ستاره سینی چای را دور میگیرد و کنار نازنین مینشیند.
حرف ها شروع شده بود و در آخر، بحث به طبقه ی بالا، خانهی جهان میرسد.
خواسته هایی که نازنین قبلا به جهان گفته بود، توسط جهان در جمع مطرح میشود.
_ اینکه بالا تغییر کنه، من موافقم اما..
اینکه بخوای نما بزنی و دستی به حیاط بکشی رو، میتونی بعدا هم انجام بدی
برای این میگم که قصد داری مغازه بخری
به هر حال پول کم بیاری به مشکل برمیخوری
جهان نگاهی کوتاه به نازنین میاندازد
خود را با شکلات سرگرم کرده بود اما عیان بود که حواسش پی حرف ها بود
_ درست میگین شما
فردا یکی از بچه ها میاد یه برآورد تقریبی بزنه ببینیم هزینش چقدر میشه
چند دقیقه ای میشد که جهان به طبقهی بالا رفته بود، یارا هم با خود برده بود.
نازنین هم در ظرفی چند شکلات و یک لیوان چای میگذارد و او هم بالا میرود.
اول که قصدش این بود شب را همان پایین بگذراند تا دیگر جهان برایش خط و نشان نکشد!
اما برای خودش هم بد میشد. نمیخواست همین اول کار اسمش سر زبان بیفتد
وجود یارا هم بی تاثیر نبود.
داخل که میشود کودک را در آغوش جهان میبیند
سرش را روی شانه ی مرد گذاشته بود و چشم های سنگینش بسته بود
فقط، لحظه ای تنش یخ میکند
الان او و این مرد زن و شوهر بودند و
پدر و مادر یارا؟
شب خواب روشن بود. با همان نور کم، تشک و بالش کودک را نزدیک جایی که خودش قرار بود بخوابد میاندازد.
نزدیک جهان میرود
….. خوابید؟
_ آره
صدایشان آرام بود که خواب سنگین نشدهی کودک به هم نریزد
نازنین کودک را میگیرد و آرام در جای خودش میخواباند.
از داخل کابینت قوطی شیر خشک را بیرون میآورد و.. شیشه شیر را پر میکند.
جهان رخت خواب دختر را کنار یارا و رخت خواب خود را کنار دختر انداخته بود
نازنین که میبیند، پرویی در دل نثارش میکند!
شیشه شیر را که بالای سر کودک میگذارد بلند میشود تا
لباس هایش را از چوب رختی آویز کند
از حق نگذرد، حالت سنتی و روستا گونه ی این خانه را دوست داشت
گیره ی موهایش را باز میکند و دستی بینشان میکشد.
جهان گوشی در دست مشغول کاری بود
نازنین هم با خیال آسوده تری که جهان سخت در گوشی فرو رفته به جای خود میرود.
روی دست یارا بوسه میزند که..
فضای اتاق تاریک تر میشود
لحظه ای بعد دست بزرگ و مردانه لی دورش حلقه میشود و او را به عقب میکشد!
………………………….. 📕
….. آیی!
چیکار میکنی؟
مرد پاسخی نمیدهد
دختر کلافه میشود از تقلایی که راه به جایی نمیبرد
دست مرد روی شلوار چرم دخترک حریصانه حرکت میکند
و صدای نفس هایش تن دختر را
بیشتر میلرزاند
_ چقدر تنگه این لامصب!
اینبار نازنین حرفی نمیزند
واقعا از حرکت های تند و حریصانه ی جهان میترسید
در روابط زناشویی هیچ مرزی نداشت
دستی که زیر گردن دختر بود محکمتر روی سینه هایش قفل میشود
تا جهان، راحت تر بتواند کارش را
پیش ببرد
….. چیکار میکنی؟ نکن میگم؟
_ واسه خاطره خودته، اذیتی با این!
خیلی طول نمیکشد که شلوار تنگ و چرم دخترک به قسمتی پرت میشود
و در تاریکی گم میشود
_ حالا شد!
با زوری که داشت، دختر را آن طوری که دلش میخواست، در آغوش میگیرد
….. خوشم نمیاد کسی به زور بغلم کنه
_ زور نیست. خودتم میخوای!
نازنین عصبانی تکان میخورد تا از آن حالت خارج شود
….. خواسته های خودتو به من نچسبون!
جهان که انگار خواسته اش عصبی کردن دخترک بود، خونسرد پاسخش را میدهد
_ باشه تو راست میگی
حالا بخواب!
….. معلومه که راست میگم!
ولم کن برم تو جای خودم
این حرص و تکوتا را دوست داشت!
_ شلوغ نکن!
بچه بیدار میشه
نازنین مجبور به سکوت میشود
خسته بود و خوابش میآمد
اما دلیل نمیشد مقابل این همه زورگویی سکوت کند..!
……………………… 📕
سلام،خبری از پارت نیست؟