رمان قلب عاشق پارت ۳۱

4.1
(33)

 

 

 

سر درد داشت. تا همین جا هم به زحمت دوام آورده بود

یونی کرنش را بغل می‌گیرد و چشم هایش را می‌بندد..

 

چه روزگار غریبی..

یک نفر بابت یک اشتباه باعث از هم پاشیدن زندگی ها می‌شود

با همان یک اشتباه، کوه پر غروری که عده ای با افتخار به او تکیه می‌کردند به یک باره فرو می‌ریزد

و دیگر..

نه ارجی و نه احترامی..

 

یک نفر با اشتباهات پی در پی اش زندگی خود و دیگری را پایان می‌بخشد

و..

عده ای برای کودک جامانده از پرواز و تشنه ی محبت پر و بال می‌زنند..

 

زمان غریبی‌ست..

یک نفر برای دیدن کسی جان می‌دهد و آن کس.. چند روزی که بگذرد نام آن نفر را، هم فراموش می‌کند..

 

شب ها عجیب اند..

تو را یاد خاطراتت می‌اندازند

با دل و جانت بازی می‌کنند و در آخر..

تو را در جایی میان زمین و هوا جا می‌گذارند..

 

روز ها..

روز که می‌شود انتظار دیگری داری

دلت.. قلبت.. فکرت.. آرامش می‌خواهد

اما..

بازی روز ها از همه عجیب تر است

قلبت را

قلب عاشقت را

قلب عاشق و خسته ات را

به انتظار دیدن یاری می‌کشاند..

وعده ی دیدار می‌دهد

تپیدن های تند به قلب مریضت می‌دهد

عرق ریزان..

نفس زنان..

چشم انتظار ایستاده ای که..

آمدن غروب سر و صدایی در قلبت به پا می‌کند

شب نزدیک است و

خبری نیست..

خبر از آمدن یار نیست

روز هم با فشردن حال دلت، خنده ای می‌کند و..

تو را به می‌سپارد به شب

به همان شب عجیب که تو را در ناملایمات حال و هوایت جا گذاشته بود..

 

این است بازی روزگار

همین است دلتنگی..

وقتی با شنیدن صدایش شبی را به صبح می‌رسانی و او..

بی خبر از همه جا

چشم هایش را آرام می‌بندد..

 

………………………….. 🍃

 

 

…….. مامان؟

شیدا زنگ زد الان، گفت تا یک ساعت دیگه با خاله میان اینجا، می‌خوان یارا رو ببینن

 

_ خیلی خب

 

لباس های بیرونش را تن کرده بود و جوراب های کودک را پایش می‌کرد

نگین کفگیر به دست از آشپزخانه بیرون می‌آید

 

_ کجا باز شال و کلاه کردی؟

 

…… دیروز گفتم که.. باید یارا رو ببرم پیش دکترش ببینم وضعیت این ماهش چطور بوده

 

نگین نزدیکتر می‌شود و لبخندی به یارا که مشغول بازی با انگشتانش بود می‌زند

 

_ انقدر این بچه‌ رو بیرون ببر تا سرما بخوره بیان ببرنش

من نمیدونم چی میخوای از جون این بچه‌؟ دیروز تو اون هوای سرد برداشتی بردیش بیرون که چی؟

حالا یه دور هم با کالسکه بزنه!

 

کارش تمام می‌شود کودک را بغل می‌گیرد

 

…… این بچه‌ آدمه

نمیشه همش از این خونه به اون خونه کنیمش. بالاخره باید چهار تا درخت و کفتر ببینه یا نه!

 

نگین ناچار سری تکان می‌دهد

 

_ بچه‌ ست مامان جان، دور از جون یه سرما که بخوره کلی از گوشت تنش آب‌ میشه بچم

 

گونه ی نگین را می‌بوسد

 

…… خیالت راحت هواسم هست

من برم دیگه

 

_ مواظب باش، خداحافظ تون.

 

با اینکه یارا این هفته را قرار بود کنار آن ها باشد اما دلش برای بعد از این یک هفته تنگ می‌شد

این سه روزی که از آمدنش می‌گذشت به حضورش، صدای خنده و گریه اش عادت کرده بود

مگر می‌شد عادت نکند؟

یارا بوی نگارش را می‌داد

بوی دختر مظلومش را که چقدر این روز ها تشنه ی دیدارش بود..

امیدش برای گرفتن یارا به خدا بود بعد از خدا هم دل خوش کرده بود به همان حرفی که نازنین در تاکسی زد

اینکه کاری می‌کند خود جهان یارا را به آن ها بدهد..

