رمان شیطان یاغی پارت 131

4.5
(88)

 

هجوم خون را توی صورتم حس کردم.
درست بود که دیگر مانند قبل خجالت نمی کشیدم اما اشاره مستقیمش به دیشب باعث شد تیره کمرم به عرق بنشیند و چشم بگیرم…

-حالم…. خوبه…!!!

کمی دیگر جلوتر آمد و دست زیر چانه ام برد…
-حالت خوب نیست افسون… من خودم می دونم توی سکس نمی تونم ملایم باشم و بدن تو هم کشش نداره اما می تونم تقویتت کنم حداقل تحملت بالاتر بره که بتونی بعدش ضعف نکنی…!!!

لب گزیدم…
-من حالم خوبه… بی حالی دیشبم فقط…. بخاطر پریودی بود و ترسی که باعث این حالم شده…

جدی ابرو بالا انداخت…
– به خاطر همین میگم باید تقویت بشی و استراحت کافی داشته باشی تا بتونی تحملت و بالا ببری…!!!

اخم ریزی روی پیشانی نشاندم…
-یه جوری حرف نزن انگار کم آوردم…؟!

چشم باریک کرد…
-بهت برخورد…؟!

داشت به عمد کش می داد و این از حوصله من خارج بود…
می خواست با یادآوری شب گذشته و اینکه من زنش هستم، مرا تو معذوریت بگذارد که شاید قبلا خجالت می کشیدم اما حال همان آب حیایی که عمه ملی ورد زبانش بود، ریخته شده…!!!

-حوصله یکی به دو کردن ندارم و می دونم می خوای اذیتم کنی…!!!

نیشخندش روی اعصاب بود که دقیقا به هدف زدم…
سر کج کرد و با ان چشمان جذاب و خوشرنگش لب زد…
-وقتی اینجوری برام چشم می کشی و سعی می کنی بی خجالت برام حرف بزنی خوشم میاد افسون…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [20/08/1402 10:01 ب.ظ] #پست۳۷۵

 

چشم در حدقه چرخاندم…
-ترجیح میدم برم استراحت کنم…

چشمش برق زد…
-به نظرم فکر خوبیه منم باهات موافقم…!!!

لحظه ای از این همه پررو بودنش در می مانم و می خواهم جوابش را بدهم اما نمی توانم…

-پاشا من کاملا جدی ام…!

-منم جدی ام افسون…!!!

دست به کمر می شوم…
-خیر سرم اومدم هوا بخورم نه اینکه بیام پی تو ببرمت تو اتاق و یه بار دیگه سکس کنی…؟!

شانه بالا انداخت…
-تو اوکی باشی من مشکلی ندارم حتی می تونیم زمان رو هم مدیریت کنیم…؟!

چشم درشت کردم…
-زمان چی رو مدیریت کنی…؟!

انگشتش را به دماغم زد…
-منظورم اینه که می تونیم بریم استخر چون راهش تا اتاق مشترکمون کمتره…!!!

آنقدر عصبانی شدم که چشم غره ای بهش رفتم…
-تو کار و زندگی نداری که الان این وقت روز خونه ای…؟!

-کارم رو که کارمندام انجام میدن و بابک هم هست… زندگیمم که الان اینجام و دارم سعی می کنم با بودن در کنار زنم لذت ببرم منتهی اهل همکاری نیست…!!!

-صحبت سر همکاری نیست آقا… شما کلا سیرمونی نداری…!!!

پاشا چشمکی زد و با خنده گفت: دقیقاً خانوم اما بهت رحم می کنم و به یه بوسه هم قانعم…!!!

و مهلت اعتراض نداد و لب روی لبم گذاشت

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [21/08/1402 10:06 ب.ظ] #پست۳۷۶

راوی

-اردشیر رسما داره اعلام جنگ می کنه…!!!

پاشا با اخم نگاهش کرد.
-چه غلطی کرده…؟!

بابک داشت وقت می خرید تا بتواند با تسلط حرف بزند که پاشا با هشدار اسمش را صدا زد…

بابک سر تکان داد…
-میگم پاشا چرا عصبانی میشی…؟!

پاشا نگاه تیز و برنده ای بهش کرد که خود بابک ادامه داد: خیلی خب… غیر از اون حمله ای که به تو و افسون کردن… داره توی معاملاتی که انجام میدی موش می دوونه…!!!

پاشا خیلی ریلکس ابرویی بالا داد.
ذات این دو برادر را می شناخت…

از بابک رو گرفت و سمت پنجره قدی چرخید…
پوزخندی زد: بزار هر غلطی می خواد بکنه… ببینم تا کجا می تونه پیش بره…؟!

بابک متعحب سمتش قدم برداشت…
-نگو که براش تله گذاشتی…؟!

نیم نگاهی سمت بابک کرد…
-خیلی وقته منتظرش بودم…!!!

بابک حیرت زده نمی دانست چه بگوید…؟!
واقعا پاشا در نوع خودش بی نظیر بود…
سازمان به ان بزرگی و کثیفی را جوری دور زد که نتوانند او را زیر سلطه خود ببرند…!!!

بابک چشم باریک کرد…
-پس اون شبیخونی که زدن رو هم خبر داشتی…؟!

-خبر داشتم اما فکر نمی کردم اوتقدر جدی باشه که بخواد به افسون صدمه بزنه…؟!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [22/08/1402 09:59 ب.ظ] #پست۳۷۷

 

بابک گردن کج کرد…
-اردشیر دنبال افسونه یا خودت…؟!

پاشا با یادآوری مرگ پدر و مادرش چشم بست و سعی کرد خشمش را کنترل کند…
-یه کثافت دنبال چی می تونه باشه جز قدرت…؟!

درد توی صدایش را بابک حس کرد و دلش گرفت…
کم زجر نکشیده بود که حالا بخواهد باز هم زخم بخورد…

-حق داری… اما همیشه قرار نیست آس برنده دست اونا باشه…!!!

-فقط چهار چشمی مراقب افسون باشین… ممکنه بخواد که نه صد درصد یه نفوذی توی این ویلا هست که بهش آمار بده… اون و پیدا کن بابک…!!!

*

اسفندیار با نگاهی عاشق سد راه ملیحه شد که با خجالت قدمی عقب رفت…
-چرا ازم فرار می کنی…؟!

ملیحه سعی کرد نگاهش نکند..
-آقا اسفندیار چند بار بگم که من و شما حرفی باهم نداریم…!!!

چشمان مرد پر از خشم شد…
-حرف داریم اونم به اندازه بیست سالی که از دست دادمت…!!!

اشک توی چشمان زن جمع شد…
-خودت داری میگی بیست سال… به نظرت چه حرفی مونده اسفندیار…؟!

اسفندیار با چشمانی براق نگاهش کرد…
-می دونی چقدر منتظر بودم تا اسمم و از زبونت بشنوم… دیگه کم کم ناامید شده بودم…!!

ملیحه بغضش را فرو داد…
-خیلی منتظرت بودم اما نیومدی…؟!

-اومدم ولی دیر بود، رفته بودین… همه جا رو دنبالت گشتم اما پیدات نکردم…!!!

-مجبور شدیم به خاطر میلاد از اونجا بریم…!!! اسفندیار…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

مرررررسی قاصدک جونم.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x