌دانست ولی نمی گفت‌.

 

چیزی که فواد دنبالش بود و حتی اگه مجبور می‌شد از راه سخت هم پیدایش می‌کرد‌. دست خودش نبود…

 

حس عذاب وجدان در حال دریدن وجودش بود و حتی زل زدن به ظاهر ملوک هم عذابش می‌داد زیرا اگر او حرفی می‌زد شاید کار به این‌جا نمی‌رسید.

 

– اسمتون ملوکِ درسته؟

 

باز هم جوابی نشنید!

 

– جواب ندادتون باعث نمیشه فکر کنم چیزی نمی‌دونید بلکه باعث میشه مطمئن بشم که چیزی می‌دونید و نمی‌گید.

پس انتخاب با شماست.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar B
11 ماه قبل

عالی عالی عالی
تشکر از شما
و اینکه لعنت به این ملوک پدسگ که مرده و زندش دردسره پدسگ
ملک نباید یه آب خوش از گلوش پایین بره؟؟؟شانس نداره!
و درآخر تشکر از نویسنده

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x