رمان شیطان یاغی پارت 134

4.2
(123)

 

تمام فکر و ذکرش ان دختری بود که اگر دیر جنبیده بود به طور حتم زیر مشت و لگدهای پاشا جان می داد…؟!

این دختر کی بود که چنین با عصبانیت و حرص آمده بود و پاشا را حق خود می دانست…؟!

ته دلش حرص عجیبی داشت از رفتار دختر و احساس مالکیتی پوچی که از آن دم می زد ولی پاشا جوابش را داد هرچند با خشونت همراه بود و او اصلا راضی نبود…

اما در این بی خبری و ندانستن هم نمی توانست طاقت بیاورد و باید می فهمید این دختر چه ربطی به پاشا دارد…؟!

بهتر بود از بابک بپرسد تا خود پاشا…!!!
سراغ بابک رفت… دل تو دلش نبود تا حقیقت ماجرا را بفهمد…

وارد ساختمان محافظ ها شد و بی توجه به ان ها وارد اتاق کنترل شد که بابک هم انجا بود…

بابک متعجب سر بالا آورد و نگاه افسون کرد…
بلند شد و سمتش رفت…
-اینجا چیکار می کنی…؟!

بدون معطلی با اخم هایی درهم گفت: اون دختره کی بود…؟!

بابک ماند…
-کدوم دختر…؟!

افسون کمی نزدیکتر رفت و یک دستش را به پهلو زد…
-همونی که زیر دست پاشا جمعش کردی…؟!

بابک آب دهان قورت داد…
او هرگز چنین کاری نمی کرد که درباره ان دختر و رابطه اش با افسونی حرف بزند که زنش بود…!!!

-فکر نمی کنی این سوال زیادی شخصیه…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [06/09/1402 10:05 ب.ظ] #پست۳۸۷

 

-دقیقا بخاطر همون شخصی بودنش پرسیدم نه اینکه من زن اون رییستونم پس حق دارم بدونم…!

-چرا از خودش نمی پرسی…؟!

افسون صورتش درهم شد.
-چون می پیچونه…!

بابک با مکث نکاهش کرد…
-من نمی تونم در این رابطه بهت کمکی بکنم…!!!

افسون هیچ خوشش نیامد….
-من و از سر خودت وا نکن… به جاش بگو اون زنیکه کی بود…؟!

خنده اش گرفت…
-از خود پاشا بپرس… اما اینجا اومدنت هم هیچ صورت خوشی نداره…!

افسون تیز نگاهش کرد و با چشم هایش برایش خط و نشان کشید…
-بابک خان یادم نمیره ازت خواستم بهم کمک کنی اما نکردی…!

و بلافاصله بدون آنکه منتظر جوابی از جانبش باشد بیرون زد…

***

پشت در اتاق کار پاشا ایستاده بود اما نمی توانست که قدم از قدم بردارد…
از یک طرف نمی خواست بهانه دست او بدهد و از طرف دیگر داشت میمرد تا بداند ان عجوزه کیست که بد جور روی مخش بود و احساس بدی داشت…؟!

بالاخره در زد و بدون اجازه وارد شد…
پاشا سر از لپ تاپش بیرون آورد و با اخم هایی درهم به دخترک خیره شد…

-من بهت اجازه دادم بیای داخل…؟

افسون جا خورد…
اصلا فکرش را هم نمی کرد پاشا تا این حد عصبانی باشد..

اما خودش را به کوچه علی چپ زد و با قلدری گفت: اون دختره کی بود و چرا اومده بود اینجا…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [07/09/1402 09:58 ب.ظ] #پست۳۸۸

پاشا جا خورد..
دخترک بد عصبانی بود و حق به جانب…

اخم هایش کم کم درهم شد…
-بهتره بری بیرون…!!!

چشم افسون درشت شد…
-بیرونم می کنی…؟!

پاشا با خشم چشم بست و دندان بهم سابید…
-افسون برو بعدا حرف می زنیم…!!!

افسون داغ کرد و نمی دانست دقیقا منشا این خشم کجا بود…؟!
-بعدی وجود نداره پاشا الان همه چیز و تعریف می کنی…!!!

مرد با عصبانیت از پشت میز یک دفعه بلند شد که افسون ترسید ولی حفظ ظاهر کرد…
پاشا بهش نزدیک شد که افسون قدمی عقب رفت و انگشتش را بالا آورد و گفت: تا نگی هیچ جا نمیرم…!

مرد ناباور عصبانیتش را فراموش کرد…
نگاهی به قد و بالای ریزه میزه دخترک کرد و ابرو بالا انداخت…
-برام تعیین تکلیف می کنی…؟!

افسون از این سوال جواب ها عاصی شد…
-دقیقا…!!! به قول خودت مگه زنت نیستم پس باید بدونم اون ایکبیری که داشت جار میزد عاشقت شده، کیه…؟!

به قد و قامتش نمی آمد تا این حجم از صراحت داشته باشد…
از چه تا این حد داغ کرده بود…؟!
حسادت میکرد…؟!

نفسش را ییرون داد و دخترک را زیر نظر گرفت تا عکس العمل هایش را با دقت ببیند…

-خیلی خب… یه زمانی پارتنرم بود…!

-پارتنر…؟!

سر تکان داد…
-آره پارتنر سکسی…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [09/09/1402 09:59 ب.ظ] #پست۳۸۹

دخترک ماند و دهانش مانند ماهی باز و بسته شد.
ضربه کاری بود که حتی خود پاشا هم لحظه ای هراس به دلش افتاد و نگاهش نگران شد…

افسون متوجه نشده بود یا نمی خواست بشود که پاشا قبل از او روابط متعدد سکسی داشته…!!!

-اینی که میگی دقیقا چیه…؟!

پاشا کلافه شد.
دخترک بد پیله شده بود و از چیزی می پرسید که پاشا اصلا نمی خواست حتی در موردش حرف بزند…

-چیز مهمی نیست…!!!

افسون ابرو بالا برد…
-چیز مهمی نیست…؟! من می فهمم اون کوفتی که گفتی یعنی چی اما همون اونقدر مهمه که داره اذیتم می کنه…!!!

مرد خیره اش شد و از صورت سرخ و دستان مشت شده اش متوجه حال درونش شد اما بیشتر حرف زدن در این باره فقط افسون اذیت را می کرد…!!!

-بهتره بعدا حرف بزنیم…!!!

افسون دست خودش نبود و از بی خیالی پاشا لجش گرفت که با پرخاش داد زد…

-بعدی وجود نداره پاشا… می دونم پارتنر سکسی چیه و به چه دردی می خوری اما اینکه اون زن دقیقا باید بیاد تو این خونه و عشقش رو نسبت به تو فریاد بزنه…؟!

موضوع جالب شد…
افسون داشت حسادت می کرد که همچین واکنش تندی نشان می داد…!!!
-دلیلی وجود نداره افسون… اومد یه داد و بیدادی کرد و منم حقش و کف دستش گذاشتم…!!!

افسون چنان داغ کرد که جلو رفت و دو دست تو سینه پاشا کوبید و اشکش چکید اما فریاد زد…
-چه دلیلی بالاتر از اون می تونه باشه که قبلا باهاش خوابیدی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

مرررسی,و ممنونم قاصدک جونم.

نازنین Mg
1 ماه قبل

واویلا افسون حسادت می‌کنه مگه دیگه بیخیال میشه مطمئنم پدر پاشا رودرمیاره….ممنون

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x