رمان روشنگر پارت۲

4.5
(33)

 

 

 

جیران ترسیده چارقدش را روی پیشانی‌اش کشید. نزدیک شد و سر خم کرد. چشمش که به لای در خورد هینی کشید و برگشت.

 

– آراااام، شنیدن که!

 

هق آرامی از دهانش خارج شد، لباس‌ در دستش شل شد و نصفش روی زمین کشیده شد.

 

– نمی‌دونم چطوری بگم شاهدخت، شاید…شاید فقط باید برید داخل ببینید.

 

چشم برایش تیز کردم و در را کمی بیشتر باز کردم، سرم را داخل بردم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم خیلی سریع سرم را عقب کشیدم.

 

با بهت به جیران زل زدم که گریه کرد.

 

– شاهدخت، من معذرت می‌خوام. تنبیهم کنید!

 

– تنبیه چی دختر…برو کلثوم بانو رو صدا کن، بفهمه من نگاه کردم سرم رو توی گونی فلفل فرو می‌کنه…ای خدا عاقت کنه دالی.

 

جیران دوید و رفت، آن‌قدر سریع که من پلک زدم دیگر ندیدمش! نفسی کشیدم که…

 

– این‌جا چیکار می‌کنی؟

 

لعنتی! صدایی بود که نمی‌خواستم بشنومش، نه الان…نه فردا و نه سال بعد. سرم را به سمت او برگرداندم.

 

او که بود؟ ملوک بود! خواهر بزرگ ترم که از بخت بدم، کاملا شبیهش بودم. انگار من نسخه‌ی ریز او بودم.

 

– سلام خواهر عزیزم.

 

بادبزن در دستش را قلاف کرد و سرش را به سمت در کج کرد. لب‌های کوچکش را برگ سرخ مالیده بود و دامن پیراهنش می‌توانست یه سرسرا را فرش کند.

 

– دالی کجاست؟ قرار بود چندها از دخترارو واسه حمومم بفرسته.

 

– تو مگه ندیمه نداری ملوک؟ چیکار اینا داری…

 

سعی کردم نامحسوس در را ببندم، ابدا نمی‌خواستم ملوک‌ چیزی بفهمد، تنها راهم این بود که بلند صحبت کنم تا آن دالی خاک بر سر بشوند و کارش را متوقف کند.

 

– به تو ربطی نداره. راستی! امشب اون یارو میاد، همونی که نامه داده واسه خاستگاری… درست رفتار کن.

 

آن یارو؟ الان ملوک یک سیاست‌مدار را یارو خطاب کرده بود؟ خودشیفته بود. آن‌قدر خودشیفته که با این همه هنر در حال بارش از انگشتانش کسی انتخابش نمی‌کرد.

 

آن سیاست‌مدار هم یک لحظه حرف زدن با ملوک برایش کافی بود تا سرش به سنگ بخورد، اگر هم پشیمان نشود خودم از بالا یک سنگ بر سرش می‌زنم‌.

 

 

 

– سلام شاهدخت ملوک، صفا اوردید بانوی من!

 

دالی در حالی که پر استرس لباس‌هایش را صاف می‌کرد با چاپلوسی جلو رفت و دست ملوک را بوسید. نزدیک بود عق بزنم…

 

خواهر طفلک من! قطعا حقیقت را در صورتش می‌کوبیدم، حتی اگر این‌بار مرا در دریاچه‌ی فلفل غرق کنند!

 

ملوک با چندش دستش را کشید و رویش را پاک کرد. فایده نداشت که!

 

– دخترایی که گفتم کو دالی؟ این بار چندمته که داری دستوراتم رو نادیده می‌گیری…

 

– شرمنده بانو، دخترا یکم ناخوش‌احوالن.

 

لب باز کردم چیزی بگویم که صدای عصا آمد و من چشم بستم، کلثوم بانو آمده بود. جیران بیچاره لباسم را پارچه‌‌ی زمین کرده بود.

 

ربان دور یک پایش پیچ خورده بود و احتمالا شاهد زمین خوردنش خواهیم بود.

کلثوم بانو رنگ به رو نداشت، جیران که مرده بود. شرط می‌بستم که جیران چیزی نگفته بود و از دیدن جیران بخت برگشته این‌گونه شده بود.

 

– ملک، چی شده؟

 

نگاهی به دالی انداختم، این قسمت کمی سخت بود. من تاحالا درمورد این چیز‌ها با کسی صحبت نکرده بودم ولی لازم بود.

 

خودم به تنهایی نمی‌توانستم دالی را ادب کنم.

 

– دیدم که دالی داره از دخترا سواستفاده می‌کنه کلثوم بانو، جیران هم دیده…فرستادمش که بهتون خبر بده.

