هجوم خون را توی صورتم حس کردم.
درست بود که دیگر مانند قبل خجالت نمی کشیدم اما اشاره مستقیمش به دیشب باعث شد تیره کمرم به عرق بنشیند و چشم بگیرم…
-حالم…. خوبه…!!!
کمی دیگر جلوتر آمد و دست زیر چانه ام برد…
-حالت خوب نیست افسون… من خودم می دونم توی سکس نمی تونم ملایم باشم و بدن تو هم کشش نداره اما می تونم تقویتت کنم حداقل تحملت بالاتر بره که بتونی بعدش ضعف نکنی…!!!
لب گزیدم…
-من حالم خوبه… بی حالی دیشبم فقط…. بخاطر پریودی بود و ترسی که باعث این حالم شده…
جدی ابرو بالا انداخت…
– به خاطر همین میگم باید تقویت بشی و استراحت کافی داشته باشی تا بتونی تحملت و بالا ببری…!!!
اخم ریزی روی پیشانی نشاندم…
-یه جوری حرف نزن انگار کم آوردم…؟!
چشم باریک کرد…
-بهت برخورد…؟!
داشت به عمد کش می داد و این از حوصله من خارج بود…
می خواست با یادآوری شب گذشته و اینکه من زنش هستم، مرا تو معذوریت بگذارد که شاید قبلا خجالت می کشیدم اما حال همان آب حیایی که عمه ملی ورد زبانش بود، ریخته شده…!!!
-حوصله یکی به دو کردن ندارم و می دونم می خوای اذیتم کنی…!!!
نیشخندش روی اعصاب بود که دقیقا به هدف زدم…
سر کج کرد و با ان چشمان جذاب و خوشرنگش لب زد…
-وقتی اینجوری برام چشم می کشی و سعی می کنی بی خجالت برام حرف بزنی خوشم میاد افسون…!!!
🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [20/08/1402 10:01 ب.ظ] #پست۳۷۵
چشم در حدقه چرخاندم…
-ترجیح میدم برم استراحت کنم…
چشمش برق زد…
-به نظرم فکر خوبیه منم باهات موافقم…!!!
لحظه ای از این همه پررو بودنش در می مانم و می خواهم جوابش را بدهم اما نمی توانم…
-پاشا من کاملا جدی ام…!
-منم جدی ام افسون…!!!
دست به کمر می شوم…
-خیر سرم اومدم هوا بخورم نه اینکه بیام پی تو ببرمت تو اتاق و یه بار دیگه سکس کنی…؟!
شانه بالا انداخت…
-تو اوکی باشی من مشکلی ندارم حتی می تونیم زمان رو هم مدیریت کنیم…؟!
چشم درشت کردم…
-زمان چی رو مدیریت کنی…؟!
انگشتش را به دماغم زد…
-منظورم اینه که می تونیم بریم استخر چون راهش تا اتاق مشترکمون کمتره…!!!
آنقدر عصبانی شدم که چشم غره ای بهش رفتم…
-تو کار و زندگی نداری که الان این وقت روز خونه ای…؟!
-کارم رو که کارمندام انجام میدن و بابک هم هست… زندگیمم که الان اینجام و دارم سعی می کنم با بودن در کنار زنم لذت ببرم منتهی اهل همکاری نیست…!!!
-صحبت سر همکاری نیست آقا… شما کلا سیرمونی نداری…!!!
پاشا چشمکی زد و با خنده گفت: دقیقاً خانوم اما بهت رحم می کنم و به یه بوسه هم قانعم…!!!
و مهلت اعتراض نداد و لب روی لبم گذاشت
🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [21/08/1402 10:06 ب.ظ] #پست۳۷۶
راوی
-اردشیر رسما داره اعلام جنگ می کنه…!!!
پاشا با اخم نگاهش کرد.
-چه غلطی کرده…؟!
بابک داشت وقت می خرید تا بتواند با تسلط حرف بزند که پاشا با هشدار اسمش را صدا زد…
بابک سر تکان داد…
-میگم پاشا چرا عصبانی میشی…؟!
پاشا نگاه تیز و برنده ای بهش کرد که خود بابک ادامه داد: خیلی خب… غیر از اون حمله ای که به تو و افسون کردن… داره توی معاملاتی که انجام میدی موش می دوونه…!!!
پاشا خیلی ریلکس ابرویی بالا داد.
ذات این دو برادر را می شناخت…
از بابک رو گرفت و سمت پنجره قدی چرخید…
پوزخندی زد: بزار هر غلطی می خواد بکنه… ببینم تا کجا می تونه پیش بره…؟!
بابک متعحب سمتش قدم برداشت…
-نگو که براش تله گذاشتی…؟!
نیم نگاهی سمت بابک کرد…
-خیلی وقته منتظرش بودم…!!!
بابک حیرت زده نمی دانست چه بگوید…؟!
واقعا پاشا در نوع خودش بی نظیر بود…
سازمان به ان بزرگی و کثیفی را جوری دور زد که نتوانند او را زیر سلطه خود ببرند…!!!
بابک چشم باریک کرد…
-پس اون شبیخونی که زدن رو هم خبر داشتی…؟!
-خبر داشتم اما فکر نمی کردم اوتقدر جدی باشه که بخواد به افسون صدمه بزنه…؟!!!
🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [22/08/1402 09:59 ب.ظ] #پست۳۷۷
بابک گردن کج کرد…
-اردشیر دنبال افسونه یا خودت…؟!
پاشا با یادآوری مرگ پدر و مادرش چشم بست و سعی کرد خشمش را کنترل کند…
-یه کثافت دنبال چی می تونه باشه جز قدرت…؟!
درد توی صدایش را بابک حس کرد و دلش گرفت…
کم زجر نکشیده بود که حالا بخواهد باز هم زخم بخورد…
-حق داری… اما همیشه قرار نیست آس برنده دست اونا باشه…!!!
-فقط چهار چشمی مراقب افسون باشین… ممکنه بخواد که نه صد درصد یه نفوذی توی این ویلا هست که بهش آمار بده… اون و پیدا کن بابک…!!!
*
اسفندیار با نگاهی عاشق سد راه ملیحه شد که با خجالت قدمی عقب رفت…
-چرا ازم فرار می کنی…؟!
ملیحه سعی کرد نگاهش نکند..
-آقا اسفندیار چند بار بگم که من و شما حرفی باهم نداریم…!!!
چشمان مرد پر از خشم شد…
-حرف داریم اونم به اندازه بیست سالی که از دست دادمت…!!!
اشک توی چشمان زن جمع شد…
-خودت داری میگی بیست سال… به نظرت چه حرفی مونده اسفندیار…؟!
اسفندیار با چشمانی براق نگاهش کرد…
-می دونی چقدر منتظر بودم تا اسمم و از زبونت بشنوم… دیگه کم کم ناامید شده بودم…!!
ملیحه بغضش را فرو داد…
-خیلی منتظرت بودم اما نیومدی…؟!
-اومدم ولی دیر بود، رفته بودین… همه جا رو دنبالت گشتم اما پیدات نکردم…!!!
-مجبور شدیم به خاطر میلاد از اونجا بریم…!!! اسفندیار…!!!
مرررررسی قاصدک جونم.😘