رمان شیطان یاغی پارت 138

4.3
(110)

 

افسون رنگش پرید و حرف زدن از یادش رفت.
یاد دیشب و جیغ هایش افتاد.
صدای التماس هایش را برای لذت بیشتر توی گوشش بود…

-یادته دیشب چطور جیغ می زدی که زودتر کار و تموم کنم…؟!

دخترک به زور آب دهانش را از گلوی خشک شده اش پایین داد…
-م… م…. م…. ن…

مرد انگشت شستش را روی لبش نوازش وار کشید…
-خجالت نکش خوشگله…

نگاه دودو زن دخترک درون صورتش حال مرد را هم داشت خراب می کرد…
-چرا دوست دارم همش ببوسمت افسون…؟!

دخترک یقه مردانه اش را چنک زد و هولزده لب زد…
-دوستام…؟!

مرد چشمکی نثارش کرد…
-تو فکر خودت باش… اونا دارن با افراد من خوش می گذرونن…!

-چی…؟!

-به نظرت میشه دوست دختر یا زن داشته باشی و نبوسیش…؟!

و بدون آنکه مهلت حرف زدن بدهد، لب هایش را داخل دهان برد و مک محکمی به آنها زد…!!!

همان جا توی سالن بدون هیچ خجالتی یا حتی توجه به حضور کسی مشغول بوسیدن و حال خوش دلش شد و دخترک رام شده کاملا مطیع دست و لبانش بود…

به این بوسه نیاز داشت تا آرام بگیرد و فراموش کند چقدر زندگی نکبت بارش غرق در سیاهی است اما وجود این موفرفری ریزه میزه و جذاب نوری بود توی تاریکی زندگیش…

قدرش را می دانست و این بوسه ها آب حیاتش بودند…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [28/09/1402 09:58 ب.ظ] #پست۴٠۳

 

هر دو دختر مانند بازجوها نگاهشان به افسون و لب کبود شده اش بود…

تا زمان رفتن پاشا جرات جیک زدن نداشتند و به محض رفتنش،  تارا چشم باریک کرد…
-فکر کنم این شوهرت مریض جنسی چیزیه که از هر فرصتی استفاده می کنه…؟!

بهار جواب داد:  به نظر منم باید حتما یه دکتر نشونش بدی…!!!

افسون متعجب به دو دوستش نگاه کرد…
-یعنی پررو تر و بیشعورتر از شما دوتا من تو عمرم ندیدم… من و میگین شوهرمه هر کاری هم دلش بخواد می کنه باهام اما شما دو تا چی که نه نامزدین نه محرم…! لب و لوچه های خودتون و تو آینه دیدین که از من ایراد می گیرین…؟!

هر دو دختر آب دهانشان را قورت دادند و یک لحظه هر دو سمت آینه گوشه سالن رفتند و با دیدن لب و گردن کبود ناراحت برگشتند و بهم نگاه کردند…

*

جای عمه ملی واقعا خالی بود اما طبق گفته پاشا، با اسفندیار خان رفته بود و نمی دانست کجا…؟!

نفسش را کلافه بیرون داد…
دوستانش هم که بدتر آمده بودند تا دلی از عزا دربیاورند اما آبرو برایش نگذاشتند حتی خجالت می کشید نگاه بابک و کامران کند…!!!

بهتر بود کمی خودش را با آشپزی یا کیک پختن سرگرم کند که برای دستور پخت جدید یک کیک خانگی وارد تلگرام شد و خواست وارد گروه آشپزی شود که با دیدن شماره ناشناس متعجب نگاهش کرد…

ابتدا خواست بی خیال از کنارش بگذرد اما نتوانست ان روی فضولش را نادیده بگیرد و وارد ان شد…

فیلم بود.
با دست لرزان و کوبش قلبی که نمی دانست چرا این چنین تند می زند را رویش ضربه زد و تا فیلم لود شود…

فیلم را باز کرد و با دیدنش نفسش رفت…!!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [29/09/1402 10:03 ب.ظ] #پست۴٠۴

 

پاشا با حرص بر سر افرادش فریاد می کشد…
-اینقدر بی عرضه بودین که بزارین اون حرومزاده تخم حرمی از دستتون در بره…؟! پول یامفت دارم بهتون میدم که اینطوری تموم نقشه هام به باد بدین و به تخمتونم نباشه…؟!

