رمان قلب عاشق پارت ۳۹

4.6
(49)

 

 

 

 

نزدیک می‌شود.. نگین پاسخ سلامش را گرم تر از مراسم قبل می‌دهد

کودک را که بادیدن جهان به تب و تاب افتاده بود، از آغوش نازنین می‌گیرد و با تنها گذاشتن آن دو، به جمع می‌پیوندد.

 

_ خوبی؟

 

نفسش را آرام و بی صدا بیرون می‌دهد

 

….. اوهوم.. ممنون

 

جهان رز های صورتی که با تور بلند سفید دیزاین شده بود، سمت دختر می‌گیرد

 

_ تقدیم شما!

 

زیبایی آن دسته گل بزرگ به اندازه ای بود که نازنین نمی‌توانست لبخندش را پنهان کند

 

….. خیلی قشنگه، مرسی

 

_ آشتی؟

 

نگاه متعجبش را از گل‌ها به چشمان کشیده ی مرد می‌دهد

 

جهان با چشمکی از کنارش می‌گذرد!

او می‌ماند با اخمی روی پیشانی..

 

یارا با دیدن جمع دوست داشتنی اش شروع به جیغ و خنده و دست زدن، سعی داشت توجه همه را به خود جمع کند

خصوصا ستاره و جهان

 

بقیه هم با شوق و لذت به تماشایش، تشویق هم می‌کردند

ستاره بلند می‌شود

 

_ من یارا رو می‌برم بازیش بدم

 

….. وسایلاش تو اتاق منه

 

به تنها اتاقی که در همان طبقه بود

اشاره می‌کند. ستاره هم همراه یارا..

 

اینگونه بهتر هم بود. می‌توانستند راحت تر و جدی به بحث شان برسند.

 

نگین تلفنی به فرامرز گوشزد کرده بود رفتارش را نسبت به مهمان های امشب کنترل کند تا حرفی و رفتاری نباشد که خاطر نازنین را مکدر کند

 

دخترش تقصیری نداشت که ازدواجش

باید یک دنیا با دختران دیگر فرق می‌کرد

نمی‌خواست هیچ خاطره‌ی تلخی

از این شب های مهم در خاطرش

ثبت شود..

 

…………………….. 📙

 

 

 

 

_ جناب وفایی قرض از مزاحمت خاستگاری از دسته گل شما برای پسرم آقا جهان هستش

جلسه قبل که خدمت رسیدیم گویا شما در سفر بودین. بنده عرض کردم به خانوم که جلسه بعد بهتره زمانی باشه که شما از سفر برگشته باشین و ما هم مفتخر باشیم به دیدار شما

 

فرامرز تکیه به مبل نگاهی کوتاه حواله نگین می‌کند. حتما اگر حاج صابر این درخواست را نداشت، امشب هم از مراسم خاستگاری دخترش اطلاع نداشت

 

_ لطف دارین. کم و بیش در جریان اتفاقات اخیر هستم.

هر چند شخصا مخالف این ازدواجم

ما قبلا یکبار تمام مراسمات خاستگاری، عقد و عروسی رو از سر گذروندیم

هر دو خانواده هیچ سنخیتی با هم ندارن.

یارا نوه‌ی منه.. به اندازه‌ی مادرش که دخترم باشه.. زندگی و آینده اش به شدت برام قابل اهمیته

اما..

نمیدونم کار درستیه که به خاطره یک نفر زندگی جمعی، به خصوص دختر من و پسر شما دچار معضل بشه

 

جمع زمانی کوتاه در سکوت فرو می‌رود

گویی این زخم هنوز هم در سینه هایشان سر باز مانده بود

 

_ نمیدونم اطلاع دارید یا نه..

نگار بچه دوم من بود

قبل از اون من یه پسر داشتم

نمیدونم چه بیماری گرفت که شروعش با تب بود و، آخرش هم با تب..

