رمان لاندور پارت ۱۱

4.2
(20)

 

 

 

 

مامان از اتاق بیرون رفت

شالم رو روی موهام انداختم و جلوی آینه ی قدی به خودم خیره شدم

 

زیرچشمام سیاه و گود شده بود

سفیدی چشمام به قرمزی میزد و جای اشک خشک شده روی صورتم پیدا بود

 

موهام آشفته و به هم ریخته‌ام رو بی‌حواس فقط زیر شال جا دادم

 

دلم شور میزد و گواه بد میداد

دعا میکردم مهیار پشت در نباشه

 

به سرعت از اتاق بیرون دویدم

 

طول حیاط رو با نذر صلوات و فاتحه برای خودم طی کردم

 

دستم رو به چفت در رسوندم

چشمام رو بستم محکم کشیدم

 

در با صدای تیزی باز شد

 

دستم رو وسط قفسه ی سینه ام گذاشتم و نفسم رو محکم بیرون دادم

 

_ تعارف نمیکنی بیام داخل خواهر مهیار؟!

 

به معنای واقعی کلمه سکته کردم!

آرمین درست رو به روی من ایستاده بود

 

با شنیدن صداش مرگ رو با چشم دیدم

 

آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم تا راه گلوم باز بشه و بتونم حرف بزنم

 

_ تو اینجا؟!

 

نتونستم حرفم رو ادامه بدم

 

با همون لبخند کج روی لبش جواب داد

 

_ زنهای خبرچین همین اطرافن! نمی‌خوای که بفهمن دم در با من خوش و بش داشتی

 

لعنتی! این بشر از هیچ چیزی ترس نداشت!

فقط قصد داشت من رو بچزونه

 

از جلوی در کنار رفتم و سعی کردم محکم حرف بزنم

 

_ مهیار خونه نیست بهتره بری

 

قدمی بهم نزدیک شد

ناخواسته دستم رو بالا آوردم

 

_ جلو نیا

 

_ با مهیار کاری ندارم چون صبح فیلم رو براش فرستادم

 

چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد

 

_ اومدم خودت رو ببینم خواهر کوچولوی مهیار!

 

 

 

_ از اینجا برو دیشب کم عذابم دادی اومدی اینجا هم ادامه بدی؟!

 

به دیوار آجری حیاط تکیه داد

 

_ دیشب که کاری نکردم

 

با نگاه با نفوذش سر تا پام رو برانداز کرد جوری که ناخواسته دستام رو بغل گرفتم

 

_ به همه اینجوری نگاه میکنی؟!

 

اخمام رو درهم کشیدم

 

_ نگاه کثیف هم باید به شایعات پشت سرت اضافه بشه

 

به محض تموم شدن حرفم به طرفم خیز برداشت

 

دستم رو روی دهنم فشار دادم تا جیغ نزنم

 

انگشت اشاره اش رو به طرف حمام دراز کرد

و کنار گوشم غرید

 

_ دلت میخواد تک تک چیزایی که دیروز اینجا دیدم رو برات به تصویر بکشم تا نگاه کثیفم رو ببینی؟!

 

_ مدیا دخترم کی پشت در بود؟! چرا نمیای داخل؟!

 

سینه ی آرمین به سینه ام چسبیده بود و اجازه ی نفس کشیدن بهم نمی‌داد

 

از طرفی پایین ریختن دلم و تپش قلب هم به دردام اضافه شده بود!

 

اگه نمی‌رفتم داخل کنجکاوی مامان رو به اینجا میکشوند

 

کف دستم رو وسط سینه اش گذاشتم

 

_ برو کنار الان مامانم میاد

 

راحت کنار رفت

 

انگشتش رو بالا برد

 

_ اون دوربین داداشته اگه الان خونه بود می‌تونست ببینه خواهرش کنار دیوار پشت درخت توی حیاط سینه به سینه ی رفیقش چسبیده

 

دستم رو مشت کردم و تند تند وسط سینه اش کوبیدم

 

_ لعنتی چی از جونم میخوای؟! کم بود دیشب تا صبح عذابم دادی میخوای من رو بکش راحتم کن

 

_ مدیا؟! چرا جیغ میزنی؟!

 

با شنیدن صدای مامان از ترس قالب تهی کردم

 

 

مامان نزدیک اومد و تازه متوجه آرمین شد و کلا من رو یادش رفت

 

_ آرمین جان تویی؟ چرا دم در موندی بیا داخل الان مهیار میاد

 

آرمین با همون صدای بمش سلام کرد

یکی ندونه فکر می‌کنه پسر سر به زیر و متواضعیه!

