رمان لاندور پارت 18

4
(13)

 

 

سریع جواب دادم

_ مطمئن باشین …

 

دستم رو روی شونه ی غزاله گذاشتم و ادامه دادم

 

_ اما من تنها نیستم و بدون دوستم نمیتونم این کار رو قبول کنم

 

نیم نگاهی به غزاله انداخت

 

_ واسه این خانوم هم کار داریم منشی قراره بره و می‌خواستیم آگهی بزنیم اما الان دیگه نمی‌زنیم و ایشون بیاد به جاش

 

غزاله با تعجب فقط گوش میداد اما من خوشحال از این که بالآخره همه چی ردیف شده بود دستش رو فشردم

 

هرچند که شغلم به درسم ربطی نداشت اما مهم این بود که کار برام جور شد

 

_ بفرمایید این فرم رو پر کنید میزان تحصیلات و رشته ی تحصیلی حتما قید بشه شماره تلفن روشن و مال خودتون بنویسید توی فرم

 

برگه ها رو ازش گرفتیم نفهمیدم چطور اون فرم رو پر کردم

 

_ ما کارامون ردیف بشه از هفته ی بعد میام سرکار

 

_ مشکلی نیست هماهنگ میکنیم.

 

از شرکت بیرون رفتیم

 

غزاله که تازه به هیجان افتاده بود با ذوق دستاش رو به هم کوبید

_ دیگه رسماً مستقل میشیم

 

آهی کشیدم

_حالا مونده خانواده راضی بشن غول مرحله ی آخر اینه

 

تا ماشین بیاد دنبالمون بیرون از شرکت منتظر موندیم

 

غزاله به رو به رو اشاره کرد

 

_ اینجا رو ببین. یه شرکت دیگه هم داره افتتاح میشه

 

سر تکون دادم

_ آره دیگه اینجا شهرک صنعتیه شرکتا نزدیک همن

 

با اومدن ماشین سوار شدیم

 

نمی‌دونستم چطور باید بحث رو پیش بکشم و به مامان و بابا بگم

 

همونجور که سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم برای لحظه ای خوابم برد

 

توی خواب می‌دیدم که دستای آرمین روی تنم نشست وحشت زده چشمام رو باز کردم

 

این مرد لعنتی حتی توی خواب های چند دقیقه ایم هم نفوذ کرده بود و آرامش نذاشته بود برام

 

 

 

مهیار شاکی صداش رو بالا برد

 

_ همینم مونده بگن خواهر فلانی پاشده رفته خونه اجاره کرده کار می‌کنه

 

مامان اشکاش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد

 

_ مگه این خونه مرد نداره که زنش بره کار کنه؟ اگه میری درس میخونی واسه این نیست که بری سرکار

 

با حرص ادامه داد

 

_ ازدواج هم کنی خونه ی هر پدرسگی رفتی مجبوره لقمه ای نون بذاره جلوت

 

بابا همچنان سکوت کرده بود و هنوز چیزی نگفته بود

 

_ چی میگی مهیار؟ اون افکار عهد بوقی رو دور بریز تا الآن هرچی گفتی قبول کردم اما نمیتونی برای آینده ام تصمیم بگیری درس خوندم و الآنم باید برم سرکار مگه بحث پول تنهاست؟

 

_ چهارتا کلاس درس خوندی واسم کار کن شدی میخوای آبروی من رو ببری؟ بگن خواهر فلانی رفته تنها زندگی میکنه و میره سرکار؟

 

_ من تنها نیستم دوستم غزاله هم باهامه یه خونه برای هر دوتامون اجاره میکنیم

 

رو به مامان ادامه دادم

 

_ مگه همیشه نمیگفتی از اون دخمه بیرون بیام؟ حالا یه چیزی بگو

 

مامان فقط گریه اش شدت گرفت

 

مهیار به طرفم اومد

 

وسط راه بابا مچش رو محکم گرفت

 

_ بسه مهیار زیاده روی نکن!

 

مهیار که نمیتونست حرمت بابا رو بشکنه عقب کشید

 

بابا نگاهی به هممون انداخت

 

_ همین امروز باهم میریم محیط کارو همه چی رو بررسی میکنیم

 

ناباور به بابا خیره شدم و کم کم لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست

 

دوباره داد مهیار بلند شد

 

_ یادت رفته مدیا فقط یه دختربچه‌ست

 

بابا دستش رو بلند کرد

_ اون بیست سالشه دیگه بچه نیست خیلی هم عاقله

 

برام عجیب بود که چرا بابا به این زودی کوتاه اومد به هرحال به نفع من بود

 

_ می‌دونی که دکترش هم تاکید کرد که باید به اجتماع رو بیاره تا از این افسردگی دور بشه شاید این همون فرصتی باشه که دنبالش بودیم

 

 

 

بابا محکم رو به مهیار ادامه داد

 

_ توی این قضیه حق دخالت نداری مهیار . خودم همه چی رو بررسی میکنم

 

مهیار عصبی از خونه بیرون زد

 

نمی‌تونست روی حرف بابا حرف بزنه

 

به طرف بابا رفتم

 

_ ممنون بابا که این فرصت رو بهم دادی

 

_ این فرصتیه که از همه لحاظ نشون بدی همون دختری هستی که بابات توقع داره

 

