رمان لاندور پارت ۲

4.3
(19)

 

***

 

” مدیا ”

 

قدم رو توی اتاقم راه می‌رفتم.

دنبال راه حل بودم برای جمع کردن گندی که صبح زده بودم

 

خودخوریام زیاد شده بود . حتما تا الآن اون فیلم رو به مهیار نشون داده بود.

 

و اگه مهیار اون فیلم رو دیده بود دیگه خود خدا هم نمی‌تونست واسطه بشه تا منو نکشه!

 

به یاد روزی افتادم که با دوستم توی کوچه بلند می‌خندیدیم و یه پسر بهمون متلک انداخت

همون لحظه داداشم دید و اول با پسره درگیر شد بعد هم اومدیم خونه و سیلی محکمی زد تو گوش من که چرا توی کوچه بلند خندیدم.

 

خدا به داد الان با این اتفاق برسه!

 

 

از شدت استرس ناخنام رو زیر دندون گرفته بودم.

 

باید می‌رفتم بیرون با خونه نشستن کاری حل نمیشد

 

در اتاق نیمه باز کردم

همون لحظه مهیار و آرمین رو دیدم که از جلوی اتاقم رد شدن

 

دستم روی دستگیره ی در خشک شد

نفس کشیدن یادم رفت

 

ضعف کردم و نزدیک بود بیفتم

خودمو به در اتاق گیر دادم و به سختی سرپا شدم

 

اونا منو ندیدن و مستقیم به اتاق مهیار رفتن

 

دستامو به سرم گرفتم و همونجا روی زمین نشستم

 

آرمین حتما اومده بود تا فیلم رسوایی منو به مهیار نشون بده و درباره اش باهاش حرف بزنه!

 

شالم رو روی موهام انداختم و از اتاق بیرون رفتم

 

باید متوجه میشدم میخوان چیکار کنن و کاری می‌کردم حواسشون پرت بشه و مهیار فیلم رو نبینه

 

چون در اتاق مهیار باز بود صدای صحبت کردنشون رو می‌شنیدم ولی متوجه نمی‌شدم چی میگن

 

جلوی در ایستادم و به آرمین خیره شدم.

 

انگار متوجه حضورم شد چون نگاه وحشیش به طرفم کشیده شد

 

سریع خودم رو کنار کشیدم

حس کردم با نگاهش داره تهدیدم می‌کنه!

 

کپ کردم نزدیک بود سکته کنم

دستمو روی قلبم فشردم و آب دهنم رو با صدا قورت دادم

 

 

_ چیزی میخوای مدیا؟!

 

صدای شاکی مهیار باعث شد تکونی بخورم و از در فاصله بگیرم

 

هول شده جواب دادم

_ نه… نه… نمی‌دونستم کار داری ببخشید الآن میرم

 

با اینکه نگاهم هنوز توی اتاق بود به سختی کنار رفتم اما پشت دیوار موندم

 

نگاه تند مهیار تا وقتی که از دیدش خارج شدم همراهم کشیده شد

 

باید دنبال یه راه دیگه می‌گشتم.

 

کامل پشت دیوار جا گرفتم و کمی سرمو کج کردم تا توی اتاق رو ببینم

 

دوباره نگاهم به آرمین افتاد

شالم از سرم روی زمین افتاد و موهام آویزون شد

 

_ مدیا مگه مامان خونه نیست بری پیشش؟!

 

صدای عصبی مهیار وحشتمو بیشتر کرد نکنه فیلم رو دیده که عصبانیه؟!

 

شالمو چنگ زدم و روی سرم انداختم

 

_ نه چیزه من داشتم راهرو رو جمع میکردم مامان گفته جارو بزنم

 

جارویی که همونجا کنار دیوار بود رو برداشتم و الکی وانمود کردم که دارم جارو میکنم و آروم آروم از جلوی اتاق رد شدم

 

به محض فاصله گرفتن از اتاق نفسمو بیرون دادم و پشتمو به دیوار چسبوندم

 

سرمو کج کردم دیدم هردوشون با اخمای درهم سرشون توی لپ تاپه نتونستم بیخیال بشم و دوباره پریدم جلوی در

 

سر هردوشون از روی لپ تاپ بلند شد

 

مهیار صندلیش رو عقب داد و با غضب به طرفم اومد

 

داشتم برای خودم فاتحه می‌خوندم حتما فیلم رو دیده. قطعا به بابا میگفت و منو میکشت

 

مهیار درست رو به روم ایستاد نگاه خشمگینی بهم انداخت و در اتاق رو محکم بست

 

حتما نمی‌خواست جلوی دوستش بهم چیزی بگه گذاشته بود بعداً حسابم برسه

 

 

حالا که در اتاق بسته بود باید از طریق مامان یه راهی برای وارد شدن به اتاق پیدا میکردم

 

تند تند به طرف آشپزخونه دویدم

_ مامان اینجایی؟!

 

مامان توی آشپزخونه نبود حیاط و اتاق ها رو هم چک کردم ولی گویا مامان خونه نبود.

 

به هر قیمتی شده بود باید بهونه ای پیدا میکردم تا دوباره برم سراغشون

 

در یخچال رو باز کردم

با دیدن تنگ شربتی که مامان درست کرده بود دستامو به هم کوبیدم

 

تند تند لیوانای شیشه ای رو از کابینت درآوردم و توی سینی چیدم

شربت رو داخلشون ریختم و از آشپزخونه بیرون رفتم

 

از بس هول شده بودم دستام می‌لرزید

سینی رو با یه دستم نگه داشتم و با دست آزادم در اتاق رو باز کردم

 

نگاه مستقیمم به آرمین بود

چهره اش از همیشه جذاب تر وصد البته وحشی و خونسرد

 

بود سری از روی تأسف تکون داد و نگاهش رو به لپ تاپش دوخت

 

اونقدر ترسیده و عصبی بودم که دلم میخواست شربت رو روی لپ تاپش خالی کنم

 

مهیار رو مخاطب قرار دادم

 

_ براتون شربت آوردم داداش

 

بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم به طرف میز رفتم

 

لپ تاپ هنوزم باز بود و معلوم نبود چی داخلش نشون میداد

 

شربت رو روی میز گذاشتم

 

نامحسوس سرمو کج کردم تا ببینم چی توی لپ تاپ پخش میشه

 

همون لحظه مهیار بازومو کشید و با فشار محکمی به عقب کشیدم

_ ممنون به خاطر شربت! حالا برو

 

از تحکم صداش و چشم های به خون نشسته اش مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده که اینجوری تند باهام برخورد می‌کرد

 

دستشو پشت کمرم گذاشت و به جلو هول داد

رسماً داشت منو از اتاقش بیرون میکرد

 

به محض بیرون رفتنم صدای چرخیدن کلید توی قفل رو شنیدم

 

دیگه چاره ای جز عقب نشینی نداشتم

 

با نگرانی و دلهره برگشتم به اتاقم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x