 

هیچکس نمیدونست شب قبل چه بلایی سرم آورد که هنوزم تنم می‌لرزید

 

_ نه مامان الان که مهیار خونه نیست هروقت اومد بهش میگیم که آرمین کارش داشته

 

مامان نامحسوس نیشگونی از بازوم گرفت و کنار گوشم غر زد

 

_ خجالت بکش دختر روراست داری درش میکنی

 

_ ممنونم اما من برای دیدن مهیار نیومده بودم

 

برق از سرم پرید

این پسر ذره ای شرم و حیا نداشت!

 

حتما در ادامه ی حرفاش میخواست بگه اومده من رو ببینه

 

مامان منتظر نگاهش کرد

_ پس کار دیگه ای داشتی پسرم؟!

 

قبل از اینکه چیزی بگه جواب دادم

 

_ فرحناز خانم توی کوچه صدات زد مامان یادم رفت بهت بگم

 

مامان که حواسش کاملا پرت شده بود دستی تکون داد تا آرمین بمونه و در رو کامل باز کرد

 

_ اتفاقا کارش داشتم. پسرم همینجا بمون الان برمی‌گردم

 

با بیرون رفتن مامان، آرمین دست کرد توی جیبش و چیزی رو بیرون آورد

 

دستش رو جلوی صورتم باز کرد

 

با دیدن گل‌سرم کف دستش ابروهام از تعجب بالا پرید

 

_ خواستم بدم به داداشت برات بیاره گفتم خودم بیام حضوری سلامی خدمتت عرض کنم

 

طعنه ی کلامش واضح بود

 

با همون اخمای درهمش ادامه داد

 

_ دیشب بهم یاد دادی هروقت بخوام میتونم بی خبر و بی اجازه بیام دیدنت!

 

دستم رو دراز کردم تا گل‌سر رو از دستش بکشم

 

دستش رو مشت کرد و عقب کشید

 

_ اما پشیمون شدم. این گل‌سر باید پیش من بمونه

 

لبخند کجی روی لبش نشست

 

_ بهت برمیگردونم اما زمانی که برگشتم!

 

گنگ نگاهش کردم

 

درو باز کرد تا بیرون بره

بازوش رو محکم گرفتم

 

_ اون رو بهم برگردون

 

صورتش رو برگردوند و مستقیم رو به روی صورتم قرار گرفت

 

_ دارم میرم آمریکا.

 

بهت زده ثابت سرجام موندم

 

ابرویی بالا انداخت

_ اما اینو یادت نره صدسال هم که بگذره یادم نمیره از حموم خونه ی کاووس خان چی دیدم!

 

یه دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و از حیاط بیرون رفت

 

انگشتش رو تهدیدآمیز تکون داد

 

_ منتظرم باش. من برمی‌گردم!

 

***

 

” 5 سال بعد ”

 

جیغ بلندی زدم از تخت پایین پریدم

 

درحالی که اشکام روی صورتم می‌ریخت تند تند نفس کشیدم

 

اون کابوس لعنتی اجازه نداد شبم به صبح برسه

 

کف اتاق نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم

 

با عجز نالیدم

 

_ ولم کن تو رو خدا دست از سرم بردار

 

صحنه ای که توی خواب دیده بودم مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد

 

بدون هیچ لباسی از حموم بیرون اومده بودم آرمین من رو گیر انداخت

درحالی که دستش روی تن برهنه ام می‌چرخید کنار گوشم غرید

 

_ وقتشه همه ی دنیا بدونن من بدنت رو دیدم

 

توی خواب هرچقدر جیغ میزدم صدام بالا نمیومد انگار چیزی راه نفس کشیدنم رو سد کرده بود

 

_ مهیار می‌دونه خواهرش لخت توی بغل منه؟!

 

 

دوباره جیغ زدم و سرم رو محکم تکون دادم تا صحنه های خواب لعنتی از ذهنم بپره

 

در اتاق محکم باز شد و مامان هراسون اومد داخل

 

_ مدیا مامان بازم یادت رفته قرصات رو بخوری؟!

 

نمی‌تونستم حرف بزنم

با پشت دست تند تند اشکام رو پاک کردم

 

مامان بسته ی قرص رو برداشت و یه دونه ازش بیرون کشید کف دستم گذاشت

 

لیوان آب رو پر کرد و به طرفم گرفت

 

با همون دستای لرزونم آب رو ازش گرفتم و با قرص خوردم

 

_ آخه بعد از پنج سال هنوزم معلوم نمیشه اون چیه که تو رو توی خواب آزار میده و بلندت میکنه؟!

 

کوتاه جواب دادم

_ نه.

 

حرفم دروغ محض بود! جزئیات تک تک کابوسام مثل روز جلوی چشمام روشن بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x