رمان قلب عاشق پارت ۱۳

4.1
(43)

 

 

 

 

 

……. من پشت فرمونم نمیتونم خیلی حرف بزنم

تا دو، سه هفته که یارا خوب بشه پیش من می‌مونه!

دکتر گفت شاید تا یه ماه، چهل روز هم مداواش طول بکشه یعنی دوره ی درمانش باید کامل بشه، فعلا خداحافظ!!!

 

اصلا اجازه نداد جهان حرفی بزند!

خودش همه ی حرف هایش را زد و بعد با یک خداحافظی سرسری گوشی را قطع کرد

 

…… تو هم به خودمون رفتی خاله جان

از شانس ساقطی!

همه عمو دارن منو تو هم عمو داریم

باز عمو های من!

 

کودک به حرف های نازنین می‌خندید و دست و پا تکان می‌دهد

صدای موزیک در اتاق اتومبیل پخش می‌شود. یارا با هیجان با اسباب بازیش بازی می‌کند، نازنین هم با نگاه کردن هایش از آینه به کودک، قربان صدقه اش می‌رود

مگر می‌شد او را نداشته باشد؟

خواهر زاده اش را؟

همین کودکی که نگار برایش جان می‌داد؟

شاید خدا نگار را در قالب یارا، دوباره برایشان فرستاده بود که او این چنین جان می‌داد برایش..

 

 

_ سلام مامان جان، بده من بچه رو خسته شدی

 

……. بفرما اینم نوه ی خوشگلت

فقط خوابه مامان بیدار نشه که منو کشته!

 

_ قربونش برم نوه ی قشنگمو!

 

نگین جان گرفته بود انگار

او هم نگار را در قالب یارا می‌دید

دخترک مظلومش..

لب بالاییش را به دندان می‌کشد تا سوزش چشم هایش اشکی نشود و ببارد

 

داغ دیده بود

داغ پسرش را..

داغ دختر جوانش را که تازه مادر شده بود..

داغ زندگیش..

مگر کم بود؟

آدم ضعیفی نبود ولی مگر یک انسان چقدر کشش دارد؟

ظاهرش را به ضرب و زور آرایش ملایمی می‌ساخت

اما از درون فرو ریخته بود

همه ی تکیه گاهش شده بود دختر جوان و کم تجربه اش

دختری که در عین ظرافت، می‌خواست خودش را قوی نشان دهد

اما نمی‌شد..

نمی‌توانست..

او هم غرورش شکسته بود

شکستن مادرش را دیده بود

تهمت ها و سرزنش ها را شنیده بود

کتک خوردن های خواهرش را دیده بود آن هم به خاطره کاری که پدرشان با آن ها کرده بود..

مگر آن روز ها، آن سردرد ها و عصبی شدن معده اش را می‌توانست فراموش کند؟

 

او هم ضعیف بود

ولی دیگر کسی نبود که حواسش به او باشد

مراقبش باشد

حالا خودش بود و مادرش

و گاهی هم یارا..

 

 

 

 

_ به نظرت عموش میذاره یارا سه، چهار روز اینجا بمونه؟

بهش بگو یکم اینجا بمونه تا بهش برسیم کامل خوب شه بچه

گناه داره با این حالش ببرنش

 

سری تکان می‌دهد و نگاهش را روی ظرف غذای مقابل می‌آورد

 

_ مادر بزرگش که خیلی پیره نمیتونه به بچه برسه

خواهرشونم که.. بعید میدونم

سنش کمه، از طرفی هم درس داره

 

نازنین می‌خندد

نگین سرش را بالا می‌آورد. با خنده ی نازنین او هم می‌خندد

 

_ چیه؟!

چرا می‌خندی؟

 

چنگالش را در ظرف ماکارانی می‌پیچاند

 

……. تو ماشین که بودم زنگ زد اتفاقا!

هنوز یه روز تو خونه ی ما نمونده می‌خواست بیاد دنبالش

مرد هم انقدر سیریش؟

 

نگین منتظر بود که ببیند دخترش این بار چه آتشی سوزانده!

 

…….. دور از جون یارا

دور از جان یارا

گفتم دکتر توصیه کرده خیلی بهش رسیدگی بشه درمانش هم تقریبا یه ماه طول میکشه!

تو این یه ماه هم بهتره خونه ی ما باشه

چون خدا رو هزار بار شکر آقا مریض شدن حسابی!

 

نگین هم آن طور نگاهش می‌کرد

چنگال را به دهان می‌برد و یک لیوان دوغ برای خودش می‌ریزد

 

……. ولی به این جماعت اعتباری نیست

باید یه چند روز بریم ویلا

 

_ چطور؟

 

……. این یارو از اوناست که بیخیال بچه نمیشه

گمونم فکر میکنه خودش زاییده وگرنه این همه پیگیری

 

ابرویی بالا می‌اندازد

 

……. از یه عمو بعید به نظر میرسه!

