کلید را در قفل میچرخاند و در را باز میشود
چند قدم بیشتر داخل نرفته بود که چشمش به لندکروز مشکی پارک شده در حیاط میافتد
چشم هایش یک آن سیاهی میرود
چطور باید سردردش آرام میشد؟
لرز به جانش افتاده بود
سعی داشت خود را آرام کند گر چه در آن شرایط ناممکن بود برایش
در سالن ورودی خانه را باز میکند و داخل میشود بدون اینکه به سمتی نگاه کند مستقیم راه آشپزخانه را پیش میگیرد
خرید هایش را روی میز میگذارد
با بستن چشم هایش سعی میکند، شده کمی خود را آرام کند
_ نازنین جان؟
باز هم صدای مهربان و نگران مادرش
چشم باز میکند و برمیگردد
…….. جانم
جانم” گفتنش آرام بود و بی جان
نگین هم این روز ها حوصله نقش بازیکردن نداشت
نه لبخند دروغین ماه های پیشش را داشت نه دیگر با آمدن اوی بی معرفتِ زندگیشان، چشم هایش برق میزد
_ بیا بشین مادر
پدرت اومده!
لبخند تلخی به روزگار زندگیشان میزند
و چشم هایش پر آب میشوند
چرا مثل دختر های دیگر با شنیدن آمدن پدرش خوشحال نمیشد؟
کیفش را روی میز میگذارد و همراه مادرش از آشپزخانه بیرون میرود
آتش دل نگین بیشتر میشود از اینکه نازنین را با این حال میدید
دختر بود و ظریف
دختر بود و شکننده
دختر بود و دلش تکیه کردن میخواست
آرامش میخواست
دختر بود و دلش دنیای رنگی میخواست
اما از همه ی این حس های دخترانه، فقط استرس و فکر و خیالش به نازنین رسیده بود..
مقابل فرامرز که روی مبل نشسته بود با فاصله ی چند متر میایستد
……. سلام
.
نگاه دلتنگ فرامرز یک دور روی نازنین میگردد و در آخر روی نگاه سردش مینشیند
_ سلام دخترم
پوزخندی کمرنگی روی لب هایش مینشیند
_ خوبی بابا؟
سر تکان میدهد
…….. چرا نباشم؟
برمیگردد سمت نگین
…….. مامان جان من خستم، میرم بخوابم
نگین سر تکان میدهد، خودش هم حوصله نشستن را نداشت
صورت نگین را میبوسد و به سمت اتاقش میرود
صدای فرامرز باعث توقفش میشود
_ دخترم؟
نمیخوای چند دقیقه کنار پدرت بشینی.. حرف بزنیم؟
چقدر از این لحظه ها فراری بود
…….. خوابم میاد
دیگر نمیماند تا اصرار بشنود
نگین به سمت آشپزخانه میرود تا دارویش که تایم آن، مصرف قبل از خواب بود بخورد
وقتی برگشت فرامرز را ایستاده دید
_ داری میری درم ببند، حتما باید صدای چفت شدنش بیاد وگرنه بسته نشده!
به سمت پله های پهن و کمی تاب خورده میرود
اینبار روی صحبت فرامرز با اوست..
_ باید با هم حرف بزنیم
نرده ی سنگی را میگیرد و پایش را روی اولین پله میگذارد
_ من و تو که حرفی نداریم
اگه نازنین هم کاری باهات داشت خبرت میکنه
نگین بی توجه به فرامرز بالا میرود
لب هایش به یک سمت مایل میشوند
روزی در این خانه همه مثل پروانه دورش میگشتند
حالا…
پوزخندی به احوالاتش میزند
دیگر در این خانه خبری از آن احترام ها برایش نبود…
………….. 🍃
خودش باعث شده بود وگرنه این دختر همان دختری بود که برای پدرش جان میداد.. همان دختری که برایش مثل پسر نداشته اش بود، تکیه میکرد به هواداری های دخترش
نازنینی که اگر پدرش سر میز حاضر نمیشد لب به غذا نمیزد
حال همان دختر سلامش را به زور میداد
در حق نگین هم بد کرده بود
نگین زنی زیبا بود و لوند
آرزوی هر مردی
اما او به همه چیز و همه کس پشت پا زد
چقدر از اطرافیانشان حسرت زندگی آن ها را داشتن اما..
حیف…
نازنین شباهت زیادی به نگین داشت
از او زیبا تر و البته مغرور تر
او با کارش غرور نگین و دخترانش را شکست
نگار مهربان بود و زود باور، بعد از مدتی پدرش را بخشید و با او هم صحبت میشد اما نازنین هرگز..
خاطراتش را با آخرین نگاه دور خانه، گوشه ای در قلبش میگذارد و از خانه بیرون میرود..
آرایشش را پاک میکند و موهایش را از حصار کش باز میکند. دستی لابه لایشان میکشد و سرش را تکان میدهد
به تصویر خود در آینه نگاه میکند
لبخند میزند که ردیف دندان های سفید و ردیفش از پشت لب های پروتز شده اش به چشم میخورند
……… بابامون ما رو ول کرد
از پسر مردم چه انتظاری دارم آخه
بغضش میشکند و اشک هایش آرام راه خود را طی میکنند
درمانده بود..
تنها خواهرش را که مثل رفیق بودند، از دست داده بود
توان گرفتن خواهر زاده اش، تنها یادگار نگار را نداشت
دلشکسته..
حتی پدری که برایش پدری کند نداشت
اگر..
اگر فرامرز مثل همه ی پدران دیگر برایشان پدر بود و سایه ی سر، رضا جرأت نمیکرد آن همه نگار را خون به دل کند
نگاه مرد ها و زن های فامیل و آشنا به مادرشان سنگین نبود
هر حرفی را از جانب دیگران به زندگی خودشان ربط نمیدادند
دست روی صورتش میکشد
در ریلی کمد دیواری بزرگش را کنار میکشد
نگاهش به بسته ی باز نشده ی لباس خواب میافتد..
…………… 🍃