تو همون سال های اول زندگیش داغ دیدن جوونیش.. دامادیش.. بچه و زندگیش.. به دلم موند

 

حجم سینه اش از هوا پر می‌شود و.. نگین هم.. برای نریختن اشکش دندان روی لب می‌فشارد

 

_ خلاصش کنم.. آتیش گرفتن دلم با رفتن نگار، خیلی بیشتر از، از دست دادن پسرم بود

 

خاتون دستان چروک افتاده اش را به زیر چادر می‌کشد

 

_ خدا رحمتشون کنه

ان شاء الله بقای عمر خودتون و خونوادتون باشه.

آدمی زاد همینه مادر.. اون بالایی برای هر کسی یه جور امتحان گذاشته

هیچ کس از اول زندگیش و تا آخرش نخندیده

ما هم داغ عزیز دیدیم

عروسم.. شوهرم.. نوه ام..

ان شاء الله به حق علی از این به بعدش شادی باشه

 

هوای سنگین اطرافش را پس می‌زند

 

_ امیدوارم

 

…………………. 📙

 

 

 

این‌بار صحبت ها برمی‌گردد به اصل مطلب.. موضوعی که با رضایت و بی رضایتی شان امشب را برایش جمع شده بودند.

 

به درخواست حاج صابر از فرامرز،

نازنین و جهان برای بار دوم سمت اتاق دختر می‌روند تا باقی صحبت ها و بیان انتظاراتشان انجام شود

 

در را که باز می‌کند با نور کم آبی رنگ که از لوسترش بود روبه‌رو می‌شود.

ستاره کودک را خوابانده بود.

 

_ شما بفرمایید من میرم بیرون

یارا هم خوابیده

 

…… می‌خوای بمون پیشش، ما میریم بالا؟

 

ستاره با لبخندی عمیق روبه‌روی نازنین می‌ایستد

 

…… مرسی عروس!

اتاقتم خیلی خوشگله.. خیلی!

 

نگاه شیطنت بارش را به جهان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌رود.

 

……. خواهرت خیلی خواهره!

از اون مدلاست که مکان واسه برادرش جور میکنه!

 

_ بالاتر.. کیسِ شو جور کرده!

 

ابرو بالا می‌اندازد

 

…… چه خواهر و برادر مَچی!

 

روی تابش که از سقف آویز بود می‌نشیند

نگاه جهان هم طناب ها را تعقیب می‌کند و بعد هم می‌رسد به دختر

 

خوشبخت کردنش چقدر سخت بود

 

…… بفرمایید

 

……………………….. 📙

 

 

 

 

روی همان چستری که دفعه‌ی قبل نشسته بود می‌نشیند

باز هم یک دور اتاق را از نظر می‌گذراند

کمی انگار کلافه می‌شود

 

_ اینکه تا الان جوابتون به این ازدواج مثبت بوده، یعنی اینکه به همه چیز فکر کردید، درسته؟

 

با مکث پاسخ می‌دهد

 

…… تقریبا

 

_ چرا تقریبا؟

فکر میکردم به همه چیز واقفین

 

شانه ای بالا می‌اندازد

 

…… من که تا حالا با شما معاشرت نداشتم بدونم کلا چه مدلی هستین!

فقط تا همون اندازه که ازتون شناخت دارم

 

مرد سری به تایید تکان می‌دهد

 

_ واسه همین گفتم هر سوالی که دارین بپرسین

اما شما همه چیز و زیادی ساده می‌گیرین

 

دختر اجازه‌ی ادامه به جهان نمی‌دهد

 

……. من فکر میکنم بهتره که این رفت و آمد ها را طول ندیم

هر دومون میدونیم الان چرا اینجاییم

دلیل ازدواجمون چیه

حالا.. با اینکه خیلی از هم خوشمون نمیاد و اجبارا تن به ازدواج میدیم

 

ولی..

حداقل میتونیم با هم کنار بیایم

بعد ازدواج، یکم که اخلاق هم دستمون اومد

یکسری قانون بین خودمون میذاریم

لازمم نیست کسی ازش چیزی بدونه..

 

…………………………… 📙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x