 

همین حرفم کافی بود تا دالی رنگ از رخش بپرد. ملوگ هاج و واج مانده بود‌، شاید من صورت او را داشته باشم ولی چیزی که او نداشت هوش من بود.

 

کلثوم بانو هینی کشید و چندبار بر پشت دستش کوبید، زیر لب تند تند استغفار کرد. جلو رفت و عصایش را به پای دالی کوبید. دالی جیغ زنانه‌ای کشید و پشت ملوک قایم شد.

 

– بانو…بانو…شاهدخت داره دروغ می‌گه.

 

علاوه بر جیران و بانو من هم حیرت زده شدم، تهمت دروغ به یک مقام سلطنتی جرم بود و دالی برای نجات خودش، در هچل بزرگ‌تری افتاد.

 

بانو جلو رفت که…

 

– روز به‌خیر بانو، روز به خیر شاهدخت‌ها…مهمان‌ها از راه رسیدن.

 

همین جمله‌ی ندیمه‌ی سلطنتی کافی بود تا بانو از جا بپرد، ملوک دستپاچه شود و من فرصت را غنیمت بشمارم تا دالی را خفت کنم.

 

خواهرم دامن لباسش را گرفت و قصد رفتن را داشت که گفتم:

 

– پیشنهاد میدم دستتو بشوری، اون لب‌ها جاهای زیادی رفتن.

 

 

 

نفمید چه گفتم فقط لحظه‌ای گیج نگاهم کرد و بعد رفت.

من و ماندم و دالی، خواجه دالی!

 

– بگم‌ این بار کجاتو ببرن دالی؟ زبونت؟

 

رنگ از رخش پرید و به تته پته افتاد، جیران درحالی که می‌لرزید گفت:

 

– شاهدخت، باید آمادتون کنم.

 

با نگاهم برای دالی خط و نشان کشیدم و بعد بلند فریاد زدم.

 

– بندازینش تو سیاه چال!

 

همین جمله کافی بود تا نگهبان‌ها بر سر دالی آوار شوند. نگهبانان همیشه حاضر و ساکت! روح عمارت نگهبان‌ها بودند. با آن کلاه‌خود ها و زره‌های سنگینی که بر تن داشتند.

 

دامن لباسم را کمی بالاتر گرفتم تا به جیران برسم، دخترک بیچاره ترسیده بود. وارد اتاقم شدیم. چارقدم را از سر کندم که پشتم ایستاد و بند های لباسم را باز کرد.

 

نفس آسوده‌ای کشیدم و گفتم:

 

– زیرپوشم رو عوض نمی‌کنم. لباسو بده.

 

لباس را به سمتم گرفت که وارسی‌اش کردم. مشکی با بالاتنه‌ی گل‌دوزی شده‌ی سبز…آستین‌های حریر سبز به رنگ ربان و یقه‌ی قایقی…

 

– این لباس رو دوست دارم، مامانم بهت گیر نداد چرا سیاهه؟

 

– ملوک بانو گفتن همه این رنگی بپوشن، خودشون می‌خوان سفید تن کنن.

 

– اوه…

 

بند‌های پشت لباس را بست، چارقد حریر سیاهم را آورد و با سنجاق روی موهای بافته‌ شده‌ام فیکس کرد.

 

– تموم شد بانو، چیزی به صورتتون نمی‌خواید بزنید.

 

دستی روی لباسم کشیدم و یقه‌ام را مرتب کردم، سفیدی ترقوه‌ام کمی در ذوقم زد. شانه‌هایم پهن بود و به نظرم تصویر جالبی نبود!

 

– نه…همین جوری خوبه، در هرحال که به هم می‌خوره. هروقت ملوک رو به باغبون دادیم میرم بالای برج با لباس عربی می‌رقصم.

 

رنگ از روی دخترک نگون بخت پرید که قهقهه زدم. بیچاره جیرانی که ندیمه‌ی من بود. تقه‌ای به در خورد و بعد صدای نگهبان در گوشم پیچید.

 

– شاهدخت ملک، پدرتون شمارو به سرسرا احضار کردن.

 

دامنم را بلند کردم که جیرا با دیدن پابندم لبش را گاز گرفت. چشمکی به رویش زدم و گفتم:

 

– اون یکی پابندم رو بیار، امشب می‌خوام روی مغز عمو جان برم…

 

کشو را باز کرد و از بین جواهراتم، پابند طلاکوب شده‌ام را برداشت. این را یکی از خاستگارهای ملوک برایم درست کرده بود، سه بار دور مچ پا می‌پیچید و صدایی که تولید می‌کرد می‌توانست صدای مردمان یک سرسرا را خاموش کند.

 

– مرسی جیران، می‌تونی بری.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x