هیچ کدام جرات نطق کشیدن نداشتند…
قرار بود یکی از مهره های مهم اردشیر خان را بدزدند اما نتوانستند…

بابک جلو رفت و خواست حرف بزند که با نگاه ترسناکی رو بهش غرید: عقب وایسا بابک… توی این کار کم کاری نداریم وگرنه خودمون طعمه میشیم…!!!

 

بابک آب دهان فرو داد.
می خواست حرف بزند تا فقط پاشا را آرام کند اما حق داشت که این گونه عصبانی شود…!!

-خودم پیگیری می کنم پاشا آروم باش…!!!

پاشا از حرص اسلحه اش را از پشت سرش بیرون کشید و آماده شلیک کرد…
از خشم و عصبانیت چند تیر هوایی زد که نفس ها در سینه اش حبس شد…

باز هم از خشمش کم نشد و با غضب فریاد زد: از این به بعد کوچکترین کم کاری ببینم، سزاش مرگه…!!!

و سپس با نگاهی وحشتناک به همه از سوله خارج شد…

سیگارش را کنج لبش گذاشت و با حرص روشن کرد…
پک محکمی بهش زد و نفسش را حبس کرد…

بابک به دنبالش آمد…
حتی او هم بعد از چندین سال دوستی با او، بی نهایت حساب می برد… چون می دانست عصبانیت پاشا چیزی نیست که بشود با او شوخی داشت…

-اون چیزی که دنبالشی رو باید توی مهمونی به دست بیاری پاشا…!!!

پک محکم دیگری زد…
-مجبورم خودم دست به کار بشم با افسون به مهمونی میرم….!

-می خوای چیکار کنی…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [02/10/1402 06:24 ب.ظ] #پست۴٠۵

گردنش را کج کرد و چشمان آبی اش طوفانی عظیم درون خود جای داده بود…
-به محض اینکه ازش حرف کشیدم، می کشمش…!!!

بابک جا خورد…
کشتن ان هم در مهمانی…؟!

-زده به سرت پاشا… میون اون همه آدم می خوای دست راست اردشیرخان و بکشی…؟!

پاشا پوزخند زد…
-کاری که گفتم رو بکن بابک… یه مو از سر زنم کم بشه تو رو مقصر می دونم…!!!

بابک دست درون موهایش برد و استرس گرفت…
-واقعا که یه دیوونه ای پاشا…!!! آخه این حجم از بی خیالی و نترس بودن چطوری تو وجود تو می تونه باورپذیر باشه…؟!

پاشا خواست سیگار دیگری آتش بزند که گوشی اش زنگ خورد…
ان را از جیبش بیرون آورد و با دیدن اسم آرش سریع تماس را وصل کرد…
-چیه آرش…؟!

آرش ترسیده نگاه صورت بی روح افسون کرد…
-افسون خانوم…؟!

دل پاشا لرزید…
-افسون چی شده…؟!

آرش آب دهان فرو داد که پاشا بی طاقت داد زد: د حرف بزن مرتیکه…؟!

آرش دست پاچه گفت: ترسیده و گریون خیره شده به گوشیش…؟!

-آرش مثل آدم حرف بزن…!!!

آرش چشم بست و آرام زمزمه کرد: یه ناشناس فیلم ترور میلاد احتشام رو براش فرستاده…!!!

نفس در سینه پاشا حبس شد…
آبی هایش به خون نشستند…
بازی ناجوانمردانه ای را شروع کرده بودند…

-لعنتی… گوشی رو بهش بده آرش…

آرش برگشت تا گوشی را به دخترک بدهد که به یکباره دید گردن افسون کج شده و از هوش رفته…!!!

دست پاچه شد…
-پاشاخان سریع بیاین… خانوم غش کرده…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

فکر نکنم افسون بتونه با این زندگی که همش کشت و کشتاره کنار بیاد

camellia
1 ماه قبل

چی دید مگه?اشمصلا کی براش فرستاده?

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x