رمان شیطان یاغی پارت 136

4.4
(85)

 

پاشا عکس العملی نشان نداد…
بابک چشم باریک کرد…
– نگو که خودت واردشون کردی…؟!

پاشا سیگار دیگری آتش زد و کنج لبش گذاشت…
این روزها زیاد سیگار می کشید…

-من فقط یه سرنخ بهشون نشون دادم…!!!

-چی تو سرته پاشا…؟!

پک دیگری زد…
-نابودیشون بابک… با وجود بلاهایی که سرشون آوردم اما بازم زنده هستن و نفس می کشن…!!!

بابک متوجه سرخی صورت و گردنش شد.
می فهمید چه عذابی می کشد…
داغ مرگ پدر و مادرش هنوز هم برایش سرد نشده…!!!

لیوان نوشیدنی میان دست هایش به سختی فشرده می شد و بعد در لحظه ای لیوان توی دستش خورد شد…

-من مرگشون رو می خوام…!!!

بابک هراسان نیم خیز شد …
-چیکار کردی دیوونه…؟!

پاشا نگاه دست خونی اش کرد…
-خون تک تکشون رو می ریزم…!!!

سپس بدوپ توجه به چهره نگران بابک دستمالش را از جیب بیرون کشید میان دستش گذاشت و رفت…

بابک دنبالش رفت…
-حداقل بزار پانسمانش کنم…

پاشا محل نداد و از ساختمان نگهبان ها خارج شد…!!

**

دستی تو موهایش کشید…
آرام تر شده بود و حالا که درست فکر می کرد کارش اصلا درست نبود… باید به پاشا زمان می داد یا حداقل ازش می خواست که برایش توضیح دهد…!!!

نگاهی در اینه به خودش کرد…
اب دهانش را فرو داد…
کبودی های گردن و لبش کاملا معلوم بودند…
پاشا واقعا وقتی عصبانی می شد، باید ازش دور بشی…

تاپ و شورتک نارنجی رنگی پوشیده بود که بی نهایت قیافه اش را بچگانه کرده بود…

اصلا منصرف شد و خواست برود لباسش را تعویض کند که در باز شد و پاشا داخل آمد…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [18/09/1402 10:00 ب.ظ] #پست۳۹۵

 

پاشا با دیدن دخترک اخم کرد…
چرا باید اینقدر در نظرش خوشگل و دلبر باشد…؟!

به سختی از موهایش نگاه گرفت و سمت حمام رفت که افسون با دیدن دست خونی اش نگران به سمتش قدم تند کرد…

-دستت چی شده…؟!

انگشتان ظریف و کوچکش زیر دست مردانه اش ترکیب جالبی برایش بود که باز هم خواست نادیده اش بگیرد و برود که دخترک دست توی سینه اش گذاشت و با جدیت برایش خط و نشان کشید…

-قرار نیست به خاطر هر موضوعی برای من اخم کنی و بری تو قیافه…؟! یه بحثی بود یکی من گفتم و یکی هم تو گفتی و تموم شد… قرار نیست که هی موضوع رو کش بدیم… حالام دستت رو باز کن زخمت و ببینم…!!!

مرد جا خورد و پلکی بر هم زد…
ناخودآگاه مشت دستش را باز کرد و نگاهش روی تن ریزه میزه دخترک چرخ خورد…

گردن و لبانش کبود بود… جای دندان هایش روی تن سفید دخترک به شکل پررنگی خودنمایی می کرد که دست سالمش را بلند کرد و روی کبودی گردنش گذاشت…

-من نمی خواستم اینجوری بشه… نمی خوام با هر بار نگات تو آینه به یاد من و وحشی بازیم بیفتی…؟!

دخترک سر بالا اورد…
-همش تقصیر تو نیست، منم تند رفتم…!!!

سپس رفت و با جعبه کمک های اولیه برگشت…
-رو تخت بشین تا برات پانسمان کنم…!!!