 

 

 

 

نگین می‌خندد و سری به تصورات دخترش تکان می‌دهد

 

_ به نظرم مرد خوبیه

مسؤلیت پذیره

 

……. نه عزیزم، ادای مسئولیت پذیر ها رو درمیاره

وگرنه عقل حکم میکنه وقتی خودش نیست و کسی هم تو خونه نمیتونه از بچه درست مراقبت کنه، بچه رو بده به ما

خدا یارا رو نگه داشته

و الا تو اون خونه سالم موندنش یعنی معجزه

 

نگین اخم می‌کند

 

_ خیلی خب دختر انقدر تن منو نلرزون

خدا رو شکر تا الان سالم مونده از این به بعد هم سالم می‌مونه

 

…….. چی بگم..

 

حرصش می‌گرفت

دلش می‌خواست سکان دست خودش بود آنوقت تمام دست و دلبازیش برای آن ها

ماهی یکبار دیدن یارا بود!

تا انقدر برایشان چشم و ابرو نیایند آن هم برای دیدن هفته ای یک روز

 

 

_حالا رفتن ما واقعا لازمه؟

هوا سرده میترسم مریضی یارا برگرده

 

…….. نگران نباش، لباس برداشتم براش

برای خودمونم خوبه

حال و هوامون عوض میشه

زنگ میزنم خاله و شیدا هم بیان

 

نگین را مجاب می‌کند. می‌دانست همین دو، سه روز اول باز هم جهان را می‌بیند

او میرفت و گوشی را هم خاموش می‌کرد!

جهان بماند و زنگ هایش!

 

هر چه لازم داشتند در صندوق اتومبیل می‌گذارند. ساک ها و خوراکی ها..

 

_ پتو واسه بچه برداشتی؟

 

……. بله

 

_ پوشک و داروهاش؟

 

….. بله

 

_ حوله، شامپو، لوسیون بدن؟

 

……. بله!

 

_ روروک، کفش، پیشبند، شیر خشک، بادوم، قاشقش؟

 

……… مامان جان همه چیز برداشتم!

خیالت تخت

از داروخونه چندتا داروی دیگه هم میگیرم فیکس شه

 

نگین کودک را در آغوشش گرفته بود و بازیش می‌داد ولی کمی نگرانی هم داشت

 

_ کاش به جهان زنگ بزنی خبر بدی

خدایی نکرده اگه یه خراش رو پاش بیفته اینا ولکنمون نیستن

 

اتومبیل را تا نزدیک در می‌برد

 

……… بله! شما ازش تعریف میکنی دیگه!

 

نگین می‌ماند به این همه جنگ و خشمی که نازنین با آن ها داشت!

 

از اتومبیل پیاده می‌شود

در بزرگ حیاط را باز می‌کند که..

جهان را پشت در می‌بیند!

 

.

نازنین که این طرز رفتار جهان را می‌بیند

گوشه ی لبش را به دندان می‌گیرد و با حرص داخل می‌رود و در را به هم می‌کوبد

 

……. از آسمون سنگم بباره این بشر ولکن

ما نیست!

 

_ چی شد نازی؟

نمیریم؟

 

سمت ماشین می‌رود و کنار در سمت مادرش می‌ایستد

 

…….. باز اومد!

 

نگین سر کودک را روی شانه اش گذاشته بود و یک دستش را روی سرش و آرام نوازشش می‌کرد

 

_ کی باز اومد؟

 

……. عموی یارا

به هر بهونه ای میخواد بچه رو ببره

الانم میگه از بیمارستان زنگ زدن که جواب آزمایش یارا احتمالا اشتباه شده

دوباره باید آزمایش بده

 

نگین ترسیده کودک را روی دستش می‌خوابند

 

_ ای وای..

مگه میشه بیمارستان اشتباه کنه؟

برو بگو بیاد ببینم چی شده؟

 

……. یعنی برم در و باز کنم بیاد تو؟

 

_ آره!

مگه دزده که تعجب میکنی؟

 

…… چمیدونم؟ شاید!

 

نگین با سرزنش نگاهش می‌کند

نازنین هم مسیر تا در را با اکراه طی می‌کند

در را باز می‌کند و جهان را تکیه به دیوار می‌بیند

 

……. بفرمایید جناب

 

نگاه جهان به دستان خالی نازنین می‌ماند

 

_ بچه رو بیارین خانوم، من عجله دارم

 

…….. بفرمایید داخل مادرم کارتون داره

 

جهان با مکثی نزدیک می‌رود، نازنین کنار می‌ایستد تا مرد داخل شود..

 

……. از این طرف، مامان تو ماشین منتظره

 

تا پای ماشین می‌روند

 

_ سلام

 

_ سلام آقا جهان.. خوش اومدین

 

نگاه جهان از شیشه ی پایین سمت نگین روروک و ساک کودک را می‌بیند

 

_ ممنون

جایی تشریف می‌بردین؟

 

نازنین و نگین همزمان جواب می‌دهند

 

_ میرفتیم ویلا!

 

……. می‌خواستیم یکم دور بزنیم!

 

جهان با همان حالت خشک و اخمی که به چهره داشت به هر دوی آن ها نگاه می‌کند ولی در آخر چهره ی عصبانیش نازنین را شکار می‌کند..

 

.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x