نزدیک اومد

 

_ من توی تربیت تو هیچی کم نذاشتم و تا الآن ثابت کردی لیاقت بهترین ها رو داری، مواظب باش پدرت رو شرمنده نکنی

 

نگاهم رو ازش گرفتم

من اون دختری که روش حساب کرده بود، نبودم

 

میخواستم باشم اما نشد

اون آرمین لعنتی این اجازه رو بهم نمی‌داد

 

_ هرچند که ازت مطمئنم اما بازم حرفام رو میزنم، محله ی ما کوچیکه و کوچکترین اتفاق مثل بمب پخش میشه

 

مامان حرفهای بابا رو ادامه داد

 

_ به خصوص دختری مثل تو که یه بر و رویی داری باید بیشتر مواظب باشی

 

بابا محکم تر از قبل ادامه داد

 

_ من با کار کردنت مخالف نیستم باعث میشه تجربه کسب کنی و شاید خدا خواست و از اون کابوس ها هم نجات پیدا کردی

 

مستقیم به صورتم خیره شد

 

_ تو غرور منی دخترم پس همیشه من رو سربلند نگه دار و اجازه نده کسی بتونه غرور پدرت رو بشکنه

 

آب دهنم رو به سختی قورت دادم

با حرفاش برای رفتنم مصمم تر شدم

 

چون با موندنم توی اون محله آرمین اجازه نمیداد غرور بابام باقی بمونم

 

***

 

” آرمین ”

 

_ چیزی شده حاج خانوم؟

 

مامان کامل اومد داخل و درو بست

 

_ توی این مدت که نبودی به خیلی چیزا فکر کردم

 

کنجکاو منتظر موندم تا ادامه بده.

 

نفس عمیقی کشید و با تردید جواب داد

 

_ به اتفاقاتی که بعد از مرگ پدرت برامون افتاد

 

دستام مشت شد و نفس هام سنگین

 

_ اینکه من و تو مجبور شدیم بیایم به این محله و با سختی ها دست و پنجه نرم کردیم …

 

کلافه بین صحبتش توپیدم

_ بسه حاج خانوم حرفهای قدیمی رو وسط نکش

 

بی توجه به حرف من ادامه داد

 

_ توی اون ده سالی که باهم اینجا زندگی کردیم تو نخواستی به ارثی که پدرت برات گذاشته بود دست بزنی . پنج سال هم که نبودی میشه پانزده سال

 

از بین دندون هایی که بی اختیار به هم فشرده شده بود غریدم

_ نمی‌دونم بود و نبود اون مال و منال چه فرقی به حال من و تو می‌کنه؟!

 

_ پدرت اونا رو برای تو گذاشته

 

چنگی به موهام زدم

_ بس می‌کنی یا من از اینجا برم؟!

 

کنترل صدام دست خودم نبود

 

حاج خانوم دلخور نگاهم کرد

 

_ این که نشد حرف حساب آخه . هر وقت اسم از اون ارث و میراث میارم از کوره در میری اگه نمیخوایش وکالت بده به من برم ببخشم به خیریه

 

اخمام در هم شد

_ کاش همینا رو هم با خودش برده بود مرتیکه فقط عذاب برام به ارث گذاشت

 

_ بسه آرمین اون پدرت بود هرجور که باشه باید به خوبی ازش یاد کنی

 

دستام از خشم می‌لرزید

و کم کم دنبال چیزی گشتم تا به در و دیوار بکوبد

 

اشکای حاج خانوم که روی صورتش ریخت باعث شد بی درنگ از اتاق بیرون برم

 

نفسای عصبیم رو بیرون دادم و طول حیاط رو طی کردم

 

سر درد شدیدی به سراغم اومده بود

 

تا حالا به اون اسناد و چیزایی که پدرم طبق وصیت نامه برام گذاشته بود نگاه هم نکرده بودم

 

طی یه تصمیم ناگهانی برگشتم داخل

 

حاج خانوم توی آشپزخونه بود

 

_ اون وصیت نامه و مدارک رو میخوام

 

دست از کارش کشید و به طرفم اومد

 

_ چی شد یدفعه نظرت عوض شد؟!

 

_ می‌خوام ببینم چی برام گذاشته

 

کاملا جاخورده به طرفم اومد

 

_ باشه برات میارم

 

_ میرم اتاقک بالاپشت بوم. بیار اونجا

 

بلافاصله از پله ها بالا رفتم

 

کشو میز رو باز کردم و مشغول گشتن شدم

 

چیز براقی نظرم رو جلب کرد

 

سرم رو خم کردم و با دیدن یه گل سر اخمام درهم شد

 

مال مدیا بود

پنج سال قبل اینو بهش ندادم

 

شاید باید پیش خودم نگه میداشتم

 

نمی‌دونستم چرا با دیدن من اونهمه ترس توی چشماش موج میزد

 

فکر نمی‌کردم دلیلش فقط اون فیلم باشه

 

از طرفی این ترسش باعث می‌شد ناخودآگاه بخوام بیشتر بهش نزدیک بشم

 

_ پسرم بیا اینم وصیت نامه و مدارک ببین چیزی کم نباشه

 

سری تکون دادم و مدارک رو گرفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x