مشغول تمیز کردن زخمش شد…
اما نگاه پاشا روی تاپش بود و چاک سینه هایش… داشت گرمش می شد… نگاهش پایین تر رفت و چاک پایین تنه اش هم بدتر روی روانش بود… پاهای خوش تراش و بلورینش…

نتوانست خودداری کند و به محض بستن دستش دستش را تخت سینه دخترک گذاشت و نزدیکش شد…
-اصلا بهتره یه خاطره سکسی خوشگل رقم بزنیم که وقتی نگاه تو آینه کردی یادت بیفته که زیر من از لذت کبود و سیاه شدی نه از ترس و نفرت…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [19/09/1402 09:59 ب.ظ] #پست۳۹۶

 

دخترک مات نگاه شرور و پر نیاز مرد شد…
نگاهش بی اندازه داغ و پرحرارت بود که او هم حس داغی بهش داد و تمام تنش نبض گرفت…

آب دهانش را قورت داد که سر مرد جلوتر رفت.
-می خوام لبات و ببوسم تا طعم لذت رو به یادت بیاره…!

دخترک خواست خودش را عقب بکشد که دست مرد دور گردنش پیچیده شد…
-اونقدر تشنه عطر تنتم که خودمم از این همه خواستنم می ترسم…

لب روی لب دخترک گذاشت و کوتاه بوسید…
-طعم بی نظیری دارن…!

این بار زبانش را روی لبش کشید…
چشمان خمارش را به دخترک دوخت…
-دوست ندارم از گذشته بگم اما این و می گم که دیگه هیچ وقت هیچ حرفی راجع بهش زده نشه…!!!

دست دیگرش را زیر تاپش برد و سینه اش را توی مشت گرفت…
-هیچ وقت هیچ کس به اندازه تو برام جذاب نبوده و فقط لذت خودم مهم بود اما تو… اونقدر برام جذابی که دوست دارم… هر دفعه باهات سکس می کنم فقط زیرم بلرزی و آه و ناله های از سر لذتت رو بشنوم…!!!

دخترک نمی فهمید و در حال سوختن بود…
شاید ذهنش دوری می کرد اما بدنش کاملا رام دستان پاشا بود…

دست مرد پایین تر رفت و روی شکمش را نوازش کرد…
-مثل الان که مبهوت من و منتظری تا دستم و ببرم داخلت…!!!

دخترک نفس نفس می زد و مرد می خندید…
تمام حالات دخترک را از بر بود.
افسون چشم بست و مظلومانه اسمش را صدا زد که دست مرد داخل شورتش رفت و داغی اش دخترک را دیوانه کرد که لحظه ای نفسش رفت و اهش بلند شد

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [20/09/1402 10:01 ب.ظ] #پست۳۹۷

 

گوشی اش زنگ خورد که دخترک تکانی خورد…
بلافاصله ان را از پاتختی برداشت و سایلنت کرد…
دستش را آرام از زیر سر افسون بیرون کشید و از تخت پایین آمد…

بابک بود.
تماس را وصل کرد… صدایش خواب آلود بود.
-بگو بابک…؟!

بابک هراسان گفت:  باید بریم انبار پاشا،  محموله ها تا یه ساعت دیگه میرسن…!!!

پاشا سمت حمام رفت…
-نفوذی رو پیدا کردی…؟!

-می دونم کیه اما حالا فعلا نمی تونیم کاری کنیم چون اردشیر هدف های بزرگتر و خطرناک تری داره… به نظرم زنده بودنش الان بیشتر به دردمون می خوره تا مردنش…؟!

پاشا اخم کرد.
-هدفشون ریختن خون چندتا آدم بی گناهه اما من زودتر از اینکه فکرش رو بکنن،  کارشون رو تموم می کنم…!!!

***

-اسلحه ها رو پشت دیوار مخفی جاساز کنین…

پاشا نگاهی سرتاسری به سوله انداخت که با سبک خاصی فضاسازی شده برای همین جاسازی محموله ها انجام شده بود…!!!

دست در جیب به رفت و آمد افرادش خیره بود اما فکرش جایی حوالی اردشیر و نقشه ای که توی ذهنش مرور می کرد،  بود

هنوز انتقام خون پدر و مادرش را از آنها نگرفته بود… در اصل سر منشا قتل آنها این دو برادر بودند…

بابک کنارش ایستاد…
-اردشیر و پرویز یه مهمونی بزرگ ترتیب دادن… تو هم دعوتی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

دستت درد نکنه.ممنون,بابت این یکی هم که مثل همیشه سروقت پارت گزاری کردید.😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x