 

 

چند دقیقه بیشتر تا مطب نمانده بود که گوشی اش زنگ می‌خورد

با دیدن اسم روی اسکرین لپ هایش را باد می‌اندازد

 

……. بفرمایید!

 

_ سلام..

 

……. علیک سلام!

 

…………………………..🍃

 

 

 

گاهی پاسخ دادن های کوتاهش راه را برای هر حرفی می‌بست حتی سرد جواب دادن هایش سرما به پا می‌کرد

 

_ می‌خواستم امروز هم یارا و هم شما رو ببینم اگه ممکنه

 

صورتش جمع می‌شود

اگر می‌گذاشت این یک هفته را خانوادگی سر کنن تعجب داشت

 

……. امروز که.. نمیتونم، یعنی مهمون داریم.. زیاد!

 

جهان لحظه ای مکث می‌کند. انگار که روی دیدار امروزش زیادی حساب کرده بود

 

_ باشه.. مشکلی نیست

 

پیچیدن نازنین در خیابانی دیگر، باعث افتادن اسباب بازی یارا از دستش می‌شود

جیغ بلندی که یارا می‌کشد به گوش جهان هم می‌رسد!

 

_ چیشد؟

 

نازنین لحظه ای به عقب برمی‌گردد

 

……. پیچیدم اسباب بازیش افتاد!

 

_ تو ماشینید؟

 

……. بله، واسه چک قد و وزنش وقت گرفته بودم

میخوام یه برنامه ی غذایی براش بگیرم که تغذیش تصحیح بشه

 

_ آهان! دست شما درد نکنه

امشب که شلوغه بیشتر مواظب یارا باشین

فعلا خداحافظ

 

سینه اش را پر از هوا می‌کند تا دودی که از سرش بلند شد را خاموش کند!

اما لحظه ای کنجکاوی به سراغش می‌آید

 

…….. آقا جهان؟

 

_ بله

 

…….. کاری داشتین با من؟

برای اینکه می‌خواستید منو ببینید میگم

 

_ باشه وقتی حضوری دیدمتتون حرف می‌زنیم

 

چشمانش را در حدقه می‌چرخاند!

 

…… هر طور مایلید. خدا نگهدار!

 

اتصال را قطع می‌کند و مقابل مجتمع پزشکان توقف می‌کند

 

……. انگار من بیکارم که هر بار به سازش

برقصم، باش تا ببینی منو!

 

………………………… 🍃

 

 

 

 

بعد از یک ربع انتظار، نوبتش می‌شود..

 

دقایقی بعد از چکاپ و ملاحظه کردن و علامت زدن کارت واکسن کودک، دو برگه ی تغزیه و یک بروشور تمرین و بازی از پزشک می‌گیرد

دیگر بغل کردن یارا تا این مدت خسته اش می‌کرد اما ذوق هم می‌کرد!

یارا بزرگ شده بود و به طبع سنگین تر..

 

بعد از نشاندن یارا در صندلی کودک پشت رول می‌نشیند و از آینه نگاهی به یارای در حال آواز خواندن می‌کند

 

…… چی میگی فدات شم؟

چی میگی جیگرتو؟!

 

هر دو می‌خندند!

کودک بود و دائم توجه می‌خواست

به دنبال حرف زدن و بازی کردن بود، و نازنین در این سه روز چقدر با عشق به او رسیدگی می‌کرد و همراه شیطنت های کودکانه اش بود.

 

……. دختر خاله؟

میگم پیش من بهت خوش میگذره یا اون عموی چیزت؟

یعنی من خوبم یا اون؟!

 

یارا همانند نازنین با خنده جیغ می‌زند و این می‌شود پاسخش

 

……. قربونت برم که انقدر شیرین می‌خندی..

معلومه که پیش من بهت خوش می‌گذره!

چیه اون ریش و سبیل خوشی داره؟!

 

با خیال اینکه یارا با او هم عقیده است او را هم، پایه‌ی حرف های زنانه اش می‌کند

 

……. ببین خاله جان، عموت و که دیدی شیرجه نزن بغلش که!

یه چنگی چیزی، که من دلم یکم خنک شه حداقل!

 

آموزش هایش را می‌داد و هر بار به شدت بدگویی از جهان اضافه می‌کرد و در آخر بلند می‌خندیدند..

 

گوشی زنگ می‌خورد

 

……. جانم شیدا؟

 

_ سلام نازی جان

 

……. سلام. خوبی؟ اومدین شما؟

 

_ آره عزیزم

نازی اگه کارت طول میکشه بیام کمک؟

 

……. نه جانم، چند دقیقه ی دیگه میرسم

فقط چایی دم کن شیرینی می‌گیرم

 

_ آمادست، بیا زود..

 

…………………….. 🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x